جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با کفت

کفت

کفت
شانه، سردوش، دوش، برای مِثال چو هومان ورا دید با یال و کفت / فروماند یک بار از او در شگفت (فردوسی۲ - ۴۷۳)
کفت
فرهنگ فارسی عمید

کفت

کفت
دیگ خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیگ کوچک. (شرح قاموس). کَفت، انبان استوار که ضایع نکند چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبانی که چیزی را تباه نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

کفت

کفت
کتف بود یعنی دوش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 38). دوش و سر دوش. (برهان). کتف. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). کتف و شانه و دوش و سردوش (ناظم الاطباء). کت. سفت. هویه. (یادداشت مؤلف) :
عرابی، ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کفت عرب.
فردوسی.
یکی کوه یابی مر او را بتن
بر و کفت و یالش بود ده رسن.
فردوسی.
سرانجام ببرید هردو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت.
فردوسی.
فکندش به یک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری
لغت نامه دهخدا

کفت

کفت
فرس کفت، اسب که به همه تن برجهد و سواری بر آن دشوار باشد از برجستگی وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

کفت

کفت
مخفف شکفت باشد که از شکفتن و واشدن است. (برهان) (آنندراج). مخفف شکفت و شکفته. (فرهنگ جهانگیری) ، مخفف کوفت هم هست که از کوفتن باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف کوفت و کوفته. (فرهنگ جهانگیری) ، شکفتگی، کوفتگی، گسستگی، پیچیدگی، شکاف و چاک، صدمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

کفت

کفت
لایۀ فلز بسیار قیمتی که روی فلز دیگر را می پوشاند. (از دزی ج 2 ص 476)
لغت نامه دهخدا

کفت

کفت
شتابی نمودن مرغ و جز آن در پریدن و دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب کردن پرنده و جز آن در پریدن و دویدن. (از اقرب الموارد). شتاب کردن پرنده و غیر اودر پرواز و دویدن. (از شرح قاموس). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). کَفَتان. کَفیت. کِفات. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء) ، درترنجیدن و منقبض شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض. (از اقرب الموارد) ، به خود فراز گرفتن چیزی را و به پنجه گرفتن آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: اکفتوا صبیانکم باللیل فان للشیطان خطفهً. (منتهی الارب) ، برگردانیدن کسی را از جهتی که روی آورده باشد بدان. (از منتهی الارب) (از آنندراج). منصرف کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) ، زیر بالا برگردیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگردانیدن پشت را بجای شکم. (از ناظم الاطباء). کسی را بر روی افکندن. (از شرح قاموس) ، تیز راندن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز راندن ستور را. (از ناظم الاطباء). نیک راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، نگاه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی را. (شرح قاموس) ، فراهم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان القرآن) فراهم آوردن بسوی خود. (از شرح قاموس). بخود فراهم آوردن چیزی. (یادداشت مؤلف) ، لاحق شدن آخر قوم به اول آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میرانیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حدیث، یقول اﷲ للکرام الکاتبین اذا مرض عبدی فاکتبوا له مثل ما کان یعمل فی صحته حتی اعافیه او اکفته. (منتهی الارب) ، مردن و هلاک شدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا