- کلونده
- خیار بزرگ و باریک و دراز شنگ: (میل کلونده که دارد که مبارک بادش بخت فیروز که افتاد ز غیبش بکنار) (بسحاق اطعمه)
معنی کلونده - جستجوی لغت در جدول جو
- کلونده ((کَ وَ دَ یا دِ))
- کلوند، خیار بزرگ و باریک و دراز، شنگ
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پرونده
پرونده، بستۀ قماش، صره، کیسۀ پول
کسی که جایی را می کاود، جستجو کننده
درختی خاردار شبیه درخت لیمو، با میوه ای ترش مزه
تفحص کننده تجسس کننده، کننده حفار، بحث کننده، ستیزه کننده
بزرگ بندگان معتر غلامان
گلوبند، هر چیز که بطریق تحفه و هدیه بکسی فرستند مرسله، گلوبند مانندی از گردو و انجیر که آنرا بهدیه فرستند
خربزۀ نارس، تور کاه کشی، توری که از ریسمان به شکل جوال می بافند برای حمل و نقل کاه یا چیز دیگر، برای مثال مانند کسی که روز باران / بارانی پوشد از کونده (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۹)
خیار بزرگ که برای تخم نگه دارند، خیار، خربزۀ نارس،
انجیر و خرمای خشک که به نخ بکشند
انجیر و خرمای خشک که به نخ بکشند
دستبند و مرسله از گردو و انجیر و غیره: (خواجه ما ز بهر گنده پسر کرد از خایه شتر کلوند)، (رودکی)، خیار با درنگ و انجیر و گردو و قیسی و خرمای خشک برشته کشیده کلونده
چوبکی باشد که یک سر آنرا بدول آسیا بطوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود لکلکه: (گر همی گوییم گول و گر نمی گوییم گول چون کلنده بر لب دو لیم و تک تک میزنیم)، (مولوی)
آلتی است مانند دام که آنرا از علف بافند و در آن کاه و سرگین و امثال آن کنند و برستور بار کرده و بجایی که خواهند برند جوال
((کَ وَ))
فرهنگ فارسی معین
دستبند و مرسله از گردو و انجیر و غیره، خیار و بادرنگ و انجیر، گردو و خرمای خشک به رشته کشیده
((کَ لَ دَ یا دِ))
فرهنگ فارسی معین
چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود، لکلکه
صدور، صادر شدن
جامه دان، بقچه، بسته
آنکه در حلق فرو کند غذا را
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
مخاطب
نزولی
مهاجر
فشار داده شده عصاره گرفته
خداوند صاحب
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)
نو رس (میوه) نو باوه نو بر
پارچه ای که قماش یا چیز دیگر در آن پیچند، یا نوشته ها و اسناد را، جمع آوری و هر کدام را به یک موضوع داخل پوشه گذارند
آنکه پلکد
پرونده بقچه رزمه
شکافنده، نقب زن چاه جوی نقاب
مستمع، سامع، کسی که گوش میدهد