حمل کردن، چیزی یا کسی را با فشار و زور به طرفی بردن، برای مثال طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف (حافظ - ۵۹۶) خارج کردن غذا از دیگ یا دیس و گذاشتن آن در بشقاب مثلاً برایم زرشک پلو کشید خالی کردن، تهی کردن جذب کردن به ویژه جذب مایعات، بیرون آوردن اسلحه یا شمشیر یا کارد و مانند آن به قصد حمله یا تهدید مثلاً به روی هم شمشیر کشیدند، پوشاندن با پارچه، پرده و مانند آن، برای مثال بفرمود تا دیبه خسروان / کشیدند بر روی پور جوان (فردوسی۲ - ۱/۵۳۶) کنار زدن، برای مثال صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست / فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید؟ (حافظ - ۴۶۴) ، کش دادن، دراز کردن مادۀ چیزی را استخراج کردن، دود کردن مثلاً سیگار کشید سنجیدن، وزن کردن نقاشی کردن، ترسیم کردن کنایه از تحمل کردن، گذراندن نخ، سیخ و مانند آن از چیزی مثلاً مرواریدها را به رشته کشید، درآوردن، کندن مثلاً دندانش را کشید گسترده شدن، امتداد یافتن، به طول انجامیدن، طول کشیدن، میل داشتن، برای مثال دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن / که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد (حافظ - ۲۶۶) منجر شدن، انجامیدن، رسیدن، برای مثال به سام نریمان کشیدش نژاد / بسی داشتی رزم رستم به یاد (فردوسی۲ - ۳/۱۷۲۷) سوق دادن، راندن، برای مثال تهمتن سپه را به هامون کشید/ سپهبد سوی کوه بیرون کشید (فردوسی۲ - ۴/۲۷۳) بالا بردن، افراختن، برای مثال هر که را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است / گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را (حافظ - ۳۴ حاشیه) کنایه از آشامیدن، نوشیدن، برای مثال تو را گاه بزم است و آوای رود / کشیدن می و پهلوانی سرود (فردوسی۲ - ۱/۳۰۱) رفتن، روان شدن، حرکت کردن، برای مثال ز ره سوی ایوان کشیدند شاد / همه رنج ها پهلوان کرد یاد (اسدی - ۱۹۲)
حمل کردن، چیزی یا کسی را با فشار و زور به طرفی بردن، برای مِثال طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف / گر بکشم زهی طرب ور بکُشد زهی شرف (حافظ - ۵۹۶) خارج کردن غذا از دیگ یا دیس و گذاشتن آن در بشقاب مثلاً برایم زرشک پلو کشید خالی کردن، تهی کردن جذب کردن به ویژه جذب مایعات، بیرون آوردن اسلحه یا شمشیر یا کارد و مانند آن به قصد حمله یا تهدید مثلاً به روی هم شمشیر کشیدند، پوشاندن با پارچه، پرده و مانند آن، برای مِثال بفرمود تا دیبه خسروان / کشیدند بر روی پور جوان (فردوسی۲ - ۱/۵۳۶) کنار زدن، برای مِثال صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست / فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید؟ (حافظ - ۴۶۴) ، کش دادن، دراز کردن مادۀ چیزی را استخراج کردن، دود کردن مثلاً سیگار کشید سنجیدن، وزن کردن نقاشی کردن، ترسیم کردن کنایه از تحمل کردن، گذراندن نخ، سیخ و مانند آن از چیزی مثلاً مرواریدها را به رشته کشید، درآوردن، کندن مثلاً دندانش را کشید گسترده شدن، امتداد یافتن، به طول انجامیدن، طول کشیدن، میل داشتن، برای مِثال دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن / که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد (حافظ - ۲۶۶) منجر شدن، انجامیدن، رسیدن، برای مِثال به سام نریمان کشیدش نژاد / بسی داشتی رزم رستم به یاد (فردوسی۲ - ۳/۱۷۲۷) سوق دادن، راندن، برای مِثال تهمتن سپه را به هامون کشید/ سپهبد سوی کوه بیرون کشید (فردوسی۲ - ۴/۲۷۳) بالا بردن، افراختن، برای مِثال هر که را خوابگه آخر نه که مشتی خاک است / گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را (حافظ - ۳۴ حاشیه) کنایه از آشامیدن، نوشیدن، برای مِثال تو را گاه بزم است و آوای رود / کشیدن می و پهلوانی سرود (فردوسی۲ - ۱/۳۰۱) رفتن، روان شدن، حرکت کردن، برای مِثال ز ره سوی ایوان کشیدند شاد / همه رنج ها پهلوان کرد یاد (اسدی - ۱۹۲)
خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فردا نروم جز بمرادت به جای سه بوسه بدهم شش شادی چه بود بیشتر زین خامش چه بوی بیا و بخرش. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فردا نروم جز بمرادت به جای سه بوسه بدهم شش شادی چه بود بیشتر زین خامش چه بوی بیا و بخْرش. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
کوشش و سعی کردن. (آنندراج). سعی کردن. کوشش نمودن و جد وجهد کردن. (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده. جهاد. جد. سعی. تساعی. اجداد. جهد کردن. مجاهدت کردن. سعی کردن. تلاش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درقدیم ’کوشیتن’، پهلوی ’کوخشیتن’ از ریشه ’کوخش’، کوش. قیاس شود با پهلوی کوشیشن و ’کوشی تاریه’، شاید از ’کئو’ ’کوشتی ’’ کوکوشت’، ساختمانی از ’کوش’، سانسکریت ’کوشناتی’ (کشیدن) ... جد و جهد کردن.سعی کردن... (از حاشیۀ برهان چ معین) : با خردومند، بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت. رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی. ابوشکور. چو کوشیدم که حال خود بگویم زبانم برنگردید از نیوشه. شاکر بخاری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چند بوی چند ندیم ندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم. فردوسی. بخور هرچه داری و بر بد مکوش ز گیتی به مرد خرد دار گوش. فردوسی. تو ایران زمین را نگهدار باش به داد و دهش کوش و هشیارباش. فردوسی. بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر. غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیاید به اندیشه از نیست هستی نیاید به کوشیدن از جسم جانی. فرخی. اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری. منوچهری. گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هارون به چند بار کوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). ز جفت کسان چشم خود را بپوش بترس از خدای آن جهان را بکوش. اسدی. تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش به فرمان بجای آر و آن را بکوش. اسدی. همی تا در تنم ارکان و جان است به نیکی کوشد از من جان و ارکان. ناصرخسرو. و بر مردمان لازم است که در کسب علم کوشند. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). در مدح تو هرچه بیش کوشم. (سندبادنامه ص 18). پسر نعره ای زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامۀ زنان بپوشید. (گلستان چ یوسفی ص 60). کس نبیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشد. سعدی (گلستان). در عمل کوش و هرچه خواهی پوش تاج بر سر نه وعلم بر دوش. سعدی. بایدت منصب بلند بکوش تا به فضل و هنر کنی پیوند. جامی (بهارستان). ، زدن و نزاع و جدال کردن و مناقشه و خصومت کردن. (ناظم الاطباء). نزاع کردن. جدال کردن. (فرهنگ فارسی معین). جنگ کردن. ستیزه کردن. مبارزه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به نیزه بکوشید در کارزار برآرید یکسر از ایشان دمار. فردوسی. بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست. فردوسی. نباید که بر وی وزد باد سرد مکوشید جز با کسی هم نبرد. فردوسی. جغد که با باز و با کلنگان کوشد بشکندش پر و مرز گردد لت لت. عسجدی. گهی گفتم اگر با وی بکوشم ندانم چون دهد یاری سروشم. (ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان افتاد تدبیرش سرانجام که با رامین بکوشد کام و ناکام. (ویس و رامین از یادداشت ایضاً). نیکو بکوشید و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244)، مقابله کردن. زورآزمایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله و برابری کردن. هماوردی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دست و پنجه نرم کردن. درافتادن: تهمتن به رخش ستیزنده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت. فردوسی. تو با خویش و پیوند مادر مکوش بپرهیز و از کینه چندین مجوش. فردوسی. توانگر بود چادر او بپوش چو درویش باشد تو با او مکوش. فردوسی. چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند بنات نعش کند رای پاکش از پروین. فرخی. مرغزار ما به شیر آراسته ست بد توان کوشید باشیر ژیان. فرخی. چون به خم اندرز زخم او بخروشد تیر زند بی کمان و سخت بکوشد. منوچهری. آهو با شیر کی تواند کوشید چو کک با باز کی تواند پرید. منوچهری. فلفل موی... وجعالمفاصل را نیک بود و با زهرها بکوشد. (الابنیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به گفتار با مهتران برمجوش به زور آنکه بیش از تو با او مکوش. اسدی. زنهار که با زمان نکوشی کاین بدخو دشمنی است منصور. ناصرخسرو. گر تو به قفا با درفش کوشی دانی علی حال بر محالی. ناصرخسرو. پس هرگاه آن خلط نیابد (یعنی داروی مسهل) با خون و گوشت کوشد تا یکسره چیزی از وی بستاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبیب باید با خلطی کوشد که مخالف تندرستی باشد و از وی بیماری خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). اگر صاحب اقبال بینی کسی نبینم که با او بکوشی بسی. نظامی. ، زور کردن و کوفتن. (ناظم الاطباء). زور کردن. قوت نمودن. (فرهنگ فارسی معین)، مروسیدن. ور رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیری آغوش بازکرده فراخ تو همی کوش با شکافۀ غوش. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجامعت: و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطاع نسل است و هم نزدیک همگنان زشت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مجازاً، مکاس کردن. چانه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و با یکدیگر می کوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادیم. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً)، شتافتن. شتاب کردن. بشتاب رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم اکنون از ایدر به دژ برشوید بکوشید و با باد همسر شوید. فردوسی. بدو گفت هرمز به رفتن بکوش ببر در زمان اسب را دم و گوش. فردوسی. ، اصرار ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بخور هرچه داری و بر بد مکوش ز گیتی به مرد خرددار گوش. فردوسی (یادداشت ایضاً). ، جستجو کردن. تفحص کردن. (ناظم الاطباء)
کوشش و سعی کردن. (آنندراج). سعی کردن. کوشش نمودن و جد وجهد کردن. (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده. جهاد. جد. سعی. تساعی. اجداد. جهد کردن. مجاهدت کردن. سعی کردن. تلاش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درقدیم ’کوشیتن’، پهلوی ’کوخشیتن’ از ریشه ’کوخش’، کوش. قیاس شود با پهلوی کوشیشن و ’کوشی تاریه’، شاید از ’کئو’ ’کوشتی ’’ کوکوشت’، ساختمانی از ’کوش’، سانسکریت ’کوشناتی’ (کشیدن) ... جد و جهد کردن.سعی کردن... (از حاشیۀ برهان چ معین) : با خردومند، بی وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت. رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی. ابوشکور. چو کوشیدم که حال خود بگویم زبانم برنگردید از نیوشه. شاکر بخاری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چند بوی چند ندیم ندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم. فردوسی. بخور هرچه داری و بر بد مکوش ز گیتی به مرد خرد دار گوش. فردوسی. تو ایران زمین را نگهدار باش به داد و دهش کوش و هشیارباش. فردوسی. بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر. غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیاید به اندیشه از نیست هستی نیاید به کوشیدن از جسم جانی. فرخی. اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری. منوچهری. گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هارون به چند بار کوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). ز جفت کسان چشم خود را بپوش بترس از خدای آن جهان را بکوش. اسدی. تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش به فرمان بجای آر و آن را بکوش. اسدی. همی تا در تنم ارکان و جان است به نیکی کوشد از من جان و ارکان. ناصرخسرو. و بر مردمان لازم است که در کسب علم کوشند. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). در مدح تو هرچه بیش کوشم. (سندبادنامه ص 18). پسر نعره ای زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامۀ زنان بپوشید. (گلستان چ یوسفی ص 60). کس نبیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشد. سعدی (گلستان). در عمل کوش و هرچه خواهی پوش تاج بر سر نه وعلم بر دوش. سعدی. بایدت منصب بلند بکوش تا به فضل و هنر کنی پیوند. جامی (بهارستان). ، زدن و نزاع و جدال کردن و مناقشه و خصومت کردن. (ناظم الاطباء). نزاع کردن. جدال کردن. (فرهنگ فارسی معین). جنگ کردن. ستیزه کردن. مبارزه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به نیزه بکوشید در کارزار برآرید یکسر از ایشان دمار. فردوسی. بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست. فردوسی. نباید که بر وی وزد باد سرد مکوشید جز با کسی هم نبرد. فردوسی. جغد که با باز و با کلنگان کوشد بشکندش پر و مرز گردد لت لت. عسجدی. گهی گفتم اگر با وی بکوشم ندانم چون دهد یاری سروشم. (ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنان افتاد تدبیرش سرانجام که با رامین بکوشد کام و ناکام. (ویس و رامین از یادداشت ایضاً). نیکو بکوشید و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244)، مقابله کردن. زورآزمایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله و برابری کردن. هماوردی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دست و پنجه نرم کردن. درافتادن: تهمتن به رخش ستیزنده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت. فردوسی. تو با خویش و پیوند مادر مکوش بپرهیز و از کینه چندین مجوش. فردوسی. توانگر بود چادر او بپوش چو درویش باشد تو با او مکوش. فردوسی. چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند بنات نعش کند رای پاکش از پروین. فرخی. مرغزار ما به شیر آراسته ست بد توان کوشید باشیر ژیان. فرخی. چون به خم اندرز زخم او بخروشد تیر زند بی کمان و سخت بکوشد. منوچهری. آهو با شیر کی تواند کوشید چو کک با باز کی تواند پرید. منوچهری. فلفل موی... وجعالمفاصل را نیک بود و با زهرها بکوشد. (الابنیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به گفتار با مهتران برمجوش به زور آنکه بیش از تو با او مکوش. اسدی. زنهار که با زمان نکوشی کاین بدخو دشمنی است منصور. ناصرخسرو. گر تو به قفا با درفش کوشی دانی علی حال بر محالی. ناصرخسرو. پس هرگاه آن خلط نیابد (یعنی داروی مسهل) با خون و گوشت کوشد تا یکسره چیزی از وی بستاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبیب باید با خلطی کوشد که مخالف تندرستی باشد و از وی بیماری خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). اگر صاحب اقبال بینی کسی نبینم که با او بکوشی بسی. نظامی. ، زور کردن و کوفتن. (ناظم الاطباء). زور کردن. قوت نمودن. (فرهنگ فارسی معین)، مُروسیدن. ور رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیری آغوش بازکرده فراخ تو همی کوش با شکافۀ غوش. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجامعت: و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطاع نسل است و هم نزدیک همگنان زشت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مجازاً، مکاس کردن. چانه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و با یکدیگر می کوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادیم. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً)، شتافتن. شتاب کردن. بشتاب رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم اکنون از ایدر به دژ برشوید بکوشید و با باد همسر شوید. فردوسی. بدو گفت هرمز به رفتن بکوش ببر در زمان اسب را دم و گوش. فردوسی. ، اصرار ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بخور هرچه داری و بر بد مکوش ز گیتی به مرد خرددار گوش. فردوسی (یادداشت ایضاً). ، جستجو کردن. تفحص کردن. (ناظم الاطباء)
کرشیدن. کریسیدن. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی کردن، فریب دادن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرشیدن و کریسیدن شود، کوشیدن. کوشش کردن. سعی کردن. جهد نمودن با همه توانایی، بحث کردن. مباحثه و منازعه نمودن، دره کشیدن، چین خوردن، فراهم آوردن و جمع کردن. (ناظم الاطباء)
کرشیدن. کریسیدن. (فرهنگ فارسی معین). فروتنی کردن، فریب دادن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرشیدن و کریسیدن شود، کوشیدن. کوشش کردن. سعی کردن. جهد نمودن با همه توانایی، بحث کردن. مباحثه و منازعه نمودن، دره کشیدن، چین خوردن، فراهم آوردن و جمع کردن. (ناظم الاطباء)
اهل واسط را گویند. (از معجم البلدان). باشندگان واسط. (منتهی الارب). اهل واسط. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). لان الحجاج لمّا بناه کتب الی عبدالملک: انی اتخذت مدینه فی کرش من الارض بین الجبل و المصرین و سمیتها بواسط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کرش و معجم البلدان ذیل کرش شود
اهل واسط را گویند. (از معجم البلدان). باشندگان واسط. (منتهی الارب). اهل واسط. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). لان الحجاج لمّا بناه کتب الی عبدالملک: انی اتخذت مدینه فی کرش من الارض بین الجبل و المصرین و سمیتها بواسط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کرش و معجم البلدان ذیل کرش شود
تباه شدن کار. (ناظم الاطباء) (برهان) ، پریشان گردیدن. (برهان). پریشان گردیدن و مشوش شدن خاطر. پاشیده و منتشر گشتن. (ناظم الاطباء). پاشیدن و آشفتن کار. مختل شدن. اختلال یافتن. (یادداشت مؤلف) : بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و خیره شد کار من. آغاجی (از آنندراج). ، نابود شدن. (یادداشت مؤلف) ، خلط از سینه برافکندن بسرفه. (یادداشت مؤلف). غراشیدن. گراشیدن. خراشیدن. رجوع به کراشیده و همین مصادر شود
تباه شدن کار. (ناظم الاطباء) (برهان) ، پریشان گردیدن. (برهان). پریشان گردیدن و مشوش شدن خاطر. پاشیده و منتشر گشتن. (ناظم الاطباء). پاشیدن و آشفتن کار. مختل شدن. اختلال یافتن. (یادداشت مؤلف) : بتا تا جدا گشتم از روی تو کراشیده و خیره شد کار من. آغاجی (از آنندراج). ، نابود شدن. (یادداشت مؤلف) ، خلط از سینه برافکندن بسرفه. (یادداشت مؤلف). غراشیدن. گراشیدن. خراشیدن. رجوع به کراشیده و همین مصادر شود
امتداد دادن، به سوی خود آوردن، بردن، حمل کردن، تحمل کردن، رنج بردن، منجر شدن، جذب کردن، وزن کردن، نقاشی کردن، نوشیدن، بیرون آوردن، تدخین کردن، دود کردن، تقد
امتداد دادن، به سوی خود آوردن، بردن، حمل کردن، تحمُل کردن، رنج بردن، منجر شدن، جذب کردن، وزن کردن، نقاشی کردن، نوشیدن، بیرون آوردن، تدخین کردن، دود کردن، تقد