محیط دایره را گویند مطلقاً اعم از چنبر دف و چنبر گردن و افلاک و غیره. (برهان). دایرۀ دف و غربال و هرچه گرد و میان تهی باشد. (از رشیدی). محیط دایره را گویند مطلقاً چه چنبر دف باشد، چه چنبر افلاک و چه غیر از اینها. (از انجمن آرا) (آنندراج). دایره یا محیط دایره. (از ناظم الاطباء). حلقۀ دف و جز آن. (شرفنامۀ منیری). محیط دایره را گویند. (غیاث). دایره ای از چوب یا از جنس دیگر. دایره مانندی چون کم غربال و دور چرخ گردونه و نظایر اینها: خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود تا صداش از جبل الرحمۀ بطحا شنوند. خاقانی. و رجوع به چنبر چرخ و چنبر دف و چنبر دهل و چنبر غربال و چنبر فلک شود، به معنی حلقه هم آمده است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). حلقه. (ناظم الاطباء). مطلق حلقه و هر چیز حلقه مانند: به کشتی همی بند و افسون کنی که تا چنبر از یال بیرون کنی. فردوسی. ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر گهی همچو چوگان شود گاه چنبر. فرخی. چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبنها جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها. منوچهری. یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه گذرگاه او تنگ چون چنبری. منوچهری. ز بیم چنبر این لاجوردی همی بیرون جهم هزمان ز چنبر. ناصرخسرو. گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد گاه باز آن حلقه های زلف چون چنبر گرفت. مسعودسعد. آب نمانده در آن دو رنگین سوسن تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر. مسعودسعد. بر وفای دل من ناله برآرید چنانک چنبر این فلک شعبده گر بگشایید. خاقانی. ، هلال. (صراح) (منتهی الارب). کمان. کمانی. نیم دایره: این چنبر گردنده بدین گوی مدور چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر. ناصرخسرو. شیر غران بودم اکنون روبهم سرو بستان بودم اکنون چنبرم. ناصرخسرو. اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر به کردار چنبرند. ناصرخسرو. رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر. ناصرخسرو. ، قلاده و گردن بند. (ناظم الاطباء). طوق یا حلقه مانندی که در گردن اندازند: فرخ شاهی خجسته داری اختر بر هر گردن ز شکر داری چنبر. فرخی. ماده خری تنگ بسته را بنهادم چنبر بگسست و از نوار فروماند. سوزنی. طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم سر کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280). چنبر تست این فلک چنبری تا تو ازین چنبر سر چون بری. نظامی. چرخ که در معرض فریاد نیست هیچ سر از چنبرش آزاد نیست. نظامی. سر دندان کنش را زیر چنبر فلک دندان کنان آورده بر در. نظامی. رجوع به طوق و قلاده شود. ، استخوان گردن که به عربی ’ترقوه’ گویند. (رشیدی). چنبر گردن یعنی استخوان کرۀ گردن که به عربی ’ترقوه’ خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). طوق گردن و ترقوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چنبر کردن شود، قید. (برهان) (از غیاث). کنایه از قید و گرفتاری و حبس. (ناظم الاطباء) ، کمند. (غیاث) : چو سالاری از دشمن افتد بچنگ به کشتن درش کرد باید درنگ. که افتد کزین نیمه هم سروری بماند گرفتار در چنبری. سعدی. ، حلقه ای از چوب یا از نخ که گاه حیواناتی چون اسب یا سگ یا میمون را از درون آن جهانند: چون دف لولی درید از بهر میمون چنبر است. امیرعلی شیر نوایی. ، حلقه هایی از چوب یا از انواع فلز به شکل دایره یا بیضی که بازیگران و تردستان آنها را در دست و پای و گردن اندازند و بازیها و چابک کاریهای گوناگون کنند یا آنکه آن حلقه ها را به هوا انداخته، بگیرند و چابکدستی خود را نمایش دهند. و رجوع به چنبربازی شود، پردۀ عنکبوت، کلاه و چیزی که سر رابپوشاند. (ناظم الاطباء). - چنبر آز، کنایه از دام و بند حرص و حلقه و کمند آز: سفرهای علوی کند جان پاکت گر از چنبر آز بازش رهانی. سعدی. - چنبر آسمان، کنایه از حلقۀ آسمان، که ظاهراً مراد همان افق است: باقوت عزم او عجب نیست گر چنبر آسمان گشاید. خاقانی. - چنبر اجل، کنایه است از مرگ محتوم: عشق تو چو چنبر اجل شد کس نه که بر او گذر ندارد. خاقانی. - چنبرچرخ، حلقه و دایرۀ چرخ. دور چرخ. (ناظم الاطباء) : ز دور چرخ فروایستاده چنبر چرخ شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز. مسعودسعد. ، گردش چرخ، منطقۀ افلاک. (ناظم الاطباء) : از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو. (منسوب به خیام). - چنبرچنبر، حلقه حلقه: زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر روی تو از لاله برگ خرمن خرمن. فرخی. - چنبر خنجر، حلقه ای که از خنجرها و امثال آن ساخته، بازیگران و رسن بازان از آن بگذرند. (آنندراج) : پس مژگان عیان چشمش چو هندو که جست از چنبر خنجر بدانسو. وحید (از آنندراج). - چنبر دف، حلقۀ چوبی یا فلزی دور دف. کم. حلقۀ اطراف دف: خم چنبر دف چو صحرای جست در او مرتعامن حیوان نماید. خاقانی. چنبر دف شودفلک مطرب بزم شاه را ماه دو تا به بر کشد زهره سه تای نو زند. خاقانی. گردون چنبری ز پی کوس روز عید حلقه بگوش چنبر دف همچو چنبرش. خاقانی. - چنبر دوش، استخوان گرد گردن که بتازی ترقوه خوانند. (آنندراج). چنبر گردن: سرش نوعی برید از چنبر دوش که برد از خان از خمخانه سرجوش. زلالی (از آنندراج). و رجوع به چنبر گردن شود. - چنبر دهل، حلقۀ اطراف دهل. کم: آن دوره گوش خر سر سنگی فروش دزد از هر خم عصیری دودوره پوش کرد یک یک چو چنبر دهلش کرد خارخار بر یاد بوق میرۀ باسهل نوش کرد. سوزنی. - چنبر زلف، حلقۀ زلف. خم زلف. چین و شکن زلف: خیال چنبر زلفش فریبت میدهد نگر تا حلقۀ اقبال ناممکن مجنبانی. حافظ. گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن. حافظ. - چنبر عشق، کنایه از دام عشق که عاشق در آن گرفتار آید: فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق. حافظ. - چنبر عنکبوت، کنایه از دام عنکبوت: سر آمد طنین مگس بامداد که در چنبر عنکبوتی فتاد. سعدی (بوستان). - چنبر فلک، کنایه از دور فلک: ز آسیب چنبر فلک اندر فراز آن بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان. ازرقی. - چنبر کوس، حلقۀ کوس. دور کوس. کم: چنبر کوس او خم فلک است ساقی کاس او صف ملک است. خاقانی. - چنبر گردن، به تازی آن را ’الترقوه’ گویند و آن دو پاره استخوان است ناهموار و خمیده یکی از سوی راست و دیگری از سوی چپ بر استخوان سینه نهاده است و هر پاره را یک سر بر سر استخوان سینه پیوسته است و دیگر بر سر کتف و سر استخوان بازو پیوسته است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان گردن که به تازی ترقوه خوانند. (آنندراج). استخوان ترقوه. (ناظم الاطباء). ترقوه. (منتهی الارب) : چنبردوش، علامت خاصۀ او آنست که درد و غدد به چنبر گردن برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مرا که از رسن زلف چنبر گردن برشته بود رسن سوی چنبر آمد باز. امیرخسرو (از آنندراج). رجوع به چنبر دوش شود. - چنبر گردنده، کنایه از آسمان و فلک. رجوع به چنبر شود. - چنبر گردون، حلقۀ گردون. چنبر فلک: تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر چنبر گردون بی آسایش نیلوفری. سوزنی. - چنبر محور، دایرۀ افق. محور افق. گرداگرد افق: برنتابد نهیب بامش را مرکز خاک و چنبر محور. مسعودسعد.