جدول جو
جدول جو

معنی کیبیدن

کیبیدن((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کیبیدن

کیبیدن

کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
کیبیدن
فرهنگ لغت هوشیار

کیبیدن

کیبیدن
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

زیبیدن

زیبیدن
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مِثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
زیبیدن
فرهنگ فارسی عمید

کابیدن

کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
کابیدن
فرهنگ فارسی عمید