جدول جو
جدول جو

معنی کاف - جستجوی لغت در جدول جو

کاف
نام حرف «ک»
کافتن، شکاف، چاک، رخنه، تراک
پسوند متصل به واژه به معنای کافنده مثلاً کوه کاف
لفظ عربی کن به معنی باش
کاف ران: فرج زن، برای مثال در تو تا کافی بود از کافران / جای گند و شهوتی چون کاف ران (مولوی۱ - ۵۸)
کاف و نون: کنایه از فرمان خداوند دایر بر آفرینش، برای مثال توانایی که در یک طرفه العین / ز کاف ونون پدید آورد کونین (شبستری - ۸۳)
تصویری از کاف
تصویر کاف
فرهنگ فارسی عمید
کاف
(فِن)
در عربی بمعنی کفاف و کافی باشد. (برهان) (منتهی الارب) ، کارگذار. (منتهی الارب) ، به اصلاح آرنده میان مردمان. (مهذب الاسماء) ، بسنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کاف
(کاف ف)
بازدارنده. (المنجد) ، شتر ماده که دندانهای او سابیده باشد. (برهان) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
کاف
نام حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی بعد از ’ق’ و قبل از ’گ’ فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد، رجوع به ’گ’ شود:
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران،
مولوی
لغت نامه دهخدا
کاف
حصار استواری است در سواحل جام نزدیک حبله که در دوران تسلط فرنگ به مردی که او را ابن عمرون میگفتند تعلق داشت، (معجم البلدان)، کوهی است، (در منتهی الارب به مادۀ ک و ف مراجعه شود)
لغت نامه دهخدا
کاف
بمعنی شکاف و تراک باشد، (فرهنگ اسدی) (رشیدی) (برهان) (آنندراج) :
ز آهیختن تیغها از غلاف
که کاف را در دل افتاد کاف،
فردوسی (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
، درز، رخنه، لا، لای:
بیامد قلون تا بنزدیک در
ز کاف در خانه بنمود سر،
فردوسی،
کهی بگونۀ کافور کان بود از گل
میان کاف که اندر ز لعل حلقۀ میم،
سوزنی،
،
و شکافنده را نیز گویند، (جهانگیری) (رشیدی) (برهان) (آنندراج)، مخفف کافنده:
بر آرزوی کف راد او زکان گهر
گهربرآید بی کوه کاف و بی میتین،
فرخی،
بدانگونه زد نعرۀ کوه کاف
که سیمرغ لرزید در کوه کاف،
اسدی،
هر دو چو صبح از عمود گنبدکافند
صبح بلی از عمود گنبدکافست،
خاقانی،
،
و به اصطلاح اهل صنعت اشاره به علم کیمیاست، (برهان)
لغت نامه دهخدا
کاف
باز دارنده
تصویری از کاف
تصویر کاف
فرهنگ لغت هوشیار
کاف
شکاف، رخنه، چاک
تصویری از کاف
تصویر کاف
فرهنگ فارسی معین
کاف
نام بیست و پنجمین حرف الفبای فارسی
تصویری از کاف
تصویر کاف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکاف
تصویر نکاف
بهله، دستکش چرمی که در قدیم شکارچیان به دست می کردند برای نگاه داشتن باز بر روی دست، نکاپ، نکاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکاف
تصویر سکاف
کسی که پیشه اش کفش دوزی است، کفشگر، کفشدوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاف
تصویر شکاف
پسوند متصل به واژه به معنای شکافنده مثلاً خاراشکاف، کوه شکاف، اشکاف، کاف،
چاک، رخنه، درز، تراک، کلاف ابریشم، برای مثال شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف / مه و خور است همانا به باغ در صراف (ابوالمؤید بلخی - شاعران بی دیوان - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(اَکْ کا)
خوی گیرساز و عرق گیرساز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
خوی گیر، یعنی گلیم سطبر که زیر پالان بر پشت خر نهند. (منتهی الارب). عرق گیر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازداشتن. (ناظم الاطباء). امتناع. (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی به خوزستان ودهی به نیشابور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ازقرای نیشابور است. ابوالحسن بیهقی گوید این لفظ تکاب است یعنی تک آب و آن عبارتست از گودالی که آب درآن جمع می شود و گوید تکاب الگه ای است در خاک نیشابور که دارالحکومۀ آن نوزآباد (بویاباد) است این الگه دارای هشتاد و دو قریه می باشد و تکاب نیز قریه ای است در خوزستان. (مرآت البلدان). رجوع به تکاب شود
لغت نامه دهخدا
(سَکْ کا)
کفشگر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَکْ کا)
ابن وداعه. صحابی است (منتهی الارب).. مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی. (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک. (برهان). خرّ. عق ّ. فجّه. (منتهی الارب). فرجه. چاک. صدع. کاف. دریدگی. فرجه در دیوار و امثال آن. فتق. فلق. ترک. تراک. کفتگی. کافتیدگی. ترکیدگی. غاچ. شکافتگی. شق ّ. شق ّ. خرق. درز: از شکاف در، از درز در. (یادداشت مؤلف) : تا آنکه حق بایستد بر جای خود و بسته شود شکافها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). از آن جانب که بریده بود انثیین او [بوزینه] در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه).
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی.
روضۀ آتشین بلارک توست
با وجودی شکاف ناوک توست.
خاقانی.
- شکاف افتادن، رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن:
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف.
؟
- شکاف خوردن، ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. (یادداشت مؤلف).
- شکاف دادن، شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. (یادداشت مؤلف).
- شکاف قلم، شق. فاق. فرق. جلفه. فتحه. (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است.
، رخنه و چاک کوه، غار و مغاره. (از ناظم الاطباء).
- شکاف کوه، سلع [س / س ] . (منتهی الارب). فالق. لهب. لهب. قعبه. شقب [ش / ش ] . شعب [ش / ش ] . (منتهی الارب) : مغاره، شکاف در کوه. کهف. غار. (دهار)، کلافۀ ابریشم. (از ناظم الاطباء). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. (برهان) (از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید بلخی (از اسدی).
، تفرقه: برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد’ (فرهنگ فارسی معین)، کنایه از سوراخ فرج یا دبر. (یادداشت مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله.
عسجدی.
، گنجه. (فرهنگ فارسی معین). اشکاف. گنجه. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشکاف شود،
{{نعت فاعلی مرخم}} شکافنده و رخنه کننده و جداکننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف، چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف، یعنی تبرزین تیزی که رشتۀ زندگانی می درد. (از ناظم الاطباء). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون: خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. (فرهنگ فارسی معین). شکافنده. (انجمن آرا) (از برهان). به معنی نعت فاعلی در ترکیب، چون: دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. (یادداشت مؤلف).
- آهن شکاف، که آهن را بشکافد و سوراخ کند:
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف.
نظامی.
- پهلوشکاف، که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد:
به مقراضۀتیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف.
نظامی.
چو فردا علم برکشد بر مصاف
خورد شربت تیغ پهلوشکاف.
نظامی.
- خاراشکاف، که سنگ سخت خارا را بشکند و پاره کند:
ز خاریدن کوس خاراشکاف.
نظامی.
- خفتان شکاف، که زره را بدرد:
سنان سر خشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکۀ پشت و ناف.
نظامی.
- دل شکاف، شکافندۀ دل. که دل را بدرد:
بزد هر دو را نیزۀ دل شکاف
بدرّیدشان از گلو تا به ناف.
اسدی (از جهانگیری).
- زهره شکاف، که زهرۀ کسان را بشکافد و بدرد:
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرّید زهره بپیچیدناف.
نظامی.
- گردون شکاف، که آسمان را بدرد و بشکافد:
غریویدن کوس گردون شکاف.
نظامی.
- مغفرشکاف، که زره و کلاه خود را بدرد:
که کشورگشایان مغفرشکاف...
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کا)
لکاف ساز. لکاف فروش. بدین نسبت منسوب است به وجیه بن الحسن بن یوسف اللکاف المصری که ابوزکریا الحافظ المصری از وی در زیادات تاریخ مصر یاد کند و هم ابوالحسین احمد بن جمیع الغسانی در معجم شیوخ خویش ذکر وی آرد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ / اِ)
گلیم ستبر که در زیر پالان بر پشت خر نهند و به پارسی خوی گیر و عرق گیر نیز گویند. ج، اکف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گلیم زیر پالان. ج، اکفه و اکف. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(وِ / وُ)
اکاف. پشماگند. (منتهی الارب). پالان خر. (مهذب الاسماء). پالان خر و اسب. (غیاث اللغات) (آنندراج). برذعۀ حمار، و در لسان آمده برذعۀ خر و شتر و استر. (از اقرب الموارد). ج، وکف. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکاب. (برهان قاطع). نکاپ. (آنندراج) (انجمن آرا). بهله. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). بهلۀ میرشکاران. (برهان قاطع). بهلۀ باز. (از انجمن آرا) (آنندراج). دستکش قوشچیان و شکارچیان. (ناظم الاطباء). و رجوع به نکاب شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آماسی است در بن زنخ شتر یا بیماریی است در حلق شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ورم و آماس بناگوش شتر. (برهان قاطع) (از جهانگیری). و آن کشنده است. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). و آن شتر را منکوف و منکوفه گویند. (از متن اللغه) ، آماس بناگوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). گوش گل و آن آماس نکفه باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به المنجد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نکاف
تصویر نکاف
ورمی دردناک و کشنده که در بناگوش شتر یا حلق او پیدا می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکاف
تصویر وکاف
پالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاف
تصویر شکاف
چاک و رخنه و ترک و درز، و گسستگی و دریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاف
تصویر سکاف
از ریشه پارسی کفشگر کسی که کفش دوزی پیشه دارد کفش دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاف
تصویر تکاف
امتناع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکاف
تصویر اکاف
پالان ستوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکاف
تصویر نکاف
((نُ))
آماس بناگوش، آماسی است در بن زنخ شتر، بیماری ای است در حلق شتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکاف
تصویر شکاف
((ش))
چاک، رخنه، گنجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکاف
تصویر سکاف
((سَ کّ))
کفش دوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکاف
تصویر اکاف
پالان، پالان دوز، خوی گیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تراک، ترک، چاک، درز، شکافتگی، غاز، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شعاب، شقاق، منفذ، کهف، تفرقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد