جدول جو
جدول جو

معنی چنب - جستجوی لغت در جدول جو

چنب
سنت، کار خوب، عمل نیک، مقابل فرض و واجب، مستحب
تصویری از چنب
تصویر چنب
فرهنگ فارسی عمید
چنب(چَ نَ)
به معنی سنت است که مقابل فرض یعنی واجب باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی سنت و کاربه و نافله که مقابل فرض و واجب است. (از نصاب الصبیان ابونصر فراهی). سنت و مستحب. مقابل واجب و فرض. (ناظم الاطباء). و رجوع به سنت و مستحب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنبر ساختن
تصویر چنبر ساختن
مانند حلقه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبر مینا
تصویر چنبر مینا
کنایه از آسمان، گنبد لاجوردی، گنبد کبود، چرخ مینا، چرخ نیلوفری، خرگاه سبز، رواق نیلگون، سقف لاجورد، دریای اخضر، طارم فیروزه، طاس نگون، طاق مقرنس، قبّه خضرا، قلزم نگون، چادر لاجوردی، چتر آبگون، کلّۀ خضرا، تشت غربالی، چرخ آبنوس، چرخ گردان، چرخ اخضر، چرخ بلند، چرخ خضرا، چرخ دولابی، چرخ دوّار، چرخ روان، چرخ مقوّس، چرخ چنبری، چرخ کبود، خرگاه مینا، خرگاه گردان، رواق زبرجد، رواق فلک، رواق چرخ، رواق کبود، سقف مینا، طارم اخضر، طارم اطلس، طارم نیلگون، طاس افلاک، طاس آبگون، طاق ازرق، طاق خضرا، طاق طارم، طاق فیروزه، طاق لاجوردی، طاق مینا، طاق نیلوفری، طاق کحلی، چتر مینا، چتر کحلی، چرخ آبنوس، چرخ اخضر، چرخ بلند، چرخ خضرا، چرخ دولابی، چرخ دوّار، چرخ روان، چرخ مقوّس، چرخ مینا، چرخ نیلوفری، چرخ چنبری، چرخ کبود، چرخ گردان، کلّۀ نیلوفری، گنبد طارونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبری
تصویر چنبری
مانند چنبر، به شکل چنبر، گرد،
خمیده، دارای انحنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبر زدن
تصویر چنبر زدن
دور خود حلقه زدن مانند حلقه زدن مار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
محیط دایره، حلقه، هر چیز دایره مانند،
در علم زیست شناسی دو استخوان در دو طرف بالای سینه که به صورت افقی بین جناغ سینه و استخوان کتف قرار دارد، ترقوه،
در موسیقی حلقۀ چوبی دایره یا دف که روی آن پوست می کشند، در موسیقی بحر دوازدهم از اصول هفت گانۀ موسیقی
چنبر زدن: دور خود حلقه زدن مانند حلقه زدن ما
چنبر ساختن: مانند حلقه کرد
چنبر مینا: کنایه از آسما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبه
تصویر چنبه
ویژگی انسان یا حیوان چاق و درشت، چوب بزرگ و ستبر، چماق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبک
تصویر چنبک
نوعی نشستن که دو کف پا بر زمین و زانوها در بغل باشد، چمباتمه
چنبک زدن: سرپا نشستن، چمباتمه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبک زدن
تصویر چنبک زدن
سرپا نشستن، چمباتمه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبره
تصویر چنبره
چنبرمانند، به شکل چنبر
فرهنگ فارسی عمید
(چُم بَ)
خیز کردن و جستن را گویند. (برهان) خیز کردن و برجستن باشد. (جهانگیری). به معنی جست و خیز. (رشیدی). بمعنی جست و خیز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). جست و خیز. (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبیدن شود، بمعنی سنگ آهن ربا هم آمده است و به یونانی مغناطیس خوانند. (برهان). سنگ آهن ربا بود و آن را به تازی مغناطیس خوانند. (جهانگیری). آهن ربا و مغناطیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
محیط دایره را گویند مطلقاً اعم از چنبر دف و چنبر گردن و افلاک و غیره. (برهان). دایرۀ دف و غربال و هرچه گرد و میان تهی باشد. (از رشیدی). محیط دایره را گویند مطلقاً چه چنبر دف باشد، چه چنبر افلاک و چه غیر از اینها. (از انجمن آرا) (آنندراج). دایره یا محیط دایره. (از ناظم الاطباء). حلقۀ دف و جز آن. (شرفنامۀ منیری). محیط دایره را گویند. (غیاث). دایره ای از چوب یا از جنس دیگر. دایره مانندی چون کم غربال و دور چرخ گردونه و نظایر اینها:
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از جبل الرحمۀ بطحا شنوند.
خاقانی.
و رجوع به چنبر چرخ و چنبر دف و چنبر دهل و چنبر غربال و چنبر فلک شود، به معنی حلقه هم آمده است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). حلقه. (ناظم الاطباء). مطلق حلقه و هر چیز حلقه مانند:
به کشتی همی بند و افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی.
فردوسی.
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
فرخی.
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری.
منوچهری.
ز بیم چنبر این لاجوردی
همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
ناصرخسرو.
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه های زلف چون چنبر گرفت.
مسعودسعد.
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
مسعودسعد.
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبده گر بگشایید.
خاقانی.
، هلال. (صراح) (منتهی الارب). کمان. کمانی. نیم دایره:
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم.
ناصرخسرو.
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند.
ناصرخسرو.
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو.
، قلاده و گردن بند. (ناظم الاطباء). طوق یا حلقه مانندی که در گردن اندازند:
فرخ شاهی خجسته داری اختر
بر هر گردن ز شکر داری چنبر.
فرخی.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی.
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم سر
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280).
چنبر تست این فلک چنبری
تا تو ازین چنبر سر چون بری.
نظامی.
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست.
نظامی.
سر دندان کنش را زیر چنبر
فلک دندان کنان آورده بر در.
نظامی.
رجوع به طوق و قلاده شود.
، استخوان گردن که به عربی ’ترقوه’ گویند. (رشیدی). چنبر گردن یعنی استخوان کرۀ گردن که به عربی ’ترقوه’ خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). طوق گردن و ترقوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبر کردن شود، قید. (برهان) (از غیاث). کنایه از قید و گرفتاری و حبس. (ناظم الاطباء) ، کمند. (غیاث) :
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
که افتد کزین نیمه هم سروری
بماند گرفتار در چنبری.
سعدی.
، حلقه ای از چوب یا از نخ که گاه حیواناتی چون اسب یا سگ یا میمون را از درون آن جهانند:
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبر است.
امیرعلی شیر نوایی.
، حلقه هایی از چوب یا از انواع فلز به شکل دایره یا بیضی که بازیگران و تردستان آنها را در دست و پای و گردن اندازند و بازیها و چابک کاریهای گوناگون کنند یا آنکه آن حلقه ها را به هوا انداخته، بگیرند و چابکدستی خود را نمایش دهند. و رجوع به چنبربازی شود، پردۀ عنکبوت، کلاه و چیزی که سر رابپوشاند. (ناظم الاطباء).
- چنبر آز، کنایه از دام و بند حرص و حلقه و کمند آز:
سفرهای علوی کند جان پاکت
گر از چنبر آز بازش رهانی.
سعدی.
- چنبر آسمان، کنایه از حلقۀ آسمان، که ظاهراً مراد همان افق است:
باقوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید.
خاقانی.
- چنبر اجل، کنایه است از مرگ محتوم:
عشق تو چو چنبر اجل شد
کس نه که بر او گذر ندارد.
خاقانی.
- چنبرچرخ، حلقه و دایرۀ چرخ. دور چرخ. (ناظم الاطباء) :
ز دور چرخ فروایستاده چنبر چرخ
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز.
مسعودسعد.
، گردش چرخ، منطقۀ افلاک. (ناظم الاطباء) :
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود دودی کو.
(منسوب به خیام).
- چنبرچنبر، حلقه حلقه:
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
- چنبر خنجر، حلقه ای که از خنجرها و امثال آن ساخته، بازیگران و رسن بازان از آن بگذرند. (آنندراج) :
پس مژگان عیان چشمش چو هندو
که جست از چنبر خنجر بدانسو.
وحید (از آنندراج).
- چنبر دف، حلقۀ چوبی یا فلزی دور دف.
کم. حلقۀ اطراف دف:
خم چنبر دف چو صحرای جست
در او مرتعامن حیوان نماید.
خاقانی.
چنبر دف شودفلک مطرب بزم شاه را
ماه دو تا به بر کشد زهره سه تای نو زند.
خاقانی.
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه بگوش چنبر دف همچو چنبرش.
خاقانی.
- چنبر دوش، استخوان گرد گردن که بتازی ترقوه خوانند. (آنندراج). چنبر گردن:
سرش نوعی برید از چنبر دوش
که برد از خان از خمخانه سرجوش.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به چنبر گردن شود.
- چنبر دهل، حلقۀ اطراف دهل. کم:
آن دوره گوش خر سر سنگی فروش دزد
از هر خم عصیری دودوره پوش کرد
یک یک چو چنبر دهلش کرد خارخار
بر یاد بوق میرۀ باسهل نوش کرد.
سوزنی.
- چنبر زلف، حلقۀ زلف. خم زلف. چین و شکن زلف:
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد
نگر تا حلقۀ اقبال ناممکن مجنبانی.
حافظ.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن.
حافظ.
- چنبر عشق، کنایه از دام عشق که عاشق در آن گرفتار آید:
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق.
حافظ.
- چنبر عنکبوت، کنایه از دام عنکبوت:
سر آمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد.
سعدی (بوستان).
- چنبر فلک، کنایه از دور فلک:
ز آسیب چنبر فلک اندر فراز آن
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان.
ازرقی.
- چنبر کوس، حلقۀ کوس. دور کوس. کم:
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است.
خاقانی.
- چنبر گردن، به تازی آن را ’الترقوه’ گویند و آن دو پاره استخوان است ناهموار و خمیده یکی از سوی راست و دیگری از سوی چپ بر استخوان سینه نهاده است و هر پاره را یک سر بر سر استخوان سینه پیوسته است و دیگر بر سر کتف و سر استخوان بازو پیوسته است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان گردن که به تازی ترقوه خوانند. (آنندراج). استخوان ترقوه. (ناظم الاطباء). ترقوه. (منتهی الارب) : چنبردوش، علامت خاصۀ او آنست که درد و غدد به چنبر گردن برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
مرا که از رسن زلف چنبر گردن
برشته بود رسن سوی چنبر آمد باز.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به چنبر دوش شود.
- چنبر گردنده، کنایه از آسمان و فلک. رجوع به چنبر شود.
- چنبر گردون، حلقۀ گردون. چنبر فلک:
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبر گردون بی آسایش نیلوفری.
سوزنی.
- چنبر محور، دایرۀ افق. محور افق. گرداگرد افق:
برنتابد نهیب بامش را
مرکز خاک و چنبر محور.
مسعودسعد.
لغت نامه دهخدا
(چَمْ)
یاسمین. (یادداشت مؤلف از لغتنامۀ مقالات حریری). گل یاس سفید، برگ یاسمن. (یادداشت مؤلف از مجمع الجوامع)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بُ)
گدا و گدایی کننده را گویند. (برهان) (آنندراج). گدایی باشد. (جهانگیری). گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به چنبلی شود، به لغت مردم گیلان چگلک باشد. (ناظم الاطباء). توت فرنگی. و رجوع به چگلک شود
لغت نامه دهخدا
(چُمْ بِ / بَ)
دهی از دهستان باری (بلوک شاخدونیه) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 55 هزارگزی جنوب خاور اهواز و 5 هزارگزی جنوب راه اهواز به رامهرمز واقع میباشد. زمینش جلگه و هوایش معتدل است و 280 تن سکنه دارد. آبش از چاه. محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. راه این آبادی در تابستان اتومبیل رو است و ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادکانی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چُمْ / چَمْ بَ / بِ)
چوبی بود که مسافران چون سلاح در دست دارند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوبدستی که شتربانان و امثال ایشان بدست گیرند. (برهان) (از جهانگیری). چوبدستی شتربانان. (رشیدی). چوبدستی شتربانان که چماق گویند و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). کدین و چوبدستی شتربانان و جز آنان. (ناظم الاطباء) :
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش زغلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
چونت زینسان سخن به بی ادبی است
زخم چنبه سزدت بر پهلو.
؟ (از فرهنگ اسدی).
، چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند و از پس در نیز نهند استواری را. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوب گنده را گویند مثل چوبی که در پس در، اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند. (از برهان). هر چوب گنده را گویند، مانند چوبی که در پس در نهند تا زود گشوده نشود و گاهی گازران بر زبر آن جامه را بشویند. (جهانگیری). چوب گنده مانند چوب گازران که بر آن جامه شویند. (رشیدی). چوب گنده که پس در، اندازند و چوب گازران که بدان جامه کوبند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چوب خوشۀ انگور که بر تاک چسبیده است. (برهان). چوب خوشۀ انگور بر تاک چسبیده. (ناظم الاطباء). چوب گونه ای که دانه های انگور بدان پیوسته است. چوب باریک و منثعب که حبه های انگور و خرما و امثال این دو بدان دوسیده است. تلزنه. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) ، کنایه از مردم ناهموار و درشت باشد. (برهان). مردم ناهموار و درشت و گردنکش. (ناظم الاطباء) ، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، مطلق ضرب و لطم و کتک را گویند، چنانکه گویند فلان کس را چنبه زد یا فلانی چنبه خورد و امثال اینها. چنبه (در اصطلاح روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه) ، چوب ’الک’ در بازی ’الک دولک’. (یادداشت مؤلف).
- چنبه خوردن، در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی کتک خوردن از کسی است اعم از اینکه زنندۀ کتک با چوب یا با دست یا با وسیلۀ دیگر زده باشد.
- چنبه زدن، دراصطلاح روستائیان فیض آباد بخش محولات تربت حیدریه بمعنی کتک زدن است، خواه با دست یا با چوب یا بوسیلۀ دیگر باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از چنبره
تصویر چنبره
بشکل چنبر چنبر مانند، حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
هر چوب گنده و ستبر (مانند چوبی که پس در اندازند و چوبی که گازران بر جامه زنند)، چماق چوبدستی (مانند چوبدستی شتر بانان)، هر چیز درشت و ستبر، شخص گنده و فربه مرد ناهموار درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبک
تصویر چنبک
خیز جست، چمباتمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
محیط دایره را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبر زدن
تصویر چنبر زدن
حلقه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبر کردن
تصویر چنبر کردن
حلقه مانندی چون کمان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبره زدن
تصویر چنبره زدن
دور خویش حلقه زدن (مانند حلقه مار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبک زدن
تصویر چنبک زدن
جستن خیز برداشتن، چمباتمه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبیدن
تصویر چنبیدن
جستن خیز کردن، گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبک
تصویر چنبک
((چُ بَ))
خیز، جست، چمباتمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبه
تصویر چنبه
((چُ بِ))
چماق، هر چوب درشت و ستبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
((چَ بَ))
محیط دایره، حلقه، هر چیز دایره مانند، دو استخوان که بطور افقی بین استخوان جناغ و استخوان کتف قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبره
تصویر چنبره
((چَ بَ رِ))
به شکل چنبر، چنبر مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبر زدن
تصویر چنبر زدن
((~. زَ دَ))
حلقه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبره
تصویر چنبره
دایره، حلقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
حلقه
فرهنگ واژه فارسی سره
چنبره، حلقه، دایره، طوق، گردن بند، قلاده، کمند، ترقوه، نیم دایره، کمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی