معنی بندنه - فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با بندنه
بندنه
بندنه
بقچۀ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بستۀ بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
بندنده
بندنده
بند کننده: (گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم) (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
بندقه
بندقه
گلوله ساختن چیزی را، تیز نگریستن بسوی کسی. واحد بندق یک گلوله (گلین سنگین سربی)
فرهنگ لغت هوشیار
دندنه
دندنه
پارسی تازی گشته دندش سخن به آهستگی که دیگران در نیابند دندیدن لندیدن (گویش شیرازی) با خود سخن نرم گفتن، صدای مگس و زنبور، سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود
فرهنگ لغت هوشیار
بندنده
بندنده
کسی که چیزی را می بندد، برای مِثال گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای / رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم (مولوی۲ - ۵۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.