پاره، کهنه، فرسوده، جامۀ کهنه و پاره پاره، برای مثال نه سلطان خریدار هر بنده ای ست / نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست (سعدی۱ - ۱۰۳) بزرگ، کلان، عظیم، بیشتر در صفت پیل یا گرگ یا شیر و مانند این ها آمده است، برای مثال زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده شیر (فردوسی - ۲/۱۵۵)
پاره، کهنه، فرسوده، جامۀ کهنه و پاره پاره، برای مِثال نه سلطان خریدار هر بنده ای ست / نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست (سعدی۱ - ۱۰۳) بزرگ، کلان، عظیم، بیشتر در صفت پیل یا گرگ یا شیر و مانند این ها آمده است، برای مِثال زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده شیر (فردوسی - ۲/۱۵۵)
سم شکافته مانند سم گاو، گوسفند و آهو زنگوله، زنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند، زنگل، زنگله، زنگدان، زنگلیچه، ژنگدان
سم شکافته مانند سم گاو، گوسفند و آهو زَنگوله، زَنگوله، زنگ کوچک کروی شکل که به پای کودکان یا گردن چهارپایان می بندند، زَنگُل، زَنگُله، زَنگدان، زَنگُلیچه، ژَنگدان
در تداول عامه، قطعات کوچک گوشت آماده برای سیخ کشیدن. چنجه. - این یک چنگه گوشت، آدمی جزو و ضعیف. (یادداشت مؤلف). - کباب چنگه، کبابی است که گوشتها را بقطعات کوچک بریده و نکوفته باشند. گوشتی که بقطعات کرده، بسیخ کشند
در تداول عامه، قطعات کوچک گوشت آماده برای سیخ کشیدن. چنجه. - این یک چنگه گوشت، آدمی جزو و ضعیف. (یادداشت مؤلف). - کباب چنگه، کبابی است که گوشتها را بقطعات کوچک بریده و نکوفته باشند. گوشتی که بقطعات کرده، بسیخ کشند
آلت آهنین دندانه داری است با دستۀ چوبین که برای شیار زمین در باغها بکار رود. (یادداشت مؤلف). چنگک، محتوی یک چنگ فراهم آورده. مشت. قبضه. چنگ. یک چنگه. یک مشت. یک چنگ. یک چنگه کشمش. یک مشت کشمش. آنگاه که انگشتان تا حدی از هم دور باشند، یک چنگه پول. یک چنگه توت. یک چنگه نخودچی. (یادداشت مؤلف). رجوع به چنگ و قبضه شود
آلت آهنین دندانه داری است با دستۀ چوبین که برای شیار زمین در باغها بکار رود. (یادداشت مؤلف). چنگک، محتوی یک چنگ فراهم آورده. مشت. قبضه. چنگ. یک چنگه. یک مشت. یک چنگ. یک چنگه کشمش. یک مشت کشمش. آنگاه که انگشتان تا حدی از هم دور باشند، یک چنگه پول. یک چنگه توت. یک چنگه نخودچی. (یادداشت مؤلف). رجوع به چنگ و قبضه شود
مقداری از زر و پول به اصطلاح هر جایی. (برهان). زر و سیم و مس مسکوک و رایج و پول نقد. تنکه. (ناظم الاطباء). نوعی از نقدینۀ رایج هندوستان و آن دو فلوس باشد و در برهان... و صاحب تاریخ فرشته در ذکر سلطان علاءالدین خلبجی می نگارد که در آن عصر تکتوله، طلا و نقرۀ مسکوک را می گفتند و تنگه نقرۀ پنجاه جیتل مس را می خواندند و مقدار وزن آن معلوم نیست و از افواه شنیده شد که دو توله ربع کم بود و من آن وقت چهل سیر بود و هر سیر بیست وچهار توله. (آنندراج) (انجمن آرا). مقداری از زر و سیم. مقداری پول. قطعۀ کوچک از طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین) : اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار. مسعودسعد. کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره کهینه هدیۀ هر یک ز جامه صد خروار. مسعودسعد. آری ز ترک خانان بسته به بند پای رایان ز هند و پیلان کرده ز تنگه بار. مسعودسعد. در راه چند تنگۀ زر یافته است... در راه چند تنگۀ زر دیدم. (انیس الطالبین بخاری ص 128). - تنگۀ کسی را خرد کردن نتوانستن، با زیادخواهی های او برنیامدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، رشته و خمیر باریک و بلند. (ناظم الاطباء).... و نیز از آرد فطیرکرده مثل تنگه های نقره می سازند و ’بغرا’ می پزند و آنرا تنگه بغرا نامند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به تنگه بغرا و برگ بغرا (ذیل برگ) و بغرا شود، جای تنگ و درۀ کوه، راه تنگ. (ناظم الاطباء)
مقداری از زر و پول به اصطلاح هر جایی. (برهان). زر و سیم و مس مسکوک و رایج و پول نقد. تنکه. (ناظم الاطباء). نوعی از نقدینۀ رایج هندوستان و آن دو فلوس باشد و در برهان... و صاحب تاریخ فرشته در ذکر سلطان علاءالدین خلبجی می نگارد که در آن عصر تکتوله، طلا و نقرۀ مسکوک را می گفتند و تنگه نقرۀ پنجاه جیتل مس را می خواندند و مقدار وزن آن معلوم نیست و از افواه شنیده شد که دو توله ربع کم بود و من آن وقت چهل سیر بود و هر سیر بیست وچهار توله. (آنندراج) (انجمن آرا). مقداری از زر و سیم. مقداری پول. قطعۀ کوچک از طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین) : اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار. مسعودسعد. کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره کهینه هدیۀ هر یک ز جامه صد خروار. مسعودسعد. آری ز ترک خانان بسته به بند پای رایان ز هند و پیلان کرده ز تنگه بار. مسعودسعد. در راه چند تنگۀ زر یافته است... در راه چند تنگۀ زر دیدم. (انیس الطالبین بخاری ص 128). - تنگۀ کسی را خرد کردن نتوانستن، با زیادخواهی های او برنیامدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، رشته و خمیر باریک و بلند. (ناظم الاطباء).... و نیز از آرد فطیرکرده مثل تنگه های نقره می سازند و ’بغرا’ می پزند و آنرا تنگه بغرا نامند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به تنگه بغرا و برگ بغرا (ذیل برگ) و بغرا شود، جای تنگ و درۀ کوه، راه تنگ. (ناظم الاطباء)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن: اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی (اندر نصیبین) چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم). شاها هزار سال بعز اندرون بزی وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال. عنصری. وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان. منوچهری. یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه)، آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام: نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی. کسائی. بدانگه کجا مادرت را ز چین فرستاد خاقان بایران زمین. فردوسی. نه بینی که عیسی ّ مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟ فردوسی. که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگه بنزد من حق بود. حصیری (خطیری ؟). ساخت آنگه یکی بیوگانی هم بر آئین و رسم یونانی. عنصری. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ. سعدی. - زآنگه که، از آن وقت که: زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم ازآفتاب مشهورتر است. سعدی. - هر آنگه، هرزمان. هر وقت: هر آنگه که خوری می خوش آنگه است خاصه که گل و یاسمن دمید. رودکی. هر آنگه که روز تو اندرگذشت نهاده همی باد گردد بدشت. فردوسی. - همانگه، در همان وقت: همانگه ز دینار بردی هزار ز گنج جهاندیدۀ نامدار. فردوسی. - ، فوراً. فی الفور. درساعت: خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو را برکند از دیده کیک. رودکی. یکی گرز زد ترک را بر هباک کز اسب اندر آمد همانگه بخاک. فردوسی (از فرهنگ اسدی)
نام پادشاهی بوده است که گویند دختران مردم را بزور میگرفت، میبرد و از آنها ازالۀ بکارت میکرد و پس از آن اجازه میداد که بشوهر دهند. چند برادر بودند و خواهری داشتند. روزی شاه خواهر ایشان را خواست، یکی از برادران خود را به لباس زنان بیاراست و بخلوتگاه ملک درآمد. چون ملک آهنگ او کرد برجست و آتش شهوت او را به آب خنجر فرونشانید. مردمان آن روز را عید کردند که به عید چنگه مشهور شد. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی بی عصمت است که عروسان مردم را اول او تصرف میکرد و سپس شوهر. چون خلق بستوه آمدند، دختری را بخواست. برادر او لباس زنانه پوشید و بجای او رفت. چون پادشاه با وی خلوت کرد بضرب خنجر پادشاه را بکشت، مردم آسوده شدند. و آن روز را عید کردند که به عید چنگه مشهور شد. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاهی بوده است که دختران مردم را بزور بکارت گرفتی و بعد از آن بشوهر دادی تا یکی از مردان خود را بصورت زنی ساخت و او را بکشت، آن روز عید کردند و جشن گرفتند و عید چنگه گفتند، در تقویمها که عید صنکه مینویسند احتمال میرود معرب آن باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
نام پادشاهی بوده است که گویند دختران مردم را بزور میگرفت، میبرد و از آنها ازالۀ بکارت میکرد و پس از آن اجازه میداد که بشوهر دهند. چند برادر بودند و خواهری داشتند. روزی شاه خواهر ایشان را خواست، یکی از برادران خود را به لباس زنان بیاراست و بخلوتگاه ملک درآمد. چون ملک آهنگ او کرد برجست و آتش شهوت او را به آب خنجر فرونشانید. مردمان آن روز را عید کردند که به عید چنگه مشهور شد. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی بی عصمت است که عروسان مردم را اول او تصرف میکرد و سپس شوهر. چون خلق بستوه آمدند، دختری را بخواست. برادر او لباس زنانه پوشید و بجای او رفت. چون پادشاه با وی خلوت کرد بضرب خنجر پادشاه را بکشت، مردم آسوده شدند. و آن روز را عید کردند که به عید چنگه مشهور شد. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاهی بوده است که دختران مردم را بزور بکارت گرفتی و بعد از آن بشوهر دادی تا یکی از مردان خود را بصورت زنی ساخت و او را بکشت، آن روز عید کردند و جشن گرفتند و عید چنگه گفتند، در تقویمها که عید صنکه مینویسند احتمال میرود معرب آن باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
بمعنی بنگاه که جا و مقام و منزل باشد. (برهان) (آنندراج) : بستان کشور جود و بفشان زر و درم بشکن لشکر بخل و بفکن بنگه آز. منوچهری. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنایی. ترکانه یکی آتش از لطف برافروز در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنهکار. سنایی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندرنوشت بنگه و مفرش. سوزنی (دیوان نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا ص 66). در تنگنای دیده وصلت کجا درآید در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد. خاقانی. تا ز بنگه رسید خواجه فراز شمع را دید در میان دو گاز. نظامی. تا بدان جا که بود بنگه او مرد بیدیده بود همره او. نظامی. هر سر موی تو در دست دلی می بینم چه فتاده ست مگر بنگه هند و یغماست. کمال الدین اسماعیل. رجوع به بنگاه شود.
بمعنی بنگاه که جا و مقام و منزل باشد. (برهان) (آنندراج) : بسْتان کشور جود و بفْشان زر و درم بشکن لشکر بخل و بفکن بنگه آز. منوچهری. باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبۀ بزاز. سنایی. ترکانه یکی آتش از لطف برافروز در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنهکار. سنایی. بر دل من باد مجلس تو گذر کرد تب ز من اندرنوشت بنگه و مفرش. سوزنی (دیوان نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا ص 66). در تنگنای دیده وصلت کجا درآید در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد. خاقانی. تا ز بنگه رسید خواجه فراز شمع را دید در میان دو گاز. نظامی. تا بدان جا که بود بنگه او مرد بیدیده بود همره او. نظامی. هر سر موی تو در دست دلی می بینم چه فتاده ست مگر بنگه هند و یغماست. کمال الدین اسماعیل. رجوع به بنگاه شود.
زنی که در شب زفاف دنبال عروس بخانه داماد رود، دنباله ترکی پساد (گویش بدخشی) زه ساگدوش: مرد ینگه برای عروس بمنزله ساق دوش است برای داماد توضیح آنکه درقدیم شب عروسی مردی (یا دو مرد) جهاندیده وتجربه پرورده از دوستان داماد نزد اومی نشستند و وی را به وظایفی که برعهده داشت آشنا می ساختند وجزئیات اعمال شب زفاف رابدومی آموختند این مردان را ساق دوش می گفتند. برای عروس نیززنی (یازنانی) تعیین می شدند که وی رابه وظایفش آشناسازند و چنین زنی راینگه می گفتند
زنی که در شب زفاف دنبال عروس بخانه داماد رود، دنباله ترکی پساد (گویش بدخشی) زه ساگدوش: مرد ینگه برای عروس بمنزله ساق دوش است برای داماد توضیح آنکه درقدیم شب عروسی مردی (یا دو مرد) جهاندیده وتجربه پرورده از دوستان داماد نزد اومی نشستند و وی را به وظایفی که برعهده داشت آشنا می ساختند وجزئیات اعمال شب زفاف رابدومی آموختند این مردان را ساق دوش می گفتند. برای عروس نیززنی (یازنانی) تعیین می شدند که وی رابه وظایفش آشناسازند و چنین زنی راینگه می گفتند
منزل مسکن جای باش، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند، مقام مرکز مستقر، آبادی ده، سازمان موء سسه، انبار مخزن، صندوق، خیمه خرگاه، چند اول لشکر، اسباب وزیران و ارکان دولت. یا بار و بنگاه. چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. بانگه آواز نعره، کشیدن آواز
منزل مسکن جای باش، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند، مقام مرکز مستقر، آبادی ده، سازمان موء سسه، انبار مخزن، صندوق، خیمه خرگاه، چند اول لشکر، اسباب وزیران و ارکان دولت. یا بار و بنگاه. چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. بانگه آواز نعره، کشیدن آواز