جدول جو
جدول جو

معنی کبرآوردن - جستجوی لغت در جدول جو

کبرآوردن(رَ نَ / نِ دَ وَ دَ)
تکبر کردن. کبر فروختن. باد کردن:
نه گر چون تویی با تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآورده
تصویر برآورده
بالابرده شده، روا شده، پرورده، بنای مرتفع، برای مثال به درگاه شاه آفریدون رسید / برآورده ای دید سرناپدید (فردوسی - ۱/۱۱۱)، آنکه زیردست پادشاهی یا بزرگی پرورش یافته و به مرتبۀ بلند رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن، روا کردن، پذیرفتن و انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآوردن
تصویر درآوردن
بیرون آوردن، ظاهر ساختن، داخل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تب آوردن
تصویر تب آوردن
مبتلا شدن به تب
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ رَ / رِ کَ / کِ دَ)
غبار آوردن چشم، کنایه از خیرگی به هم رسانیدن چشم:
تا به کی آن آهوی وحشی نگردد رام ما
ز انتظار او غبار آورد چشم رام ما.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
دیدۀ آیینه پنداری غبار آورده است
بس که در کوه خجالت از حجاب روی اوست.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- چشم کسی غبار آوردن، یعنی در چشم کسی بیماری پدید آمدن. سفیدی که بر روی چشم پیداشود. و رجوع به غبار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
سخن چینی کردن. بردن خبر از مکانی به مکان دیگر به جهت نمامی، سعایت کردن. غمازی کردن، اطلاع از امری دادن. کسی را با نقل خبر از امری مطلع کردن:
زیرا که درختی که مر او را نشناسی
بارش خبر آرد که بود دست نهالش.
ناصرخسرو
بارت خبر آرد از آب حیوان
برگت خبر آرد ز روی حوا.
ناصرخسرو.
خبر بیاور از ایشان بمن چو داده بوی
ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را.
ناصرخسرو.
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود.
سعدی.
، پیغام آوردن:
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم بمژدگانی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ تَ)
درنگ کردن. شکیبائی ورزیدن. تأمل کردن. شتاب نکردن:
هر که صبر آورد گردون بررود
هر که حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
کار انجام دادن: در آن کوشیدیم که هرچه زودتر کار برآوردیم و دستوری خواستیم. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / زِ دَ)
باقی دار شدن. کمبود یافتن. کمبود پیدا کردن: از پول صندوق صدتومان کسر آورده است
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ وَ دَ)
تکبر کردن. کبر آوردن. کبر فروختن. باد کردن:
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دو نان فروتری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
کشیدن. امتداد دادن. (یادداشت مؤلف). طولانی کردن. ممتد کردن. (یادداشت مؤلف) ، کشدار کردن. بحالت کش آمدگی درآوردن، منجر کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ لادْ دَ)
آشوبیدن. رجوع به آشوردن شود، مطلع. (منتهی الارب). مشرق
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ کَ دَ)
غلبه کردن.
- کم آوردن کسی را، غلبه کردن بر او. (فرهنگ فارسی معین). بامن برآیند یا توانند که با من کاوند و مرا کم آرند... (کشف الاسرار ج 6ص 552، از فرهنگ فارسی معین). کفرۀ قریش ما را کم توانند آورد. (کشف الاسرار ج 6 ص 238، ایضاً).
، کسر پیدا کردن ازحد معین که مورد حاجت است. از حد لزوم و احتیاج کمتر موجود داشتن چیزی. کسرآوردن: حسابدار بانک امروز دویست تومان کم آورد. برای خرید به بازار رفتیم اما پول کم آوردیم و مقروض شدیم
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بالا آوردن. بزرگ ساختن:
با تو به بیشی صبر در نتوان بست
زانکه به یک روزه غم شکم زبر آرد.
انوری (دیوان چ مدرس ج 2 ص 799)
لغت نامه دهخدا
(غِ لِ زَدَ)
میوۀ نوبر و پیش رس به بازار آوردن یا تحفه بردن نزد کسی، در تداول، کنایه از: کاری بدیع و شگرف کردن. ابداع و ابتکار کردن
لغت نامه دهخدا
(عَثَ)
موجب علت تب شدن. گرفتار تب کردن کسی را:
به حلوا گرچه طبعت میل دارد
گرافزون خورده باشی هم تب آرد.
(منسوب به نظامی)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) :
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنی است یا زدنی است.
رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی).
- برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء).
- برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین).
- براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده.
- برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین).
- برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین).
- تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین).
- موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین).
- نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ دَ)
برآوردن:
فروکشید گل زرد روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش
کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ.
اسدی (لغت نامه).
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی برآوریده بباغ.
نظامی.
رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءَ)
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150).
... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی (گلستان).
رجوع به سرآوردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورآوردن
تصویر ورآوردن
چیزی راازجای خویش کندن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
فرهنگ لغت هوشیار
بالا برده برافراشته، پرورده تربیت شده، بیرون کشیده مستخرج، پیدا شده ظاهر شده، افراشته -6 تعمیر شده مرمت گشته اصلاح شده، تمام شده مکمل، انباشته پر شده، قبول شده پذیرفته شده و انجام یافته (حاجت و تقاضای کسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزآوردن
تصویر بزآوردن
در قمار باختن
فرهنگ لغت هوشیار
جاری کردن آب یا آب چشم (دیده)، جاری کردن چشم آب مخصوص را بی اختیار بسبب کسالت یا پیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر آوردن
تصویر خبر آوردن
سخن چینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
درنگ کردن، شکیبائی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آوردن
تصویر کم آوردن
کم آوردن کسی را. غلبه کردن بر او: (با من بر آیند یا توانند که با من کاو ندو مرا کم آرند) (افهم الغالبون کفره قریش ما را کم توانند آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرآوردن
تصویر گیرآوردن
دست یافتن، پیدا کردن، یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
جنگیدن نبردکردن، داخل (مسابقه بازی جنگ) شدن حریف گشتن: نهادیم برجای شطرنج نرد کنون تاببازی که ظردنبرد. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب آوردن
تصویر آب آوردن
((وَ دَ))
نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری آب از چشم روان می گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
((~. وَ دَ))
بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صبر آوردن
تصویر صبر آوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
عطسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
اجابت کردن، تامین کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8
فرهنگ واژه مترادف متضاد