جدول جو
جدول جو

معنی کرج - جستجوی لغت در جدول جو

کرج
دکمه، گوی گریبان، چاک پیراهن
تصویری از کرج
تصویر کرج
فرهنگ فارسی عمید
کرج
(رَ / رِ)
تراشۀ خربزه و هندوانه و غیر آن. (برهان) (ناظم الاطباء). پارچه ای از خربزه که برین و قاش نیزگویند، لیکن قاش ترکی است. (فرهنگ رشیدی). قاش خربزه و هندوانه و امثال آن. (آنندراج). کرچ. (برهان) (از آنندراج) :
ماند کرجی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم.
مولوی (از مجمع الفرس).
فلک خربزه سان دیدم و کرج مه نو
گفتم ای عقل به شیرینیش از راه مرو.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به کرچ شود
پارچه را گویندکه از گریبان بیرون آورند و آن را به عربی قواره خوانند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی). قواره و پارچه که از گریبان جامۀ بریده بیرون آرند. (ناظم الاطباء). رجوع به کرج (ک ) شود
لغت نامه دهخدا
کرج
(کُرْ رَ)
کرۀ اسب و ستور باشد. معرب است. (منتهی الارب) (از آنندراج). مأخوذ از کرۀ فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء) ، چیزی چون مهر که با آن بازی کنند. (از اقرب الموارد). اسبابی است که با آن بازی کنند. معرب از فارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 290). رجوع به کره شود
لغت نامه دهخدا
کرج
(کُ)
طایفه ای از نصاری که در کوههای قبق و شهر سریرسکونت گزیدند و شوکتی بهم رسانیدند تا شهر تفلیس راگرفتند و ایشان را ولایتی است منسوب به آنان و ملک ولغت و شوکت و قوت و کثرت عدد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
کرج
(کَ رِ)
کرج ابودلف. کره رود. شهر ابودلف عجلی. (منتهی الارب). اهل این شهر آن را کره نامند و آن از روستایی است که فاتق نامند و معرب از هفته است. مدینه ای است میان راه همدان به اصفهان و به همدان نزدیکتر است و ابودلف قاسم عیسی العجلی آن را ساخت. کرج شهری متفرق و بناهایش بناهای پادشاهان است، قصرهای بزرگ و پراکنده دارد اما بستان و گردشگاه ندارد و میوه اش را از بروجرد و دیگر شهرها آرند. شهری طویل است نزدیک یک فرسنگ و دوبازار دارد. (از معجم البلدان). در اسم کرج اختصار کردند زیرا که در اصل بوهین کره بوده است و همچنین درایام فرس آن را بوهین کره خوانده اند، یعنی خرمنگاه کرج. (تاریخ قم ص 33). رجوع به نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 76 و جغرافیای تاریخی لسترنج صص 213-214 شود
لغت نامه دهخدا
کرج
(کَ رَ)
از شهرستان های تابع استان تهران است. شهری است کوچک در راه شوسۀ تهران به قزوین کنار رود خانه کرج، سردسیر و معتدل. کرج در گذشته دهی بیش نبوده است و پس ازاحداث راه شوسه و مؤسسات کشاورزی در آنجا، آباد شده است و روزبه روز بر آبادی آن افزوده می شود. دانشکدۀ کشاورزی و کار خانه قند و کارخانه های سیم سازی و مقواسازی و الکل سازی و کارخانه های بسیار دیگر در آنجا احداث شده است. راه آهن تهران به آذربایجان از جنوب کرج می گذرد. از آثار قدیم این شهرستان کاروانسرای شاه عباسی در ده قدیم کرج و بنای امامزاده حسن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). در این شهرستان نزدیک به 45 مسجد، 15 امامزاده و 4 مدرسه وجود دارد. سد کرج به گنجایش 205میلیون متر مکعب و با تولید 149میلیون کیلووات برق در سال بر روی رود کرج ساخته شده است. (از ایرانشهر). در نزدیکی این شهر مقدمات ایجاد یک مرکز یا شهر صنعتی تهیه شده است. این شهر در قدیم دهی بیش نبوده است. صاحب معجم البلدان آرد: قریه ای است از قرای ری. و صاحب آنندراج نوشته: شهرکی است به دو منزلی تهران جنب رودی موسوم به کرج. و در ناظم الاطباءآمده: نام دهی در کنار رود کرج که پادشاهان قاجار در آنجا بناها و قصور عالیه بنا کرده اند:
رو ز ری در راه قزوین تا کرج
تا بیابی از غم دنیا فرج.
؟ (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کرج
(کَ)
گوی گریبان. (برهان) (آنندراج). کرچ. (برهان). گوی گریبان باشد در نسخۀ میرزا، اما در سامی فی الاسامی به کسر کاف و راء آن باشد که از گریبان پیرهن بیرون کنند و به عربی قواره گویند و بر این قول اعتماد بیشتر است. (مجمعالفرس) :
چو چوگان کج بود کرجش از آن رو
ز شکر گوی لذت می رباید.
رضی الدین نیشابوری (از مجمع الفرس).
رجوع به کرج شود، چاک و شکاف جامه. (ناظم الاطباء). رجوع به کرچ شود
لغت نامه دهخدا
کرج
(رَ دَ)
تباه گردیدن نان و کره برآوردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فاسد شدن و کپک گرفتن نان. (از اقرب الموارد). کره برآوردن و تباه شدن نان و سبزی و مانند آن از دیرماندگی. معرب کرۀ فارسی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کرج
گوی گریبان
تصویری از کرج
تصویر کرج
فرهنگ لغت هوشیار
کرج
((کَ))
گودی گریبان، چاک پیراهن
تصویری از کرج
تصویر کرج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرجی
تصویر کرجی
نوعی قایق کوچک پارویی یا موتوری، زورق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرجن
تصویر کرجن
کرکرانک، استخوان نرم، غضروف، کرجن، کرکرک، کرکری
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است از دهستان حسن آباد در بخش حومه شهرستان سنندج. کوهستانی و سردسیر است و 1400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
ابوالبلم. قایق چی. (یادداشت مؤلف). قایقران. لتکاچی
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
عمل کرجی بان. قایقرانی. بلم رانی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ)
آنکه کرجی کشد. آنکه طنابی به کمر بندد و به موازات ساحل حرکت کند تا کرجی را برخلاف جریان آب ببرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ کَ / کِ)
عمل کرجی کش. کشیدن کرجی کش کرجی را بر خلاف جریان آب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرجی کش و کرجی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از ده های بلده در ناحیۀ تنکابن مازندران. (از ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 142)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از اقلیم چهارم است (گیلان) و در قدیم شهری بزرگ بوده و اکنون وسط است و به آب و هوا مانند ولایات دیگر. (نزههالقلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 163). رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 197 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
طایفه ای از طوایف ساکن قزوین که بنابه گفتۀ صاحب تاریخ گزیده از دودمان ابودلف عجلی بوده اند. (از تاریخ گزیده چ اروپا ج 1 ص 847). این طایفه را دلفیان می گفته اند و ستاره شناس و جغرافی دان معروف زکریا بن محمد بن محمود از این طایفه است. (از تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمه علی اصغر حکمت ج 3 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است به دینور. (منتهی الارب). بزرگترین شهر ناحیۀ رود راور است نزدیک همدان از نواحی جبال میان همدان و نهاوند. (از معجم البلدان). دهی است از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان، چهارهزارگزی خاور شوسه کرمانشاه به سنقر. سردسیر و سکنۀ آن 435 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان مشهد اردهال قمصر در شهرستان کاشان. کوهستانی، وسردسیر، و سکنۀ آن 880 تن است. صنایع دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
کره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تباه شدن نان و سبز گردیدن و کره برآوردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). متغیر شدن لون و بوی و مزۀ طعام یا چیزی دیگر و این مصدر جعلی است از کرج که معرب کره باشد و کره به فتحتین و کاف عربی سبزی یا مثل پنبه چیزی که در ایام برسات بر آچار و غیره پیدا آید، به هندی پهپوندی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصدری منحوت از کره فارسی بمعنی کپک و کفک و کپره... تباه شدن و سبز گردیدن و کره برآوردن نان از دیرماندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ جَ)
استخوان نرمی را گویند که توان جاوید مانند استخوان گوش و سراستخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن و آن را به عربی غضروف خوانند و غرضوف نیز گویند. (برهان) (از آنندراج). در تداول مردم بروجرد، کروجنه
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
نوعی از کشتی خرد که برای حمل اسباب به کار برند. (آنندراج). کشتی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). زورق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). طرّاده. لتکا. بلم. قفّه. غراب. (یادداشت مؤلف). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(کُرْ رَ جی ی)
مخنث. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
سمانی. سلوی ̍. (مهذب الاسماء). پرنده ای باشد از تیهو کوچکتر و آن را به عربی سلوی و به ترکی بلدرچین گویند. (برهان). جانوری است پرنده شبیه به تیهو و آن را پودنه و وشم خوانند و به عربی سلوی گویند و به ترکی بلدرچین. (آنندراج). کرک. (ناظم الاطباء) :
چه نسبت بود دشمنان را به تو
تویی شاهباز و عدو کرجفو.
طیان مرغزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرجفو
تصویر کرجفو
کرک: (چه نسبت بود دشمنت (دشمنان) را بتو تویی شاهبازو و عدو کرجفو) (طیان. رشیدی رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجفوک
تصویر کرجفوک
کرک: (چه نسبت بود دشمنت (دشمنان) را بتو تویی شاهبازو و عدو کرجفو) (طیان. رشیدی رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی بان
تصویر کرجی بان
کسی که کرجی را راه برد قایقران لتکه چی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق موتوری یا پاروئی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان نرمی که توان جاوید مانند استخوان گوش و سر استخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
((کَ رَ))
زورق، قایق کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرجی
تصویر کرجی
قایق
فرهنگ واژه فارسی سره
بلم، زورق، قایق، کلک
فرهنگ واژه مترادف متضاد