جدول جو
جدول جو

معنی کندنه - جستجوی لغت در جدول جو

کندنه
(تَ)
از: کند (کنده) + نه (مخفف نهنده). که کند (پای بند) نهد. پای بندنهنده. که کنده بر پای نهد تا مانع فرار گردد:
میل کش چشم خیالات شو
کندنه پای خرابات شو.
نظامی.
رجوع به کند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دندنه
تصویر دندنه
بانگ کردن مگس، پشه، زنبور، سخن گفتن آهسته که فهمیده نشود، سخن آهسته و زیر لب که مفهوم نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کننده
تصویر کننده
کسی که کاری را انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
کهنه، دیرینه، فرسوده، کنانه، برای مثال به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن / کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد (کمال الدین اسماعیل - لغتنامه - کنانه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کننده
تصویر کننده
کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
جعبۀ چوبی یا چرمی که تیرها را در آن می گذاشتند، تیردان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَنْ دَ / دِ)
اسم فاعل از کندن. کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده. حفار. (فرهنگ فارسی معین) :
کننده تبر زد همی از برش
پدید آمد از دور جای درش.
فردوسی.
محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند و بر دیواری که به جانب مشرق است دری پنجمین بکندند. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
بیاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن.
نظامی.
، از جای برآورنده. (فرهنگ فارسی معین).
- کننده در خیبر، کنایه از حضرت علی. (غیاث) (آنندراج). علی علیه السلام. (فرهنگ فارسی معین) :
مردی ز کننده در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجۀ قنبر پرس.
(منسوب به حافظ)
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
نام پسر خزیمه که پدر قبیله ای است از مضر و مولای صفیه بنت حی، زوج النبی صلی اﷲ علیه و سلم که تابعی است. (منتهی الارب). ابن خزیمه بن مدر که از طایفۀمضربن عدنان جد جاهلی از سلسله نسب نبوی. فرزندان او بطن بزرگی از مضریه اند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817). و رجوع به الانساب سمعانی و صبح الاعشی ج 1 ص 350 شود
ابن عوف عذره از طایفۀ کلب از قضاعه و جد جاهلی است. به فرزندان وی ’کنانۀ عذره’ گویند. بنوعدی، بنوحبیب و بنوجناب از آنها هستند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 817)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ)
کهنه باشد که در مقابل نو است. (برهان). کهنه شده، ضد نو. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). کهنه، ضد نو و فرسوده. (ناظم الاطباء) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.
سوزنی.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
سوزنی.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.
کمال الدین اسماعیل.
سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانۀ من.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(زَ خَ)
گریختن، کاهلی کردن، در خانه نشستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ)
حال و حالت است، اگر گویند چه کنونه داری ؟ مراد آن است که چه حال و حالت داری، یعنی الاّن در چه خیالی ؟ (انجمن آرا) (آنندراج). حالت و کیفیت و چگونگی. و چون چیزی از مطلبی که بیان می کنند باقی مانده می گویند کنونه فروماند و دراحوالپرسی می گویند کنونه چه داری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَنْ دَ / دِ)
اسم فاعل از کردن. فاعل و عامل و گماشته. کارگزار و نماینده. سازنده. (ناظم الاطباء). ترجمه عامل. (آنندراج). عامل. سازنده. انجام دهنده. (فرهنگ فارسی معین) : و این کننده این خانه را آشکار کند. (تاریخ سیستان) ، (اصطلاح فلسفه) فاعل. علت محدثه: کننده چیز آن بود که هستی چیز را به جای آورد. (دانشنامه ص 69 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آنچه لایق کندن باشد: در مسجد نه کندنی است نه سوختنی. و رجوع به کندن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ / کُ دِ لِ)
کوزۀ شکسته. در نزد اصفهانیان، و مردم قم تنگله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
حاکم نشین بخش ’وکلوز’ ناحیۀ ’دایت’. از ’دورانس’ فاصله ای ندارد. سکنه 3032 تن. دارای راه آهن و زادگاه فلیسین داوید آهنگساز است. ابریشم دارد
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ لَ / لِ)
چیزی گره شده و یک جا جمعگشته. (برهان) (آنندراج). گندله و هر چیز گره شده و یک جا جمعگشته. (ناظم الاطباء). امروز با گاف پارسی ’گندله’ گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ سَ / سِ)
چیزی است که آن را آذریون گویند و به شیرازی چوبک اشنان خوانند. (برهان) (آنندراج). آذریون و چوبک اشنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ نَ)
کیش تیر که آن راترکش گویند. (غیاث). تیردان چرمین بی چوب یا بر خلاف آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیردان. (دهار). شکا. شغا. جعبه. ترکش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ جَ)
چوب بزرگی که بناها در بنای دیوارها و طاقها، آن را به کار گیرند. این لغت مولده است. (از اقرب الموارد). کندجه البانی، در دیوار و اطاق لغت مولده است یا معرب کنده. (منتهی الارب) ، مأخوذ از کندۀ فارسی. حفره و گودال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ نَ / نِ)
نام جایی به بخارا و در نسبت بدان زندنی و زندنیجی گویند و جامه های زندنیجی منسوب بدانجا است. (ابن سمعانی از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ده بزرگی است از دیهای بخارا به ماوراءالنهر که فاصله اش با بخارا چهار فرسنگ و در سمت شمال شهر واقع است. (از معجم البلدان). نام دهی به بخارا و من گمان می کنم جامۀ زندنیچی منسوب به این ده است و این نسبت مانند نسبت به انزلی است که انزلیچی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دهی است به بخارا و از آن ده است ابوحامد احمد بن موسی و محمد بن سعید که محدثانند و محمد بن محمد که مقری ماوراءالنهر است و محمد بن احمد بن عازم. (منتهی الارب). قریه ای بزرگ از قرای بخارا به ماوراءالنهر و منسوب بدان در عربی زندنیجی است. (فرهنگ فارسی معین). کندزی بزرگ دارد و بازار بسیار و مسجد جامع هر آدینه آنجا نماز گذارند و بازار کنند و آنچه از وی خیزد آن را زندنیجی گویند که کرباس باشد، یعنی از دیه زندنه، هم نیکو باشد و هم بسیار بود و از آن کرباس به بسیاردیهای بخارا بافند و آن را هم زندنیجی گویند، از بهر آنکه اول بدین دیه پدید آمده است و از آن کرباس به همه ولایتها برند چون عراق و فارس و کرمان و هندوستان و غیر آن و همه بزرگان و پادشاهان از آن جامه سازند و به قیمت دیبا بخرند. (تاریخ بخارا ص 17 و 18). رجوع به همین کتاب، زندپیچی، زندنی و زندنیجی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ نَ / نِ)
بقچۀ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بستۀ بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
بقچه بزرگ، بسته بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
ترکش کهنه کهن مقابل نو تازه: بروزگار تو نو شد ز سر جهان کهن کنانه گر شود آن هم بروزگار تو باد، (کمال)
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه برزده که به جهت رشتن مهیا کرده باشند: سبیخه کندش، چوبی که حلاجان پنبه برزده را برآن پیچند تا گلوله شود
فرهنگ لغت هوشیار
حفر کننده حفار: محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند بر دیواری که بجانب مشرق است دری پنجمین بکندند، از جای بر آورنده در آورنده. یا کننده در خیبر. علی: 4 مردی ز کننده در خیبر پرس، اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس، (حافظ) عامل سازنده انجام دهنده، فاعل: علت محدثه: کننده چیز آن بود که هستی چیز را بجای آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندله
تصویر کندله
گره شده و جمع شده در یکجا
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنانه
تصویر کنانه
((کَ نِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دندنه
تصویر دندنه
((دَ دَ نِ یا نَ))
با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندله
تصویر کندله
((کُ دُ لَ یا لِ))
گره شده و جمع شده در یک جا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کننده
تصویر کننده
فاعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنونه
تصویر کنونه
حالت
فرهنگ واژه فارسی سره