جدول جو
جدول جو

معنی کراتن - جستجوی لغت در جدول جو

کراتن
عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، تنندو، برای مثال همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی / همی برشد کمیت من به تاری همچو کراتن (فرقدی - لغتنامه - سنان)
تصویری از کراتن
تصویر کراتن
فرهنگ فارسی عمید
کراتن
(کَ تَ / کَرْ را تَ)
عنکبوت. کارتن. کارتنه. دیوپا. کارتنگ. کره تن. کروتنه. کراتین. (فرهنگ فارسی معین) :
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پردۀ کراتن افتاد.
قوامی رازی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به کراتین، عنکبوت و کارتنه شود
لغت نامه دهخدا
کراتن
عنکبوت: (مگس را پرده کی بر گیرد آنگه که اندر پرده کراتن افتاد) (قوامی رازی)
تصویری از کراتن
تصویر کراتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارتن
تصویر کارتن
جعبۀ مقوایی که برای بسته بندی اجناس مختلف به کار می رود، جلد مقوایی، پوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارتن
تصویر کارتن
تننده، در علم زیست شناسی عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تنندو، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کروتن
تصویر کروتن
درختچه ای با شیرۀ تند که دانه و روغن آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کران
تصویر کران
جای پایان یافتن چیزی، کرانه، کنار، کناره، طرف، سو، جهت،
پایان، انتها، برای مثال غم زمانه که هیچش کران نمی بینم / دواش جز می چون ارغوان نمی بینم (حافظ - ۷۱۶)
کران تا کران: از این سو تا آن سو، همه جا
کران جستن: دوری گزیدن از خلق، گوشه گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرات
تصویر کرات
کره ها، گوی ها، در علم نجوم سیاره ها، جمع واژۀ کره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کران
تصویر کران
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کورنگ
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کَرْ را)
عنکبوت. کراتن. (فرهنگ فارسی معین) : مثل آنان که بدون خدای دوستان و معبودان گیرند از اصنام چون مثل کراتین است. (تفسیر ابوالفتوح از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنکبوت و کراتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است. این دهستان در جنوب و باختر نوشهر واقع شده و از 15 ده تشکیل یافته است. سکنۀ آن در حدود 2500 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: کرکرودسر، کشک سرا، هلیستان و سنگ تجن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. (از الجماهر ص 261)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسبی را گویند که رنگ او مابین زرد و بور باشد و به این معنی به حذف الف هم آمده است. گویند ترکی است. (برهان). کرند. کرن. (ناظم الاطباء). رجوع به کرن و کرند شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شهری است نزدیک دارابجرد یا نزدیک سیران. (منتهی الارب). شهرکی است (به ناحیت پارس) از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (از حدود العالم چ ستوده ص 141). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب آورده است: کران و ایراهستان در بیابانی است گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی نباشند و آب روان و کاریز نداردو غلۀ آنجا همه دیمی بود و از میوه جز خرما ندارندو مردم غریب جز سه ماه سر مادر آنجا نتوانند بود. (از نزههالقلوب چ دبیرسیاقی ص 142). رجوع به نزههالقلوب و فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا صص 140-141 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کرینه. بمعنی زنان سرودگوی. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام یکی از دو تن محارم ’بسوس’ کشندۀ داریوش که در تسلیم او به اسکندر باوی همداستان شد. مهارت او در تیراندازی بقدری بود که مرغ را در حال پرش میزد و با وجود اینکه ایرانیان در تیراندازی معروف به ودند او را تیرانداز ماهر میدانستند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1698- 1699)
لغت نامه دهخدا
(کَرْ رَ)
تثنیۀ کرّه. رجوع به کره شود، بامداد و شام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنار باشد که در مقابل میان است. (برهان). کناره. (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار). مقابل میان: حیره شهرکی است برکران بادیه. (حدود العالم). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. (حدود العالم). بجونه، دهی است آبادان بر کران بیابان. (حدود العالم). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری.
فردوسی.
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران.
فردوسی.
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران.
فردوسی.
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن بارۀ تندرو.
فردوسی.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
فرخی.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران.
اسدی (گرشاسب نامه).
من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. (تاریخ بیهقی). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم.
ناصرخسرو.
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
مسعودسعد.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
سوزنی.
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی.
انوری.
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
مجیر بیلقانی.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. (گلستان).
- از کران تا کران،از انتهایی به انتهایی. (یادداشت مؤلف). از سویی به سوی دیگر:
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران.
فردوسی.
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران.
فردوسی.
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران.
فردوسی.
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
سعدی.
- بر کران بودن،دور بودن. خارج بودن. بری بودن. در میانه نبودن:
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- کران به کران، کران تا کران:
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران.
فرخی.
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران، سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر:
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران.
فرخی.
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران.
فرخی.
- کران تا کران، از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب. (فرهنگ فارسی معین). کران به کران. از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف). سرتاسر: هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران. این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ، سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه:
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران.
فردوسی.
، انتهاکه در مقابل ابتداست. (برهان). پایان. (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای.
فردوسی.
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی.
فرخی.
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
فرخی.
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران.
فرخی.
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران.
فرخی.
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب.
مسعودسعد.
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت.
مسعودسعد.
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
نظامی.
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من.
عطار.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
- بر کران بودن، دور بودن. جدا بودن:
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
ابن یمین.
- بر کران رسیدن، به آخر آمدن. (یادداشت مؤلف) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
سوزنی.
- بر کران شدن، دور شدن. جدا شدن:
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان.
خاقانی.
- به کران بردن،بسر بردن. (فرهنگ فارسی معین). به پایان بردن:
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران.
فرخی.
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران، بی انتها. بی پایان. بی اندازه. بی نهایت. (ناظم الاطباء). بی حساب. بی شمار. بسیار:
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران.
نظامی.
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان.
ناصرخسرو.
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت.
اسدی.
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است. (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است. (گلستان سعدی).
- عمر به کران کردن، در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن. انزوا طلبیدن:
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچۀ باستان نبینم.
خاقانی.
رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن، کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان). عزلت گرفتن. خلوت و تنهایی گزیدن. (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی.
خاقانی.
، حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز:
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از بارۀ قنوج چنین تا در بلغار.
فرخی.
، ساحل. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : خنان، ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم). رقه و رایقه دو شهر است... بر کران فرات نهاده. (حدود العالم). بلد شهری است بر کران دجله نهاده. (حدود العالم). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است. (حدود العالم).
چو پیران بیامد به نزدیک رود (گلزریون)
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه.
فردوسی.
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
فرخی.
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران.
فرخی.
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده. (تاریخ بیهقی).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش.
ادیب صابر (از آنندراج).
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم.
سوزنی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه.
خاقانی.
گفتم از ورطۀ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
کشتی هرکه درین لجۀ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
سعدی.
، سرزمین. (ناظم الاطباء)، افق. (نصاب الصبیان)
لغت نامه دهخدا
(کَ زِ)
جمع واژۀ کرزن یا کرزن. (از آنندراج) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ کرزین. (اقرب الموارد). رجوع به کرزن و کرزین شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جلد مقوائی برای ضبط اوراق، پرونده. جزوه دان
لغت نامه دهخدا
(رُ تِ)
ماده ای که در پلاستهای ریشه هویج علاوه بر کلروفیل وجود دارد. (گیاه شناسی گل گلاب ص 20)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عنکبوت را گویند. (برهان) (انجمن آرا). مؤلف برهان گوید: اگر پای عنکبوت بر کسی بندند که شبها تب میکرده باشد تب ازو مفارقت کند، اگر جایگاه عنکبوت را با علک رومی بخور کنند تمام بگریزند و الا بمیرند:
جولهی را در خراسان بد وطن
دام زرقش کار او چون کارتن.
سراج الدین راجی.
، جولا. جولاهه
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارتن
تصویر کارتن
عنکبوت را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کران
تصویر کران
طرف، لب، لبه، حاشیه، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرات
تصویر کرات
جمع کره، کره ها، گویها
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی قریب در فرهنگ زمین شناسی واژه برابر را دهانه آتشفشان آورده - که دهانه آتشفشان همانندی دارد با دوستگانی (گونه ای جام) دوستگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارتن
تصویر کارتن
((تَ))
عنکبوت، تار عنکبوت، کارتند، کارتنک، کارتینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارتن
تصویر کارتن
((تَ))
عنکبوت، جولاهه، نساج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کُ))
اسبی را می گویند که رنگش زرد، حنایی یا قهوه ای روشن باشد، کرند، کرن، کرنگ و کورنگ هم گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارتن
تصویر کارتن
((تُ))
جلد مقوایی برای نگه داری برگه ها، پوشه، جعبه مقوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرات
تصویر کرات
((کَ رّ))
جمع کرت، حمله ها، دفعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرات
تصویر کرات
((کُ))
جمع کره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
((کَ))
طرف، کنار، حاشیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کران
تصویر کران
افق، حد
فرهنگ واژه فارسی سره
جعبه مقوایی 2، پرونده دان، جزوه دان، مقوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عنکبوت
فرهنگ گویش مازندرانی