جدول جو
جدول جو

معنی ژاژ

ژاژ
گیاهی بی مزه، خاردار و خودرو شبیه درمنه که در صحراها می روید، شتر آن را از زمین می کند و می جود اما نمی تواند نرم کند و فرو ببرد، جز سوختن مصرفی ندارد،
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه
کنگر
کاکوتی
ژاژ خاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، برای مثال همه دعوی کنی و خایی ژاژ / در همه کارها حقیری و هاژ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷) ، گر ننالم گویند نیست حاجتمند / وگر بنالم گویند ژاژ می خاید (مسعودسعد - ۱۲۳)
ژاژ دراییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷)
ژاژ لاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ / کژنگر باشد همیشه عقل کاژ (مولوی - ۳۱۸)
تصویری از ژاژ
تصویر ژاژ
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با ژاژ

ژاژ

ژاژ
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه
فرهنگ لغت هوشیار

ژاژ

ژاژ
گیاهی است بی مزه، خاردار و خودرو که در صحراها می روید، شتر آن را می جود ولی نمی تواند فرو ببرد، کنایه از سخن بیهوده، ژاژه
ژاژ
فرهنگ فارسی معین

ژاژ

ژاژ
گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترۀ دوغ کنند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، گیاهی باشد که اندر ترۀ دوغ کنند، (لغت نامۀ اسدی)، گیاهی است که ترۀ دوغ از وی سازند یعنی ریچال، (صحاح الفرس)، از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد،
صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبردو آن را به تازی غلیص خوانند، صاحب برهان گوید: بوتۀ گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترۀ دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی، گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند، (غیاث)، غلیص، (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی وتا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی، (ترجمه طبری بلعمی)،
ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک
خار دارد همه چون نوک بغاز،
ابوالعباس،
ای میر شاعرانت همه آنک
من ژاژ نی ولیکن فرغستم،
لمعانی عباسی،
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران،
عسجدی،
، کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست، (برهان)، مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتۀ باطل و بیفایده و هرزه، اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود، هرزه، هذیان، بیهده، بیهوده از سخن و غیر آن:
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا)،
ابوشکور،
چو برسم بدید اندرآمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ،
فردوسی،
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ،
لبیبی،
نامۀ مانی با نامۀ تو ژاژ است
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی،
فرخی،
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان،
فرخی،
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو،
طیان،
این مُشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند، (تاریخ بیهقی ص 661)،
صدگونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت
بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار،
سوزنی،
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید،
خاقانی،
شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آمدخرد را اینکه منکر منکرم،
خاقانی،
بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل
بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان،
پیغوملک،
وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح
گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد،
اثیر اومانی،
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چبودنشان،
مولوی،
این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار،
مولوی،
شهوتی ّ است او و بس شهوت پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست،
مولوی،
خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند و زرستانان رسم باژ،
مولوی،
، قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیندو فروزینه هم گویند، (از فرهنگی خطی)
لغت نامه دهخدا