حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانۀ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانۀ ازدواج، آستان، کنایه از زن، همسر
حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانۀ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانۀ ازدواج، آستان، کنایه از زن، همسر
نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران. مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم، نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ
نام محلی در راه لاهیجان و رشت میان بازگوراب و گورکا، در 561400گزی طهران. مشهد سیّد جلال الدین اشرف بن موسی الکاظم، نام قریه ای بدامغان دارای معدن ذغال سنگ
دیگری. دیگران. غیر. آنکه خودی نیست. اجنبی. (یادداشت مؤلف) : بیدار و هشیوار مرد ننهد دل بر وطن و خانه کسانه. ناصرخسرو. آمدنی اندرین سرای کسانند خیره برون شو از این سرای کسانه. ناصرخسرو. نبینی همه خویشتن را نشسته غریب و سپنجی ب خانه کسانه. ناصرخسرو. ، آدمی و انسانی و مانند انسان، انسانیت و مروت. (ناظم الاطباء)
دیگری. دیگران. غیر. آنکه خودی نیست. اجنبی. (یادداشت مؤلف) : بیدار و هشیوار مرد ننهد دل بر وطن و خانه کسانه. ناصرخسرو. آمدنی اندرین سرای کسانند خیره برون شو از این سرای کسانه. ناصرخسرو. نبینی همه خویشتن را نشسته غریب و سپنجی ب خانه کسانه. ناصرخسرو. ، آدمی و انسانی و مانند انسان، انسانیت و مروت. (ناظم الاطباء)
مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
دست برنجن. النگو. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، موزۀ دست. (آنندراج). دستکش. (ناظم الاطباء). چیزی است از پوست یا پشم که بجهت دفع اذیت سرما به دست پوشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). قولچاق، چیزی است از پارچه که خبازان در وقت نان پختن پوشند. پارچه ای است که نانوایان در وقت نان پختن به دست کشند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، تازیانه، افزار کشتکاری. (ناظم الاطباء)
مکان و مأوای خروسان و آن به منزلۀ آشیانه مرغان دیگر را بود. (آنندراج). جای باش مرغان. (ناظم الاطباء) : که یارب خروسان بیچاره را ز کرتانه ها گشته آواره را. سیدحسن عطار (از آنندراج)
مکان و مأوای خروسان و آن به منزلۀ آشیانه مرغان دیگر را بود. (آنندراج). جای باش مرغان. (ناظم الاطباء) : که یارب خروسان بیچاره را ز کرتانه ها گشته آواره را. سیدحسن عطار (از آنندراج)
به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنارخلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509)
به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنارخلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509)
اگر بیند که آستانه خانه وی بلند گردید، دلیل کند که بر قدر آن مال و نعمت و شرف و منزلت یابد، و اگر بیند که آستانه خانه او بیفتاد، دلیل که از شرف و منزلت بیفتد ونزد مردمان خوار گردد. اگر بیند که از آستانه خانه آب صافی چون باران همی بارید، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند که از آستانه خانه او مار و کژدم همی افتاد، دلیل که از پادشاه یا از بزرگی او را غم و اندوه رسد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که آستانه خانه بر وی بیفتاد و در زیر آن گرفتار گردید، دلیل کند که او را بیم و هلاک بود. اگر بیند که آستانه خانه او به رنگهای ملون و منقش بود، دلیل کند که به زینت و آرایش دنیا مشغول گردید. محمد بن سیرین آستانه بالایین در خواب، کدخدای خانه بود، و آستانه زیرین، کدبانوی خانه. و اگر دید که آستانه بالایین دراو بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که کدخدای خانه بمیرد، و اگر کدخدای خانه بیند که آستانه زیرین خانه بیفتاد یا بسوخت، دلیل کند که کدبانوی خانه بمیرد. اگر بیند که آستانه زیرین یا آستانه بالایین نو و بدل گردد، دلیل کند که زن را طلاق دهد و زن دیگر بخواهد، و اگر بیند که آستانه بالایین را بکند، دلیل که خود هلاک کند و اگر دید که هر دو آستانه خویش را بکند وخراب کرد، دلیل کند که کدبانو و کدخدا هر دو هلاک گردند.
اگر بیند که آستانه خانه وی بلند گردید، دلیل کند که بر قدر آن مال و نعمت و شرف و منزلت یابد، و اگر بیند که آستانه خانه او بیفتاد، دلیل که از شرف و منزلت بیفتد ونزد مردمان خوار گردد. اگر بیند که از آستانه خانه آب صافی چون باران همی بارید، دلیل که به قدر آن مال و نعمت یابد. اگر بیند که از آستانه خانه او مار و کژدم همی افتاد، دلیل که از پادشاه یا از بزرگی او را غم و اندوه رسد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که آستانه خانه بر وی بیفتاد و در زیر آن گرفتار گردید، دلیل کند که او را بیم و هلاک بود. اگر بیند که آستانه خانه او به رنگهای ملون و منقش بود، دلیل کند که به زینت و آرایش دنیا مشغول گردید. محمد بن سیرین آستانه بالایین در خواب، کدخدای خانه بود، و آستانه زیرین، کدبانوی خانه. و اگر دید که آستانه بالایین دراو بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که کدخدای خانه بمیرد، و اگر کدخدای خانه بیند که آستانه زیرین خانه بیفتاد یا بسوخت، دلیل کند که کدبانوی خانه بمیرد. اگر بیند که آستانه زیرین یا آستانه بالایین نو و بدل گردد، دلیل کند که زن را طلاق دهد و زن دیگر بخواهد، و اگر بیند که آستانه بالایین را بکند، دلیل که خود هلاک کند و اگر دید که هر دو آستانه خویش را بکند وخراب کرد، دلیل کند که کدبانو و کدخدا هر دو هلاک گردند.