لوچ، آنکه چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول برای مثال ای تیغ زبان آخته بر قافلۀ ژاژ / چشمت به طمع مانده سوی نان کسان کاژ (ناصرخسرو - لغت نامه - کاژ)، به یک پای لنگ و به یک دست شل / به یک چشم کور و به یک چشم کاژ (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۲)، در علم زیست شناسی کاج، درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل
لوچ، آنکه چشمش پیچیده باشد، کَژبین، دُوبین، چَپ چِشم، چِشم گَشته، کَج چِشم، کَج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کِلیک، کَلاژ، کَلاژِه، کَلاج، اَحوَل برای مِثال ای تیغ زبان آخته بر قافلۀ ژاژ / چشمت به طمع مانده سوی نان کسان کاژ (ناصرخسرو - لغت نامه - کاژ)، به یک پای لَنگ و به یک دست شَل / به یک چشم کور و به یک چشم کاژ (معروفی - شاعران بی دیوان - ۱۴۲)، در علم زیست شناسی کاج، درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل
کسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر می کند، لند لند کننده، غر غر کننده، ژکنده، زکان، برای مثال هشیوار و از تخمۀ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی - ۲/۱۶۲)
کسی که از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زده و قرقر می کند، لُند لُند کننده، غُر غُر کننده، ژَکَنده، زَکان، برای مِثال هشیوار و از تخمۀ گیوگان / که بر درد و سختی نگردد ژکان (فردوسی - ۲/۱۶۲)
گیاهی بی مزه، خاردار و خودرو شبیه درمنه که در صحراها می روید، شتر آن را از زمین می کند و می جود اما نمی تواند نرم کند و فرو ببرد، جز سوختن مصرفی ندارد، حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه کنگر کاکوتی ژاژ خاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، برای مثال همه دعوی کنی و خایی ژاژ / در همه کارها حقیری و هاژ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷) ، گر ننالم گویند نیست حاجتمند / وگر بنالم گویند ژاژ می خاید (مسعودسعد - ۱۲۳) ژاژ دراییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷) ژاژ لاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ / کژنگر باشد همیشه عقل کاژ (مولوی - ۳۱۸)
گیاهی بی مزه، خاردار و خودرو شبیه درمنه که در صحراها می روید، شتر آن را از زمین می کند و می جود اما نمی تواند نرم کند و فرو ببرد، جز سوختن مصرفی ندارد، حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، یاوِه، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، بَسباس، تَرَّهِه کنگر کاکوتی ژاژ خاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، برای مِثال همه دعوی کنی و خایی ژاژ / در همه کارها حقیری و هاژ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷) ، گر ننالم گویند نیست حاجتمند / وگر بنالم گویند ژاژ می خاید (مسعودسعد - ۱۲۳) ژاژ دراییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مِثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷) ژاژ لاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مِثال آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ / کژنگر باشد همیشه عقل کاژ (مولوی - ۳۱۸)
لوچ و احول، کاج، کج بین، کژبین، دوبین، (ناظم الاطباء) : به یک پای لنگ و به یک دست شل به یک چشم کور و به یک چشم کاژ، معروفی، ای تیغ زبان آخته بر قافلۀ ژاژ چشمت بطمع مانده سوی نان کسان کاژ، ناصرخسرو، از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل و کور و کاژ و لال ماند، سنائی (از جهانگیری)، آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ کژ نگر باشد همیشه عقل کاژ، مولوی، - کاژچشم، کژچشم، احول، ، درخت کاج، (ناظم الاطباء)، صنوبر، صنوبر صغار، و رجوع به کاج شود، کاژی، احولی، دوبینی
لوچ و احول، کاج، کج بین، کژبین، دوبین، (ناظم الاطباء) : به یک پای لنگ و به یک دست شل به یک چشم کور و به یک چشم کاژ، معروفی، ای تیغ زبان آخته بر قافلۀ ژاژ چشمت بطمع مانده سوی نان کسان کاژ، ناصرخسرو، از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل و کور و کاژ و لال ماند، سنائی (از جهانگیری)، آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ کژ نگر باشد همیشه عقل کاژ، مولوی، - کاژچشم، کژچشم، احول، ، درخت کاج، (ناظم الاطباء)، صنوبر، صنوبر صغار، و رجوع به کاج شود، کاژی، احولی، دوبینی
گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترۀ دوغ کنند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، گیاهی باشد که اندر ترۀ دوغ کنند، (لغت نامۀ اسدی)، گیاهی است که ترۀ دوغ از وی سازند یعنی ریچال، (صحاح الفرس)، از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد، صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبردو آن را به تازی غلیص خوانند، صاحب برهان گوید: بوتۀ گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترۀ دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی، گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند، (غیاث)، غلیص، (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی وتا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی، (ترجمه طبری بلعمی)، ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک خار دارد همه چون نوک بغاز، ابوالعباس، ای میر شاعرانت همه آنک من ژاژ نی ولیکن فرغستم، لمعانی عباسی، ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران، عسجدی، ، کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست، (برهان)، مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتۀ باطل و بیفایده و هرزه، اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود، هرزه، هذیان، بیهده، بیهوده از سخن و غیر آن: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا)، ابوشکور، چو برسم بدید اندرآمد به باژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ، فردوسی، ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ، لبیبی، نامۀ مانی با نامۀ تو ژاژ است شعر خوارزمی با شعر تو لامانی، فرخی، من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان، فرخی، شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو، طیان، این مشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند، (تاریخ بیهقی ص 661)، صدگونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار، سوزنی، غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید، خاقانی، شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم سخت سخت آمدخرد را اینکه منکر منکرم، خاقانی، بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان، پیغوملک، وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد، اثیر اومانی، این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم چبودنشان، مولوی، این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار، مولوی، شهوتی ّ است او و بس شهوت پرست زان شراب زهرناک ژاژ مست، مولوی، خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند و زرستانان رسم باژ، مولوی، ، قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیندو فروزینه هم گویند، (از فرهنگی خطی)
گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترۀ دوغ کنند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، گیاهی باشد که اندر ترۀ دوغ کنند، (لغت نامۀ اسدی)، گیاهی است که ترۀ دوغ از وی سازند یعنی ریچال، (صحاح الفرس)، از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد، صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبردو آن را به تازی غلیص خوانند، صاحب برهان گوید: بوتۀ گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترۀ دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی، گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند، (غیاث)، غلیص، (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی وتا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی، (ترجمه طبری بلعمی)، ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک خار دارد همه چون نوک بغاز، ابوالعباس، ای میر شاعرانت همه آنک من ژاژ نی ولیکن فرغستم، لمعانی عباسی، ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران، عسجدی، ، کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست، (برهان)، مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتۀ باطل و بیفایده و هرزه، اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود، هرزه، هذیان، بیهده، بیهوده از سخن و غیر آن: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا)، ابوشکور، چو برسم بدید اندرآمد به باژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ، فردوسی، ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ، لبیبی، نامۀ مانی با نامۀ تو ژاژ است شعر خوارزمی با شعر تو لامانی، فرخی، من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان، فرخی، شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو، طیان، این مُشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند، (تاریخ بیهقی ص 661)، صدگونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار، سوزنی، غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید، خاقانی، شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم سخت سخت آمدخرد را اینکه منکر منکرم، خاقانی، بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان، پیغوملک، وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد، اثیر اومانی، این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم چبودنشان، مولوی، این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار، مولوی، شهوتی ّ است او و بس شهوت پرست زان شراب زهرناک ژاژ مست، مولوی، خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند و زرستانان رسم باژ، مولوی، ، قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیندو فروزینه هم گویند، (از فرهنگی خطی)
در حال ژکیدن. آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی. (لغت فرس). آنکه با خود دندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی). از خود رمیده و شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود به خود آهسته سخن گوید و در صفاهان این نوع را لندیدن گویند. (فرهنگ خطی) : هشیوار از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. برفتند از ایوان ژکان ودژم دهان پر ز باد و روان پر ز غم. فردوسی. بیامد فرخزاد آذرمکان دژم روی با زیردستان ژکان. فردوسی. چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپورشاه. فردوسی. همی رفت رنجیده زو پهلوان به ره بر بزرگان خروشان نوان بیامد ژکان از بر شاه او همه تیره دید اختر و گاه او. فردوسی
در حال ژکیدن. آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی. (لغت فرس). آنکه با خود دَندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی). از خود رمیده و شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود به خود آهسته سخن گوید و در صفاهان این نوع را لندیدن گویند. (فرهنگ خطی) : هشیوار از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. برفتند از ایوان ژکان ودژم دهان پر ز باد و روان پر ز غم. فردوسی. بیامد فرخزاد آذرمکان دژم روی با زیردستان ژکان. فردوسی. چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپورشاه. فردوسی. همی رفت رنجیده زو پهلوان به ره بر بزرگان خروشان نوان بیامد ژکان از بر شاه او همه تیره دید اختر و گاه او. فردوسی
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه