سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است. - بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت. - بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است: چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچۀ نره شیر. فردوسی. نباید که آن بچۀ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر. فردوسی. بدو گفت کای بچۀ نره شیر برآورده چنگال و گشته دلیر. فردوسی. - بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). - ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست: در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. ، چوزه. جوجه: من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور. ابوشکور. پادشا سیمرغ دریا راببرد خانه و بچه بدان طیطو سپرد. رودکی. مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است. دقیقی. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. لبیبی. بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). - بچۀ باز، جوجۀ باز. - بچۀ بط، جوجۀ مرغابی: بچۀ بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود. سنائی. - بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر. به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده. نظامی. - خطائی بچه: تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند. سعدی. - درویش بچه، بچۀ درویش: با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). - شاه بچه، شاهزاده: فکند آن تن شاه بچه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک. فردوسی. - کبوتربچه: چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست. سیلی. ترکیب های دیگر: - آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک. - دربچه، در کوچک. ، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) : افکنده بساط و عشرتی داریم هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر. محمدقلی سلیم. ، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه. - بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد