آهسته بودن، درنگ، طمانینه، وقار، متانت، سنگینی، برای مثال ز بالا و دیدار و آهستگی / ز بایستگی، هم ز شایستگی (فردوسی - ۱/۱۸۵)آرامی، کندی، برای مثال یکی گفتش که بس آهسته کاری / بدین آهستگی بر خر چه داری؟ (عطار۱ - ۱۹۱)بردباری، صبر
آهسته بودن، درنگ، طمانینه، وقار، متانت، سنگینی، برای مِثال ز بالا و دیدار و آهستگی / ز بایستگی، هم ز شایستگی (فردوسی - ۱/۱۸۵)آرامی، کُندی، برای مِثال یکی گفتش که بس آهسته کاری / بدین آهستگی بر خر چه داری؟ (عطار۱ - ۱۹۱)بردباری، صبر
دهی است از دهستان عقیلی شهرستان شوشتر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون و محصول آن غلات، پنبه و شلتوک است. ساکنین از طایفۀ چهارلنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان عقیلی شهرستان شوشتر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون و محصول آن غلات، پنبه و شلتوک است. ساکنین از طایفۀ چهارلنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بطوء. آهسته کاری. دیرجنبی. کیار. کندی. سستی. اتّآد: همی دیر شد سوده آن بستگی سبک شد دل بسته زآهستگی. فردوسی. مگر میرفت استاد مهینه خری میبرد بارش آبگینه یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری چه دارم، گفت دل پرپیچ دارم اگر این خر بیفتد هیچ دارم. عطار. ، درنگ. تأنی. انات. اون. هون. (دهار). مقابل تیزی و شتاب و عجله: تهور و تیزی کرد و پیش آن لشکر بازشد و هرچه محمد بن هرون آهستگی فرمود تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان)، رفق. ملایمت. مدارات. آرامی. نرمی. مساهله. مهل. مقابل خرق و خشونت: ستون بزرگیست آهستگی همان بخشش و داد و شایستگی. فردوسی. بود رسم و آئین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد ز دادار پس یاد کردن گرفت به آهستگی رای خوردن گرفت. فردوسی. خجسته بر و بوم پیوستگی به آهستگی هم بشایستگی. فردوسی. بیمار کجا گردد از قوت او ساقط دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری ... آهستگیی باید آنجا و مدارائی صد گونه عمل کردن صد گونه پرستاری. منوچهری. بلکه فواید آن را به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه)، رزانت. (زمخشری). سکینه. هون. (ادیب نطنزی) : پس پردۀ قیصر (بزمان لهراسب) آن روزگار سه دختر بد اندر جهان نامدار ببالا ودیدار و آهستگی به رای و بشرم و بشایستگی. فردوسی. ز هرمز همی بینم آهستگی خردمندی و شرم و شایستگی. فردوسی. دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی ّ و رادی ّ و شایستگی. فردوسی. بگنج و بزرگی ّ و شایستگی به آهستگی هم ببایستگی نه بینی بمانند او در زمان... فردوسی. از او جز بزرگی ّ وآهستگی خردمندی و شرم و شایستگی نگه کرد بیدار و چیزی ندید... فردوسی. ، حلم. بردباری: بیابی ز من شرم و آهستگی اگر شرمگن مرد و آهسته ای. ناصرخسرو. پیر پرآهستگی ّ و حلم بود تو همه پر مکر و زرق و پرحیلی. ناصرخسرو. بعقل ار نه آهستگی کردمی بگفتار خصمش بیازردمی. سعدی
بطوء. آهسته کاری. دیرجنبی. کیار. کندی. سستی. اِتّآد: همی دیر شد سوده آن بستگی سبک شد دل بسته زآهستگی. فردوسی. مگر میرفت استاد مهینه خری میبرد بارش آبگینه یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری چه دارم، گفت دل پرپیچ دارم اگر این خر بیفتد هیچ دارم. عطار. ، درنگ. تأنی. انات. اون. هون. (دهار). مقابل تیزی و شتاب و عجله: تهور و تیزی کرد و پیش آن لشکر بازشد و هرچه محمد بن هرون آهستگی فرمود تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان)، رفق. ملایمت. مدارات. آرامی. نرمی. مساهله. مهل. مقابل خرق و خشونت: ستون بزرگیست آهستگی همان بخشش و داد و شایستگی. فردوسی. بود رسم و آئین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد ز دادار پس یاد کردن گرفت به آهستگی رای خوردن گرفت. فردوسی. خجسته بر و بوم پیوستگی به آهستگی هم بشایستگی. فردوسی. بیمار کجا گردد از قوت او ساقط دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری ... آهستگیی باید آنجا و مدارائی صد گونه عمل کردن صد گونه پرستاری. منوچهری. بلکه فواید آن را به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه)، رزانت. (زمخشری). سکینه. هون. (ادیب نطنزی) : پس پردۀ قیصر (بزمان لهراسب) آن روزگار سه دختر بد اندر جهان نامدار ببالا ودیدار و آهستگی به رای و بشرم و بشایستگی. فردوسی. ز هرمز همی بینم آهستگی خردمندی و شرم و شایستگی. فردوسی. دگر گفت کز ما چه نیکوتر است که بر دانش بخردان افسر است چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی ّ و رادی ّ و شایستگی. فردوسی. بگنج و بزرگی ّ و شایستگی به آهستگی هم ببایستگی نه بینی بمانند او در زمان... فردوسی. از او جز بزرگی ّ وآهستگی خردمندی و شرم و شایستگی نگه کرد بیدار و چیزی ندید... فردوسی. ، حلم. بردباری: بیابی ز من شرم و آهستگی اگر شرمگن مرد و آهسته ای. ناصرخسرو. پیر پرآهستگی ّ و حلم بُوَد تو همه پر مکر و زرق و پرحیلی. ناصرخسرو. بعقل ار نه آهستگی کردمی بگفتار خصمش بیازردمی. سعدی
صدمه و آسیب و ضرب و پایمالی و لگدکوبی و پاسپری. (ناظم الاطباء). کوفته بودن. (فرهنگ فارسی معین). صدمت. صفت و چگونگی کوفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بیشتر آن از سر پراکندگی خاطر و کوفتگی طبع در قلم آورده با آنکه درخدمت هجوم کفار و هزیمتی که... افتاد... (المعجم ازفرهنگ فارسی معین). صاخه، آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد. (منتهی الارب)
صدمه و آسیب و ضرب و پایمالی و لگدکوبی و پاسپری. (ناظم الاطباء). کوفته بودن. (فرهنگ فارسی معین). صدمت. صفت و چگونگی کوفته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بیشتر آن از سر پراکندگی خاطر و کوفتگی طبع در قلم آورده با آنکه درخدمت هجوم کفار و هزیمتی که... افتاد... (المعجم ازفرهنگ فارسی معین). صاخه، آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد. (منتهی الارب)
شکاف، رخنه، شکستگی، انقطاع. تفرق، رهاشدگی. (ناظم الاطباء) ، پراکندگی. (یادداشت بخط مؤلف) ، در تداول حکما، به معنی انفصال. ضد پیوستگی (اتصال) : گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است که گفتیم و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن و پیوستگی ضد گسستگی است. (دانشنامۀ علایی ص 76)
شکاف، رخنه، شکستگی، انقطاع. تفرق، رهاشدگی. (ناظم الاطباء) ، پراکندگی. (یادداشت بخط مؤلف) ، در تداول حکما، به معنی انفصال. ضد پیوستگی (اتصال) : گمان نیست که صورت جسم نه این سه اندازه است که آن پیوستگی است که پذیرای آن توهم است که گفتیم و آن صورت پیوستگی است لامحاله که اگر هستی جسم گسستگی این ابعاد سه گانه را اندر وی نشایستی توهم کردن و پیوستگی ضد گسستگی است. (دانشنامۀ علایی ص 76)