در حال ژکیدن. آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی. (لغت فرس). آنکه با خود دندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی). از خود رمیده و شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود به خود آهسته سخن گوید و در صفاهان این نوع را لندیدن گویند. (فرهنگ خطی) : هشیوار از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. برفتند از ایوان ژکان ودژم دهان پر ز باد و روان پر ز غم. فردوسی. بیامد فرخزاد آذرمکان دژم روی با زیردستان ژکان. فردوسی. چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپورشاه. فردوسی. همی رفت رنجیده زو پهلوان به ره بر بزرگان خروشان نوان بیامد ژکان از بر شاه او همه تیره دید اختر و گاه او. فردوسی