جدول جو
جدول جو

معنی کرخ - جستجوی لغت در جدول جو

کرخ
بی حس، برای مثال سر چاه چنین مباش کرخ / زان که چاه است بر سر دوزخ (آذری طوسی- مجمع الفرس - کرخ)، با حالت سستی و بی حالی
تصویری از کرخ
تصویر کرخ
فرهنگ فارسی عمید
کرخ
(کَ)
خانه. بیت. عمارت. بنا. مسکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کرخ
(کَ)
نام محله ای است و دهی در بغداد که شاپور ذوالاکتاف آن را بنا کرد. (برهان). نام محله ای است از شهر بغداد و از آنجا بوده شیخ ابومحفوظ مشهور و معروف به کرخی بواب و مرید حضرت امام والامقام علی بن موسی الرضا (ع). (از آنندراج). نام محله ای در بغداد که سابقاً دهی بوده از بناهای شاپور ذوالاکتاف. (ناظم الاطباء). در فارسنامۀ ابن البلخی از شهرهایی دانسته شده که شاپور ذوالاکتاف در بابل و عراق بنا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). صاحب حدود العالم گوید: شهرکی است که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان و بانعمت. (حدود العالم). در نزههالقلوب آن را از محلتهای غربی بغداد می شمارد و می نویسد در زمان اکاسره بر آن زمین (بغداد) به طرف غربی دیهی کرخ نام بود شاپور ذوالاکتاف ساخته بود. (نزههالقلوب مقالۀ سوم چ اروپا صص 33-34) :
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن.
خاقانی.
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار.
خاقانی.
آن دگری گفت کز زکوه تن کرخ
هست نصاب جی و نوان صفاهان.
خاقانی.
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
دراو غالیه سوده عطار کرخ.
نظامی.
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف معروف نیست.
سعدی (بوستان).
رجوع به معجم البلدان و الاوراق چ مصر ص 68 و 206 شود
نام شهری است. (فهرست شاهنامۀ ولف) :
گزیده سپاهی ز گردان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
کرخ
(کَ خُرْ رَقْ قَ)
نام موضعی است در ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کرخ
(کَ رَ / کَ رِ / کِ رِ)
مخفف کرخت که بیحس و بی شعور و بی خبر شده باشد. (برهان) (آنندراج). خدر. بی هوش. (ناظم الاطباء) :
همیشه تا که بود زیف زشت و دخ نیکو
به لفظ لوتره گویان یاوه گوی کرخ
ز چرخ باد همه شغل دشمنان تو زیف
ز بخت باد همه کار دوستان تودخ.
سوزنی.
، عضوی رانیز گویند که کرخت و بی حس و بی خبر شده باشد. (از برهان) (از آنندراج). عضو بی حس و فالج شده. (ناظم الاطباء). عضو بی حس شده از سرما یا علتی دیگر. کرخت. سر. (یادداشت مؤلف) ، شخصی را نیز گویندکه کرخت و بی حس شده باشد و آن حال را به عربی خدر گویند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سر چاهی چنین مباش کرخ
زآنکه چاهی است بر سر دوزخ.
آذری طوسی (از آنندراج).
رجوع به کرخت شود
لغت نامه دهخدا
کرخ
طایفه ای از ترکمنهای ساکن قره تپۀ گرگان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 103)
لغت نامه دهخدا
کرخ
از حس و شعور افتاده بی حس بی شعور سست و بی ادراک: (سر چاهی چنین مباش کرخ ز انکه چاهی است بر سر دوزخ) (آذری طوسی)، خواب رفته (عضو بدن و غیره)
تصویری از کرخ
تصویر کرخ
فرهنگ لغت هوشیار
کرخ
((کِ رِ))
کرخت، بی حس، سست
تصویری از کرخ
تصویر کرخ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ رَ / کَرِ / کِ رِ)
خشکی. صلابت. درشتی. (ناظم الاطباء) ، بی حسی. (ناظم الاطباء). بی خبری. بی شعوری. خدری:
چون عضو کسی را کرخی روی نمود
از بهر علاج بایدش قی فرمود
باید مالید بعداز آن روغن قسط
چندانکه پدید گردد او را بهبود.
حکیم یوسفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / کَ رِ / کِ رِ)
کرخ. بی خبرشده و بی حس و بی شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان. (برهان) (آنندراج). سر. خدر. بی هوش. (ناظم الاطباء) : سرما دست و پایم را کرخت کرده بود. (تحفۀ اهل بخارا). رجوع به کرخ شود، به مجاز بر درشت و ناهموار اطلاق کنند. (آنندراج) :
از بس که مرغ دل به چمن هرزه نال بود
وصل گلی نیافت ز صوت کرخت خویش.
علی خراسانی (از آنندراج).
شیرۀ انگور را بهر کسان ریزد به خم
باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ خَ)
آن را نهرالسوس خوانند از کوه الوند همدان برمی خیزد و با آبهای دینور و کولکو و سیلاخور و خرم آباد و کژکی جمع می شود و بر ولایت حویزه می گذرد و با آبهای دزفول و تستر به شطالعرب می ریزد. طول این رود تا شطالعرب صدوبیست فرسنگ است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 918). این رود را استرابون خوآسپ نامیده و گوید خوآسپ از حوالی شوش می گذرد و با اوله اوس (کارون) و دجله به دریاچه ای وارد میشوند و پس از آن به دریا می ریزند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1490 و 1546). در عهد قدیم از حیث سبکی آب معروف به ود. رود مزبور از قره سو و گاماسب ترکیب می شود و پس از عبور از نزدیکی شوش قدیم دو شعبه می شود، شعبه ای به بساتین می رود و پس از آن باتلاقهایی تشکیل می دهد و شعبه دیگر در هورالحویزه گم می شود و فاضل آبش به دجله می رسد. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 147)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کرخا. شهری بوده است نزدیک شوش که اکنون نامش بر روی رودکرخه مانده. مقدسی گوید شهری است کوچک و آبادان و نیکو بازارش روزهای یکشنبه است و دارای قلعه و بوستانهاست. (از جغرافیایی تاریخی لسترنج صص 258- 259)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
معروف بن فیروز یا فیروزان بغدادی کرخی، مکنی به ابومحفوظ، از مشاهیر عرفاست. پدر و مادرش نصرانی مذهب بودند. معروف است در هفت سالگی برحسب ارشاد حضرت رضا (ع) اسلام آورد. سپس نزد داود طائی رفت و به ریاضت پرداخت سلسله ای از عرفای صوفیه سند طریقتی خویش را بدو و بواسطۀ او به حضرت رضا (ع) رسانده اند، هرچند بعضی در این اسناد تردیدکرده اند. فرقی که سند آنان به معروف می رسد، معروفیه شهرت دارند، از آنجمله اند: نعمت اللهی و نوربخشی ونقش بندی و سقطیان و جنیدیان. ابن خلکان اخبار و محاسن او را خارج از اندازه دانسته است. وی در دوم یا هشتم محرم سال 200 یا 202 یا 206 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 صص 356-357). مؤلف تذکره الاولیاء نویسد: او را کلماتی است عالی از آنجمله است: گفت علامت جوانمردی سه چیز است: یکی وفای بی خلاف، دوم ستایش بی خود، سوم عطائی بی سؤال. و گفت: چون حق تعالی به بنده خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که به کار نیاید علامت خذلان است و چون به کسی شری خواهد برعکس این بود. و گفت التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانک هرچه به تو فرومی آید، رنجی یا بلایی یا فاقه ای یقین می دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است. (از تذکره الاولیاء چ اروپا ص 272). رجوع به تذکرهالاولیاء و دیگر کتب تراجم شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کرخ سامره و چندین جا به این نام هست مانند کرخ بغداد و غیره. (الانساب سمعانی). رجوع به کرخ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرکا. نام ناحیه ای است که در کتیبۀ داریوش اول پادشاه هخامنشی آمده و این پادشاه آن را از متصرفات خود دانسته است. جای کرخا بطور دقیق معلوم نیست، گروهی با گرجستان و گروه دیگر با کاریۀ آسیای صغیر منطبق دانسته اند، اما صاحب تاریخ ایران باستان آن را همان قرطاجنه که فنیقیها کرث خدشث می نامیدند پنداشته است. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1452 و 1454). رجوع به قرطاجنه و کارتاژ شود
لغت نامه دهخدا
بی حس شدن عضوی، باطل شدن حس لمس شده اندامی زنده خواه به علاج و خواه به خودی خود خواب رفتن، کرخ شدن، ضعیف شدن حس
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن پیشه ور و صنعتگر بکار خود پردازد دکان، محلی که عده ای کارگر برای تهیه شیئی کار کنند چه بوسیله ماشین و چه بدون آن دستگاه کار گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخت
تصویر کرخت
کرخ: (شیره انگور را بهر کسان ریزد بخم باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان ک) (علی خراسانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخ شدن
تصویر کرخ شدن
بیحس شدن بی ادراک گردیدن، خواب رفتن (عضو بدن و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخ شده
تصویر کرخ شده
سست و بیحس گشته خدر: (اعصاب کرخ شده وی در جستجو تاز یانه است، {بخواب رفته (عضو بدن و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرختی
تصویر کرختی
کرخت بودن کرخی: (تا کی دل بزم من بسختی افتد وز گرمی سردان بکرختی افتد ک) (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخی
تصویر کرخی
خشکی، صلابت، درشتی، بی حسی و بی خبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخت
تصویر کرخت
بی حس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرختی
تصویر کرختی
آخذه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حس، تخدیرشده، خدر، خواب رفته، سست، کرخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
Dopiness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
somnolence
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
sonolência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
Schläfrigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
senność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
сонливость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
сонливість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
somnolencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
sonnolenza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کرخی بودن
تصویر کرخی بودن
slaperigheid
دیکشنری فارسی به هلندی