جدول جو
جدول جو

معنی چرک - جستجوی لغت در جدول جو

چرک
مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
مادۀ چرب و تیرهرنگی که به سبب نشستن بدن یا لباس بر روی پوست یا لباس پیدا میشود، شوخ، شوغ
تصویری از چرک
تصویر چرک
فرهنگ فارسی عمید
چرک
(چَ)
مرغی است که خود را سرنگون از درخت آویزد، و آنرا مرغ حقگوی خوانند. (برهان). نام مرغی است که خود را از درخت آویزد. (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا نویسد: ’در برهان گفته مرغی است که خود را از درخت درآویزد، و او از جهانگیری نقل کرده، آن مرغ که خود را از درخت سرنگون درآویزد، بپارسی ’چوک’ خوانند چنانکه منوچهری گفته...’. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغ حقگوی که خود را از درخت سرنگون آویزد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرک شود
لغت نامه دهخدا
چرک
(چَ رَ)
مطلق زخم را گویند اعم از زخم کارد و شمشیر و غیره. (برهان). زخم. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). زخم خواه از کارد و شمشیر باشد و یا جز آن. ریش. (ناظم الاطباء). جراحت. بریدگی:
چرک زد چشم زخمی را ز یک خس
ز بهر چشم او را زخم شد بس.
خسرو دهلوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
چرک
(چَرْ رَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’جزء بلوک خفر است و این بلوک از بلوکات قریب باعتدال فارس میباشد که در طرف مشرق مایل بجنوب شیراز بمسافت شانزده فرسخ واقعست. طول جلگۀ این بلوک تخمیناً شانزده فرسخ و عرض آن به تفاوت نیم فرسخ تا یک و نیم است. آبش از رودخانه، محصولش غله و برنج و شکار این جلگه کبک و دراج است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 220)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع بلوک کوهپایۀ کرمانست که آبش از قنات و محصولش فقط جو و گندم است و چیزدیگر بعمل نمی آید’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 221)
لغت نامه دهخدا
چرک
(چُ)
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 12هزارگزی باختر بنجاز و 8هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل واقعست. جلگه و گرمسیر است و 484 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و کرباس و راهش فرعی است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
چرک
(چُ رَ)
نان. (فرهنگ نظام). مطلق نان. چروک. رجوع به چروک شود
لغت نامه دهخدا
چرک
(چِ)
ریمی که از زخم آید. (برهان). ریم که از زخم برآید، بهندی آنرا پیب گویند. (آنندراج) (غیاث). ماده ای غلیظ و سفیدرنگ و یا خون آلودی که در دملها تولید میگرددو از زخمها می پالاید. (ناظم الاطباء). مادۀ فاسدی که از زخم بیرون مییاید که نام عربیش ’ریم’ است. (فرهنگ نظام). چرک جراحت. مادۀ سپیدی که از قرحه و جراحت آید و گاهی آلوده بخون باشد، چرکی که بر بدن و جامه نشیند و بعربی ’وسخ’ گویند. (برهان). بمعنی چیز تیره که بر بدن و جامه پیدا شود، بهندی ’میل’ گویند. (آنندراج) (غیاث). وسخ و مادۀ دنسی که بر بدن و یا جامه نشیند. (ناظم الاطباء). کثافتی که بر بدن و جامه و غیر آنها پیدا شود. (فرهنگ نظام). ریم، آنچه بر ظاهر بشره پیداآید که در حمام و جز آن با کیسه یا مالیدن دست فتیله شود و بریزد. شوخ. اطلس. تغب. تفن. دثر. درن. دسم. صخاءه. صنخه. صناء. طفس. وسب. وضر. وکب. هبریّه. (منتهی الارب) :
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم درست.
نظامی.
غبار از روی و چرک از تن بشویم
بتن پاکیزه سوی شاه پویم.
جامی.
، آب دهن را هم گفته اند. (برهان). آب دهن. (ناظم الاطباء) :
دریای محیط را که پاک است
از چرک دهان سگ چه باک است.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، سرگین. فضلۀ حیواناتی مانند گاو و خر و سگ و غیره. کود. کوت:
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
سر بگوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چرک بر بینی او.
مولوی.
مرده پیش او کشی، زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.
مولوی.
پس بگوید تو نیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا بشب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
چرک
زخم کارد و شمشیر و غیره جراحت، بریدگی ماده سفید رنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که بسبب ناشستن تن یا جامه در روی پوست بدن یا لباس ظهر شود شوخ، چرکین کثیف. نان
فرهنگ لغت هوشیار
چرک
((چِ))
ماده سفیدرنگی که از زخم و دمل بیرون آید، ماده تیره رنگ و چربی که به سبب دیر شستن بدن یا لباس در روی پوست یا لباس ظاهر شود
چرک دل کسی را پاک کردن: کنایه از رفع کدورت از کسی کردن
تصویری از چرک
تصویر چرک
فرهنگ فارسی معین
چرک
((چُ رَ))
چروک. چورک، نان
تصویری از چرک
تصویر چرک
فرهنگ فارسی معین
چرک
خلط
تصویری از چرک
تصویر چرک
فرهنگ واژه فارسی سره
چرک
آلوده، پلشت، کثیف، پلید، نجس
متضاد: تمیز، چرکین، ریم، خون فضله، قذرات، کثافت، لکه، وسخ، جراحت، جرم، عفونت، شوخناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرک
چرک فساد زخم، صدای شکستن چوب یا استخوان انسان و حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرک آلود
تصویر چرک آلود
آلوده به چرک، چرکین، پلید، کثیف، ریمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
هر چیز ناپاک و چرک آلود، چرک دار، شوخگین، ریمناک، ریمن، ریم آلود، ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرکتاب
تصویر چرکتاب
ویژگی پارچه یا لباس تیره رنگ که چرک بر روی آن نمایان نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرکن
تصویر چرکن
چرکین، هر چیز ناپاک و چرک آلود، چرک دار، شوخگین، ریمناک، ریمن، ریم آلود، ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید
فرهنگ فارسی عمید
(چُ رَ نَ / نِ)
دکان نانوایی. نانوایی. محلی که در آنجا نان پزند. رجوع به چرک و چرکچی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
مملکتی که واقعست در جزء غربی قفقاز و در شمال و در جنوب سلسۀ کوه قفقاز و اکنون متعلق به دولت روس میباشد. (ناظم الاطباء). ولایتی در شمال ایران که حمداﷲ مستوفی در کتاب خود آنرا ’چرکز’ هم نام برده است. مسکن چرکسی ها. چرکستان:... اولاد جغتای را با سپاهی کشورگشای باستخلاص بلاد اروس و چرکس و بلغار و کاشغر فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 50). کیوک خان...بحدود بلاد اروس و چرکس و بلغار توجه نموده بود. (جبیب السیر چ خیام ج 3 ص 54). رجوع به چرکسستان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / بِ چِ)
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است.
- بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت.
- بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است:
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچۀ نره شیر.
فردوسی.
نباید که آن بچۀ نره شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر.
فردوسی.
بدو گفت کای بچۀ نره شیر
برآورده چنگال و گشته دلیر.
فردوسی.
- بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج).
- ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست:
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
، چوزه. جوجه:
من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست
با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور.
ابوشکور.
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
دقیقی.
ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر برجه.
لبیبی.
بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
- بچۀ باز، جوجۀ باز.
- بچۀ بط، جوجۀ مرغابی:
بچۀ بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود.
سنائی.
- بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر.
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده.
نظامی.
- خطائی بچه:
تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب
کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند.
سعدی.
- درویش بچه، بچۀ درویش:
با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان).
- شاه بچه، شاهزاده:
فکند آن تن شاه بچه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
- کبوتربچه:
چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم
بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست.
سیلی.
ترکیب های دیگر:
- آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک.
- دربچه، در کوچک.
، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) :
افکنده بساط و عشرتی داریم
هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر.
محمدقلی سلیم.
، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه.
- بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قرای بلوک ابهررود زنجان است که در دو فرسخی سلطانیه در دامنۀ کوهی واقع شده مرتع اسبهای خوانین چرکر میباشد. نوزده نفر از خوانین بنی اعمام حاجی مصطفی قلیخان میرشکار در این قریه سکونت دارند که همه شکارچی اند و ایلخی زیاد دارند و کره های بسیار خوب از آن ایلخی بعمل می آید و اسب چرکری معروفست. این قریه آبش از چشمه سار جبل و محصولش غلۀ آبی و دیمی است. هوایش ییلاقی است و دویست وبیست خانوار رعیت دارد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
ولایتی در شمال ایران، که حمدالله مستوفی در کتاب خود آنرا ’چرکس’ هم نامیده و نوشته است: ’مملکتی است باقلیم ششم و صحاری و علف زارهای بسیار و مکانش صحرانشین و معاش آن گروه از دواب و مواشی بود’. (از نزهه القلوب ص 11 و 21 و 256 و 267)
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
در ترک، قومی است. (آنندراج) (غیاث). مردم چرکسی. (ناظم الاطباء). مردمی از اهل چرکس. مردمی از سرزمینی بهمین نام که ممالیک مصر نیز به آنان منسوبند. صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از اقوام بلاد قفقاز است که در دامنۀ شمالی قسمت غربی سلسله جبال قفقاز و در وادیهای بایری که منتهی به رودخانه های ’ترک’ و ’قوبان’ است سکونت دارند. اصل و نسب این قوم مانند سایر اقوام قفقاز مجهول است و مشابهت و قرابت زبان ایشان با هیچیک از زبانهای معروف تحقیق نشده و بنا به ادعای خود ایشان تلفظ زبانشان بعربی نزدیک است ولی این ادعا سست و بی اساس میباشد. مشابهتی که از نظر اخلاق و آداب با مردم آلبانی دارند تصادفی است و دلیل بر قربت جنسی نیست. آنچه به تحقیق پیوسته اینست که چرکسها از زمانهای بسیار قدیم منفرداً در دامنۀ سلسلۀ جبال قفقاز ساکن بوده اند و با اقوام موجود امروزی هیچ قرابت جنسی ندارند، معهذا ایشان از بقایای اقوام وحشی که در اروپا زندگی میکرده اند و یا از اقوام مغول نبوده اند و از نژاد بسیار مکمل قفقاز و قومی نجیب با قیافۀ زیبا میباشند. چرکسها هرگز بتشکیل دولتی نائل نشده و از دولتهای بزرگ نیز کاملاً تبعیت نکرده و همواره کمابیش استقلالی داشته اند. قبل از آنکه مغلوب روسیه شوند در حدود یک ملیون تن بوده اند و پس از آن عده ای به ممالک عثمانی هجرت کرده اند و ساکنان چرکسستان بسیار تقلیل یافته است. اگر چه قوانین نوشته شده و مدون نداشته اند ولی یک رشته عادات مخصوص داشته اند و اصول اداره و حکومتهای ایشان بطرز قدیمی بوده است. چرکسها به پنج طبقه تقسیم میشوند: طبقۀ اول ’پشه’ یا ’پشی’ که اشراف بودند، طبقۀ دوم ’وورق’ که اکثر در خدمت دستۀ اول بودند و خود نیز اعیان محسوب میشدند و درباره سایر مردم صاحب حکم و نفوذ بودند. طبقۀ سوم ’آذادلی ها’ که خود یا اجدادشان سابقاً برده بودند و بعد آزاد گردیدند و بعضی از ایشان ثروت بسیاری نیز بدست آوردند. طبقۀ چهارم برزگران. طبقۀ پنجم بردگان و کنیزانی بودند که آنانرا در اثنای جنگ از دشمنان به اسارت میبردند. دختران چرکسها قبل از تأهل آزادند. و از جملۀ وظایف ایشان پذیرایی از مسافران است شوهران خود راخود انتخاب میکنند و پس از تأهل حجاب میگیرند. چرکسها بسیار مهمان نواز و شجاعند و بحفظ ناموس و حیثیت بسیار اهمیت میدهند. از قوم چرکس کسانی از طرف خلفای عباسی و پادشاهان سلجوقی و دیگران بمقامات عالی نائل شده خدمات بزرگی هم بعالم اسلام کرده اند. بعضی از ممالیک چراکسه پس از ملوک ایوبی و بنی قلاوون مدت بسیاری در مصر حکومت کرده اند و از ایشان رجالی نیز در حکومت عثمانی به ابراز خدمات بزرگ نایل آمده اند اروپائیان و مخصوصاً انگلیسی ها درباره زبان چراکسه تحقیقات عمیقی کرده و یک رشته کتابها در این باب نوشته و صرف و لغات این زبان بخط لاتینی انتشار داده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به چرکسی و چراکسه شود
طایفه ای از طوایف فارس. مؤلف فارسنامه نویسد: ’اصل آنها از اهل چرکس روم است، در زمان سلاطین صفویه بفارس آمده در دهات بلوک دز کرد منزل نموده معیشت آنها از زراعت است’. (فارسنامۀ ناصری ص 331)
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
نام یکی از امرای روم که بنا بنوشتۀ مؤلف تاریخ غازانی در بیست وچهارم رمضان سال 698 هجری قمری بامر غازان خان بقتل رسیده است. رجوع به تاریخ غازانی ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چرک آلوده
تصویر چرک آلوده
چرکین چرک آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرک آلود
تصویر چرک آلود
چرکین کثیف: (لباس چرک آلودی بتن داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرک شدن
تصویر چرک شدن
کثیف، ناپاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکاب
تصویر چرکاب
آب ناپاک و کثیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکتاب
تصویر چرکتاب
پارچه تیره رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکن
تصویر چرکن
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
((چِ))
آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرکتاب
تصویر چرکتاب
((چِ))
پارچه یا جامه ای تیره رنگ که چرک و کثیفی را دیر نشان می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرک دل پاک کردن
تصویر چرک دل پاک کردن
کنایه از رفع کدورت از کسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرکین
تصویر چرکین
اکبیری
فرهنگ واژه فارسی سره