شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن. (از شرح قاموس). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). کفتان. کفیت. کفات. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء) ، درترنجیدن و منقبض شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض. (از اقرب الموارد) ، به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفهً. (منتهی الارب) ، برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) ، زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم. (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن. (از شرح قاموس) ، تیز راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان القرآن) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس). بخود فراهم آوردن چیزی. (یادداشت مؤلف) ، لاحق شدن آخر قوم به اول آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میرانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. (منتهی الارب) ، مردن و هلاک شدن. (از ناظم الاطباء)
شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن. (از شرح قاموس). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). کَفَتان. کَفیت. کِفات. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء) ، درترنجیدن و منقبض شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض. (از اقرب الموارد) ، به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفهً. (منتهی الارب) ، برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) ، زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم. (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن. (از شرح قاموس) ، تیز راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان القرآن) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس). بخود فراهم آوردن چیزی. (یادداشت مؤلف) ، لاحق شدن آخر قوم به اول آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میرانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. (منتهی الارب) ، مردن و هلاک شدن. (از ناظم الاطباء)
مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. (برهان) (آنندراج). مخفف شکفت و شکفته. (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف کوفت و کوفته. (فرهنگ جهانگیری) ، شکفتگی، کوفتگی، گسستگی، پیچیدگی، شکاف و چاک، صدمه. (ناظم الاطباء)
مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. (برهان) (آنندراج). مخفف شکفت و شکفته. (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف کوفت و کوفته. (فرهنگ جهانگیری) ، شکفتگی، کوفتگی، گسستگی، پیچیدگی، شکاف و چاک، صدمه. (ناظم الاطباء)
کتف بود یعنی دوش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش. (برهان). کتف. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت. سفت. هویه. (یادداشت مؤلف) : عرابی، ذوالاکتاف کردش لقب چو از مهره بگشاد کفت عرب. فردوسی. یکی کوه یابی مر او را بتن بر و کفت و یالش بود ده رسن. فردوسی. سرانجام ببرید هردو ز کفت سزد گر بمانی از این در شگفت. فردوسی. فکندش به یک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری
کتف بود یعنی دوش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش. (برهان). کتف. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت. سفت. هویه. (یادداشت مؤلف) : عرابی، ذوالاکتاف کردش لقب چو از مهره بگشاد کفت عرب. فردوسی. یکی کوه یابی مر او را بتن بر و کفت و یالش بود ده رسن. فردوسی. سرانجام ببرید هردو ز کفت سزد گر بمانی از این در شگفت. فردوسی. فکندش به یک زخم گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری
نام گورستان مدینۀ طیبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام گورستان مدینه بدان جهت که بخود فراز گیرد مردم را یا آن زود بخورد آنها را زیرا که شوره زار است. (منتهی الارب)
نام گورستان مدینۀ طیبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام گورستان مدینه بدان جهت که بخود فراز گیرد مردم را یا آن زود بخورد آنها را زیرا که شوره زار است. (منتهی الارب)
شکافته شده و ترکیده. (برهان) (آنندراج). شکافته و ترکیده و چاک شده و چاک زده و از هم بازشده و دوتاشده. (ناظم الاطباء). کفیده. کافته. کافتیده. غاچ خورده. دریده. (یادداشت مؤلف) : ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک بسی زهره کفته فتاده بخاک. فردوسی. به دشتی در از شوره گم کرده راه ز گرما زبان کفته و رخ سیاه. (گرشاسب نامه). به نارکفته سپره دست معدن نرگس به سیب رنگین داده ست مسکن نسرین. لامعی (از فرهنگ فارسی معین). روی و دلم از اشک و خون دیده آکنده و کفته چو ناردارد. مسعودسعد. سرش چو ناریست کفته و زپی خفتن (؟) دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. خر خمخانه را ناسور پیدا کرده بیطارم به نیشی شغۀ دوکفتۀ یک هفته بردارم. سوزنی. - کفته پوست، که پوست آن ترکیده باشد: یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. (گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص 26). - کفته سم، شکافته سم مانند گوسپند. (ناظم الاطباء). ستور کفته سم، آن ستور که سمهای آن شکافته باشد بالطبع. (یادداشت مؤلف). - کفته لب، که لبش شکافته باشد. افرق. (یادداشت مؤلف). لب شکری، مخروت، کفته لب. (منتهی الارب). - کفته نار، نار کفته، انار شکافته و واشده. (فرهنگ فارسی معین) : کفیدش دل از غم چویک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار. رودکی. ز اقبال سلطان بر او حاسدان را شد از اشک هر چشم چون کفته ناری. فرخی. سر شیر وحشی بیک زخم کرد چو بر باردر تیر مه کفته نار. فرخی. ای بساکس کزنهیب رمح و زخم گرز کشت جان او چون تفته نار و مغز او چون کفته نار. عبدالواسع جبلی. ، شکفته. (برهان) (آنندراج) و رجوع به مادۀ بعد شود
شکافته شده و ترکیده. (برهان) (آنندراج). شکافته و ترکیده و چاک شده و چاک زده و از هم بازشده و دوتاشده. (ناظم الاطباء). کفیده. کافته. کافتیده. غاچ خورده. دریده. (یادداشت مؤلف) : ز دیوان بسی شد بپیکان هلاک بسی زهره کفته فتاده بخاک. فردوسی. به دشتی در از شوره گم کرده راه ز گرما زبان کفته و رخ سیاه. (گرشاسب نامه). به نارکفته سپره دست معدن نرگس به سیب رنگین داده ست مسکن نسرین. لامعی (از فرهنگ فارسی معین). روی و دلم از اشک و خون دیده آکنده و کفته چو ناردارد. مسعودسعد. سرش چو ناریست کفته و زپی خفتن (؟) دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. خر خمخانه را ناسور پیدا کرده بیطارم به نیشی شغۀ دوکفتۀ یک هفته بردارم. سوزنی. - کفته پوست، که پوست آن ترکیده باشد: یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. (گرشاسبنامه چ حبیب یغمایی ص 26). - کفته سم، شکافته سم مانند گوسپند. (ناظم الاطباء). ستور کفته سم، آن ستور که سمهای آن شکافته باشد بالطبع. (یادداشت مؤلف). - کفته لب، که لبش شکافته باشد. افرق. (یادداشت مؤلف). لب شکری، مخروت، کفته لب. (منتهی الارب). - کفته نار، نار کفته، انار شکافته و واشده. (فرهنگ فارسی معین) : کفیدش دل از غم چویک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار. رودکی. ز اقبال سلطان بر او حاسدان را شد از اشک هر چشم چون کفته ناری. فرخی. سر شیر وحشی بیک زخم کرد چو بر باردر تیر مه کفته نار. فرخی. ای بساکس کزنهیب رمح و زخم گرز کشت جان او چون تفته نار و مغز او چون کفته نار. عبدالواسع جبلی. ، شکفته. (برهان) (آنندراج) و رجوع به مادۀ بعد شود
ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) : چو زد تیغ بر فرق آن نامدار سرش کفت از آن زخم همچون انار. دقیقی. بگفت این و دل پر زکینه برفت همی بر تنش پوست گفتی بکفت. فردوسی. تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. جز احسنت از ایشان نبد بهره ام بکفت اندر احسنتشان زهره ام. فردوسی. این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر. فرخی. راست گفتی به هم همی بکفد سنگ خارا به صد هزار تبر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا. عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28). من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان. عسجدی (دیوان ص 30). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. (گرشاسب نامه). گلی بد که همواره کفته بدی به گرما و سرما شکفته بدی. (گرشاسب نامه). اگر دیدۀ او شکوفه ست زود شود کفته چون دیدۀ افعوان. مسعودسعد. خشک شد هرچه رودبود چو سنگ کفته شد هر چه کوه بود چو غار. مسعودسعد. جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت. سنائی. یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصر همتت هرگز نکفت. مولوی (مثنوی). شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند. سعدی. ، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) : سوزنی از ابلهی درید بسی مرز کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز. سوزنی. کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی
ازهم باز شدن. (برهان). شکافته شدن و جدا شدن و از هم بازشدن. (ناظم الاطباء). از هم باز شدن. شکافته شدن. (فرهنگ فارسی معین). کافته شدن. شکافتن. ترکیدن. غاچ خوردن. ترک برداشتن. (یادداشت مؤلف) : چو زد تیغ بر فرق آن نامدار سرش کفت از آن زخم همچون انار. دقیقی. بگفت این و دل پر زکینه برفت همی بر تنش پوست گفتی بکفت. فردوسی. تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. جز احسنت از ایشان نبد بهره ام بکفت اندر احسنتشان زهره ام. فردوسی. این همی رفت همه روی پر از خون دو چشم وان همی کفت و همه سینه پر از خون جگر. فرخی. راست گفتی به هم همی بکفد سنگ خارا به صد هزار تبر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). چو سر کفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. پا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج از بسی غمها ببسته عمر کل (؟) پا را بپا. عسجدی (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 28). من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر تا نولم کژ بینی و کفته شده دندان. عسجدی (دیوان ص 30). ز تیغش همی دشت و گردون بتفت ز بانگش همی کوه و هامون بکفت. (گرشاسب نامه). گلی بد که همواره کفته بدی به گرما و سرما شکفته بدی. (گرشاسب نامه). اگر دیدۀ او شکوفه ست زود شود کفته چون دیدۀ افعوان. مسعودسعد. خشک شد هرچه رودبود چو سنگ کفته شد هر چه کوه بود چو غار. مسعودسعد. جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت. سنائی. یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصر همتت هرگز نکفت. مولوی (مثنوی). شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد که قطره قطرۀ اشکم به ناردان ماند. سعدی. ، از هم بازکردن و شکافتن و ترکانیدن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). شکافتن و چاک زدن و دریدن. (ناظم الاطباء). کافتن. ترکاندن. غاچ دادن. (یادداشت مؤلف) : سوزنی از ابلهی درید بسی مرز کفت بسی مغز کون بخرزۀ چون گرز. سوزنی. کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) : چو سرما شود سخت لاغر شوند به آواز مانند کفتر شوند. فردوسی (از انجمن آرا). - کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند. - کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز. - کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
کبوتر را گویند وبه عربی حمام خوانند. (برهان). کبتر. (یادداشت مؤلف). کپتر. کوتر. (انجمن آرا) (آنندراج) : چو سرما شود سخت لاغر شوند به آواز مانند کفتر شوند. فردوسی (از انجمن آرا). - کفترباز، کبوترباز. آنکه کبوتر نگه دارد و قسمتی از اوقات خود را به بازی با آنها یا در تیمار داشت آنها بگذراند. - کفتربازی، بازی با کبوتر. عمل کفترباز. - کفترخان، کبوترخان. (یادداشت مؤلف). کبوترخانه
شکفته. (فرهنگ فارسی معین) : لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر او نهفتستی. طیان. بسبزه درون لالۀ نوشکفته عقیق است گویی به پیروزه اندر. فرخی. گل سرخ نوکفته بر بارگویی برون کرده حوری سر از سبزچادر. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ قبل شود کوفته. کوبیده. (فرهنگ فارسی معین). کوفته. رجوع به کوبیده شود، فرسوده، سحق شده. (ناظم الاطباء)
شکفته. (فرهنگ فارسی معین) : لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر او نهفتستی. طیان. بسبزه درون لالۀ نوشکفته عقیق است گویی به پیروزه اندر. فرخی. گل سرخ نوکفته بر بارگویی برون کرده حوری سر از سبزچادر. ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ قبل شود کوفته. کوبیده. (فرهنگ فارسی معین). کوفته. رجوع به کوبیده شود، فرسوده، سحق شده. (ناظم الاطباء)
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)