بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود
بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج) ، چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود
حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائم. سوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان: چرنده دیولاخ آکنده پهلو تنی فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. .... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه)، چرندو را نیز گویند که ’غضروف’ باشد. (برهان) .چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود، هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء). - چرنده و پرنده، آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم
حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائِم. سَوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان: چرنده دیولاخ آکنده پهلو تنی فربه، میان چون موی لاغر. عنصری. .... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه)، چرندو را نیز گویند که ’غضروف’ باشد. (برهان) .چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود، هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء). - چرنده و پرنده، آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم
چراغ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرغنده شود، چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند را نیز گویند که با گوشت و مصالح پر کرده باشند. (برهان). رودۀ گوسفند بود که آنرا بگوشت پر کرده باشند. (جهانگیری). رودۀ گوسفند که بگوشت پخته پرکرده باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف جگرآغند است. (انجمن آرا) (آنندراج). رودۀ گوسفند که از مصالح پر کرده باشند. (ناظم الاطباء). جرغند. جگرآگند. عصیب. چرب رود. چرب روده. رجوع به چرغنده و جرغند شود
چراغ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرغنده شود، چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) ، رودۀ گوسفند را نیز گویند که با گوشت و مصالح پر کرده باشند. (برهان). رودۀ گوسفند بود که آنرا بگوشت پر کرده باشند. (جهانگیری). رودۀ گوسفند که بگوشت پخته پرکرده باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف جگرآغند است. (انجمن آرا) (آنندراج). رودۀ گوسفند که از مصالح پر کرده باشند. (ناظم الاطباء). جرغند. جگرآگند. عصیب. چرب رود. چرب روده. رجوع به چرغنده و جرغند شود
ارغند. آلغده. خشمگین. غضبناک. (برهان). غضبان. خشم آلود. قهرآلود. (برهان). آشفته و بخشم آمده: گه ارمنده ای و گه ارغنده ای گه آشفته ای و گه آهسته ای. رودکی. یکی نامه بنوشت نزدیک کید چو شیری که ارغنده گردد ز صید. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سپاهی بگردش چو ارغنده گرگ. فردوسی. ز خاقان چین آن سه ترک سترگ که ارغنده بودند مانند گرگ. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ. فردوسی. بدو گفت هنگام رزم طبرگ بر این گونه بودم چو ارغنده گرگ. فردوسی. برآشفت از آن کار و ننگ آمدش چو ارغنده شد رای جنگ آمدش. فردوسی. برد سوی خوارزم کوس بزرگ سپاهی بکردار ارغنده گرگ. فردوسی. ...سپاهی بکردار ارغنده شیر. فردوسی. ...سوی رزم آمد چو ارغنده شیر. فردوسی. شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال. فرخی. بگشتند با هم دو گرد سترگ که ارغنده بودند مانند گرگ. اسدی. بگشتند با هم دو گرد سترگ بخون چنگ شسته چو ارغنده گرگ. اسدی. بزد نعره ای پهلوان دلیر بسوی نریمان چو ارغنده شیر. اسدی. وز آنجای با ویژگان رفت چیر سوی لشکرش همچو ارغنده شیر. اسدی.
ارغند. آلغده. خشمگین. غضبناک. (برهان). غضبان. خشم آلود. قهرآلود. (برهان). آشفته و بخشم آمده: گه ارمنده ای و گه ارغنده ای گه آشفته ای و گه آهسته ای. رودکی. یکی نامه بنوشت نزدیک کید چو شیری که ارغنده گردد ز صید. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سپاهی بگردش چو ارغنده گرگ. فردوسی. ز خاقان چین آن سه ترک سترگ که ارغنده بودند مانند گرگ. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ. فردوسی. بدو گفت هنگام رزم طبرگ بر این گونه بودم چو ارغنده گرگ. فردوسی. برآشفت از آن کار و ننگ آمدش چو ارغنده شد رای جنگ آمدش. فردوسی. برد سوی خوارزم کوس بزرگ سپاهی بکردار ارغنده گرگ. فردوسی. ...سپاهی بکردار ارغنده شیر. فردوسی. ...سوی رزم آمد چو ارغنده شیر. فردوسی. شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال. فرخی. بگشتند با هم دو گرد سترگ که ارغنده بودند مانند گرگ. اسدی. بگشتند با هم دو گرد سترگ بخون چنگ شسته چو ارغنده گرگ. اسدی. بزد نعره ای پهلوان دلیر بسوی نریمان چو ارغنده شیر. اسدی. وز آنجای با ویژگان رفت چیر سوی لشکرش همچو ارغنده شیر. اسدی.