جدول جو
جدول جو

معنی کفت - جستجوی لغت در جدول جو

کفت
شانه، سردوش، دوش، برای مثال چو هومان ورا دید با یال و کفت / فروماند یک بار از او در شگفت (فردوسی۲ - ۴۷۳)
تصویری از کفت
تصویر کفت
فرهنگ فارسی عمید
کفت
(رَ)
ریختن. از ظرفی به ظرفی دیگر ریختن. (از دزی ج 2 ص 476)
لغت نامه دهخدا
کفت
(رَ یَ)
شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن. (از شرح قاموس). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). کفتان. کفیت. کفات. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء) ، درترنجیدن و منقبض شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض. (از اقرب الموارد) ، به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفهً. (منتهی الارب) ، برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) ، زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم. (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن. (از شرح قاموس) ، تیز راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان القرآن) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس). بخود فراهم آوردن چیزی. (یادداشت مؤلف) ، لاحق شدن آخر قوم به اول آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میرانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. (منتهی الارب) ، مردن و هلاک شدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفت
(کَ)
لایۀ فلز بسیار قیمتی که روی فلز دیگر را می پوشاند. (از دزی ج 2 ص 476)
لغت نامه دهخدا
کفت
(کُ)
مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. (برهان) (آنندراج). مخفف شکفت و شکفته. (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف کوفت و کوفته. (فرهنگ جهانگیری) ، شکفتگی، کوفتگی، گسستگی، پیچیدگی، شکاف و چاک، صدمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفت
(کُ فَ)
فرس کفت، اسب که به همه تن برجهد و سواری بر آن دشوار باشد از برجستگی وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفت
(کِ)
کتف بود یعنی دوش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش. (برهان). کتف. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت. سفت. هویه. (یادداشت مؤلف) :
عرابی، ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.
فردوسی.
یکی کوه یابی مر او را بتن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی.
سرانجام ببرید هردو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت.
فردوسی.
فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری
لغت نامه دهخدا
کفت
(کِ)
دیگ خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیگ کوچک. (شرح قاموس). کفت، انبان استوار که ضایع نکند چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبانی که چیزی را تباه نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کفت
سردوش، شانه
تصویری از کفت
تصویر کفت
فرهنگ لغت هوشیار
کفت
((کِ))
کتف، شانه، سردوش
تصویری از کفت
تصویر کفت
فرهنگ فارسی معین
کفت
نوعی بیماری مقاربتی، کوفت، در مقام نفرین نیز گفته شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفتن
تصویر کفتن
شکافتن، ترکاندن، ترکیدن، شکافته شدن، برای مثال چو زد تیغ بر فرق آن نامدار / سرش کفت از آن زخم همچون انار (دقیقی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفته
تصویر کفته
ترکیده، شکافته شده، از هم باز شده، برای مثال کفیدش دل از غم چو یک کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی۱ - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکفت
تصویر آکفت
آگفت، آسیب، آفت، آزار، رنج، بلا، محنت
فرهنگ فارسی عمید
(کَ تَ)
نام گورستان مدینۀ طیبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام گورستان مدینه بدان جهت که بخود فراز گیرد مردم را یا آن زود بخورد آنها را زیرا که شوره زار است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
شکافته شده و ترکیده. (برهان) (آنندراج). شکافته و ترکیده و چاک شده و چاک زده و از هم بازشده و دوتاشده. (ناظم الاطباء). کفیده. کافته. کافتیده. غاچ خورده. دریده. (یادداشت مؤلف) :
ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده بخاک.
فردوسی.
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه.
(گرشاسب نامه).
به نارکفته سپره دست معدن نرگس
به سیب رنگین داده ست مسکن نسرین.
لامعی (از فرهنگ فارسی معین).
روی و دلم از اشک و خون دیده
آکنده و کفته چو ناردارد.
مسعودسعد.
سرش چو ناریست کفته و زپی خفتن (؟)
دانگکی چند نارسیده در آن نار.
سوزنی.
خر خمخانه را ناسور پیدا کرده بیطارم
به نیشی شغۀ دوکفتۀ یک هفته بردارم.
سوزنی.
- کفته پوست، که پوست آن ترکیده باشد:
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست.
(گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص 26).
- کفته سم، شکافته سم مانند گوسپند. (ناظم الاطباء). ستور کفته سم، آن ستور که سمهای آن شکافته باشد بالطبع. (یادداشت مؤلف).
- کفته لب، که لبش شکافته باشد. افرق. (یادداشت مؤلف). لب شکری، مخروت، کفته لب. (منتهی الارب).
- کفته نار، نار کفته، انار شکافته و واشده. (فرهنگ فارسی معین) :
کفیدش دل از غم چویک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری.
فرخی.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر باردر تیر مه کفته نار.
فرخی.
ای بساکس کزنهیب رمح و زخم گرز کشت
جان او چون تفته نار و مغز او چون کفته نار.
عبدالواسع جبلی.
، شکفته. (برهان) (آنندراج) و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
شکفتن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ تَ)
ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) :
چو زد تیغ بر فرق آن نامدار
سرش کفت از آن زخم همچون انار.
دقیقی.
بگفت این و دل پر زکینه برفت
همی بر تنش پوست گفتی بکفت.
فردوسی.
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بکفت.
فردوسی.
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام
بکفت اندر احسنتشان زهره ام.
فردوسی.
این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم
وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
راست گفتی به هم همی بکفد
سنگ خارا به صد هزار تبر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل.
عنصری.
پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا.
عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28).
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان.
عسجدی (دیوان ص 30).
ز تیغش همی دشت و گردون بتفت
ز بانگش همی کوه و هامون بکفت.
(گرشاسب نامه).
گلی بد که همواره کفته بدی
به گرما و سرما شکفته بدی.
(گرشاسب نامه).
اگر دیدۀ او شکوفه ست زود
شود کفته چون دیدۀ افعوان.
مسعودسعد.
خشک شد هرچه رودبود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار.
مسعودسعد.
جوهر آتشی است بعد از هفت
که از او دل بخست و زهره بکفت.
سنائی.
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصر همتت هرگز نکفت.
مولوی (مثنوی).
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند.
سعدی.
، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) :
سوزنی از ابلهی درید بسی مرز
کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز.
سوزنی.
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
شهرکی است بر کوه بارجان به کرمان و هرچه از کوه بارجان افتد بدین شهرک و دهک (شهرکی دیگر) افتد. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 128)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو سرما شود سخت لاغر شوند
به آواز مانند کفتر شوند.
فردوسی (از انجمن آرا).
- کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند.
- کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز.
- کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دی دَ)
کوفتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، زدن، سحق کردن و سائیدن، فرسودن، بر زمین زدن. (ناظم الاطباء) ، کوفته شدن اعصاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَنْ نُ)
شکفته. (فرهنگ فارسی معین) :
لبت گویی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.
طیان.
بسبزه درون لالۀ نوشکفته
عقیق است گویی به پیروزه اندر.
فرخی.
گل سرخ نوکفته بر بارگویی
برون کرده حوری سر از سبزچادر.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مادۀ قبل شود
کوفته. کوبیده. (فرهنگ فارسی معین). کوفته. رجوع به کوبیده شود، فرسوده، سحق شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفتر
تصویر کفتر
کبوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفت
تصویر شکفت
تعجب و عجب و شگفت و حیرت، گشودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفته
تصویر کفته
کوفته، کوبیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفتر
تصویر کفتر
((کَ تَ))
کبوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفتن
تصویر کفتن
((کَ تَ))
شکافتن، چاک زدن، باز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کَ تَ یا تِ))
کافته، از هم باز کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفته
تصویر کفته
((کُ تَ یا تِ))
شکفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفت
تصویر شکفت
((ش کَ))
غار
فرهنگ فارسی معین
حمام، حمامه، کبوتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پهن خر و اسب و استر
فرهنگ گویش مازندرانی
کبوتر
فرهنگ گویش مازندرانی