کرخ. بی خبرشده و بی حس و بی شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان. (برهان) (آنندراج). سر. خدر. بی هوش. (ناظم الاطباء) : سرما دست و پایم را کرخت کرده بود. (تحفۀ اهل بخارا). رجوع به کرخ شود، به مجاز بر درشت و ناهموار اطلاق کنند. (آنندراج) : از بس که مرغ دل به چمن هرزه نال بود وصل گلی نیافت ز صوت کرخت خویش. علی خراسانی (از آنندراج). شیرۀ انگور را بهر کسان ریزد به خم باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان. علی خراسانی (از آنندراج)