جدول جو
جدول جو

معنی چرغنده - جستجوی لغت در جدول جو

چرغنده
(چَ غَ دَ / دِ)
بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
(دخترانه)
محترم، دارای احترام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
(دخترانه)
شاد، مبارک، خجسته، میمون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چرنده
تصویر چرنده
حیوان علف خواری که چرا می کند، چرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارغنده
تصویر ارغنده
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرانده
تصویر چرانده
ویژگی حیوانی که به چرا برده شده، زمینی که گیاه و علف آن را حیوانات علف خوار چرا کرده و خورده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چربنده
تصویر چربنده
برتری دارنده، دارای فزونی و برتری، برای مثال به یک جو که چربنده شد سنگ خام / بدان خشکی اش چرب کردند نام (نظامی۶ - ۱۰۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرونده
تصویر چرونده
چاره جوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخنده
تصویر چرخنده
چرخ زننده،، گردنده، کسی یا چیزی که دور خود یا دور دیگری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تکه های پاک کردۀ رودۀ گوسفند که با گوشت و جگر و چربی پر کرده و پخته باشند، جگرآغند، جگرآکند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ رَ دَ / دِ)
ترسنده و ترسان و هراسان و جبان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغر و چغریدن شود.
لغت نامه دهخدا
(چَ غَ دَ / دِ)
آن کس که میچغد. آنکه میچخد. و رجوع به چغیدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ دَ / دِ)
حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائم. سوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان:
چرنده دیولاخ آکنده پهلو
تنی فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
.... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه)، چرندو را نیز گویند که ’غضروف’ باشد. (برهان) .چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود، هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء).
- چرنده و پرنده، آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم
لغت نامه دهخدا
(چَ غَ)
چراغ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرغنده شود، چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند را نیز گویند که با گوشت و مصالح پر کرده باشند. (برهان). رودۀ گوسفند بود که آنرا بگوشت پر کرده باشند. (جهانگیری). رودۀ گوسفند که بگوشت پخته پرکرده باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف جگرآغند است. (انجمن آرا) (آنندراج). رودۀ گوسفند که از مصالح پر کرده باشند. (ناظم الاطباء). جرغند. جگرآگند. عصیب. چرب رود. چرب روده. رجوع به چرغنده و جرغند شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِغَ دَ / دِ)
چراغپایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ دَ / دِ)
چرخ زننده. دوار. گردان. گردنده. گردگردان. آنکه بدور خود یا بدور دیگری چرخد. رجوع به چرخ و چرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ دَ / دِ)
برتری دارنده در وزن. سنگین در وزن نسبت به چیز دیگری:
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشکیش چرب کردند نام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ دَ / دِ)
ارغند. آلغده. خشمگین. غضبناک. (برهان). غضبان. خشم آلود. قهرآلود. (برهان). آشفته و بخشم آمده:
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.
رودکی.
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد ز صید.
فردوسی.
سراپردۀ سبز دیدم بزرگ
سپاهی بگردش چو ارغنده گرگ.
فردوسی.
ز خاقان چین آن سه ترک سترگ
که ارغنده بودند مانند گرگ.
فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ.
فردوسی.
بدو گفت هنگام رزم طبرگ
بر این گونه بودم چو ارغنده گرگ.
فردوسی.
برآشفت از آن کار و ننگ آمدش
چو ارغنده شد رای جنگ آمدش.
فردوسی.
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار ارغنده گرگ.
فردوسی.
...سپاهی بکردار ارغنده شیر.
فردوسی.
...سوی رزم آمد چو ارغنده شیر.
فردوسی.
شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال.
فرخی.
بگشتند با هم دو گرد سترگ
که ارغنده بودند مانند گرگ.
اسدی.
بگشتند با هم دو گرد سترگ
بخون چنگ شسته چو ارغنده گرگ.
اسدی.
بزد نعره ای پهلوان دلیر
بسوی نریمان چو ارغنده شیر.
اسدی.
وز آنجای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر.
اسدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغنده
تصویر بلغنده
جامه دان، بقچه، بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخنده
تصویر چرخنده
گردنده، گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغنده
تصویر فرغنده
پلید بد، بد بوی متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغنده
تصویر ارغنده
خشمگین غضبناک غضبان خشم آلود آشفته و به خشم آمده ارغند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چغنده
تصویر چغنده
آن کس که میچغد چخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغنده
تصویر فرغنده
((فَ غَ دِ))
پلید، گندیده، بد بوی، فرغند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چرنده
تصویر چرنده
((چَ رَ دِ))
حیوان علفخوار که چرا کند، جمع چرندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارغنده
تصویر ارغنده
((اَ غَ دِ))
خشمگین، غضبناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برونده
تصویر برونده
صدور، صادر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
تبریک، مبارک
فرهنگ واژه فارسی سره
علف خوار، علف خور
فرهنگ واژه مترادف متضاد