چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود
حداقل میزان لازم برای تحریک یک عصب حسی مثلاً آستانۀ شنوایی، قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره، نقطۀ آغاز یک عمل مثلاً در آستانۀ ازدواج، آستان، کنایه از زن، همسر
آغاز کننده از سر گیرنده، پژوهشخواه آغاز کننده از سرگیرنده، کسی که در محکمه ای مغلوب شده مرافعه خود را در محکمه بالاتر از سر گیرد استیناف دهنده جمع مستانفین