چاشتدان. ظرفی باشد که نان و طعام در آن گذارند. ناندان. (برهان). ظرف و سفره ای که طعام روز را در آن گذارند و به وقت چاشت بکار برند. (فرهنگ ناصری). چاشدان. (آنندراج) : ای چاشکدانت چرخ ازرق وی شادروانت چرخ اطلس. جمال الدین عبدالرزاق (از فرهنگ ناصری). ، صندوقچه زنان را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به چاشدان و چاشتدان شود
چاشتدان. ظرفی باشد که نان و طعام در آن گذارند. ناندان. (برهان). ظرف و سفره ای که طعام روز را در آن گذارند و به وقت چاشت بکار برند. (فرهنگ ناصری). چاشدان. (آنندراج) : ای چاشکدانت چرخ ازرق وی شادروانت چرخ اطلس. جمال الدین عبدالرزاق (از فرهنگ ناصری). ، صندوقچه زنان را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به چاشدان و چاشتدان شود
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدان لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بدند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را برد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مِثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدانِ لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مِثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بُدَند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را بَرَد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
از محله های اصفهان بود. مافروخی آرد: از جملۀ محاسنی که رقعۀ بقعۀ اصفهان برتبت مزایا و زینت صفایا محلّی ̍ و مزین است باروئی هست محیط بر عرصۀ شهر مانند دور فلک چهارم بر قرصۀمهر مستحدث آن علاءالدوله، مساحت دور آن زیادت بر پانزده هزار گام بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و محلات مشهوره از آن منقطع و معطل افتاده مثل کماآن و براآن و سنبلان و خرچان و فرسان و باغ عبدالعزیز و کرواآن و اشکهان و لنبان و ویدآباد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 51). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 524 شود، قی و استفراغ را نیز گویند. (برهان). بمعنی قی نیز آمده: بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی. مولوی (کلیات شمس ج 5 بیت 27210). و اشکفه نیز آمده است. (رشیدی). قی کردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به اشکفه و شکوفه شود
از محله های اصفهان بود. مافروخی آرد: از جملۀ محاسنی که رقعۀ بقعۀ اصفهان برتبت مزایا و زینت صفایا مُحَلّی ̍ و مزین است باروئی هست محیط بر عرصۀ شهر مانند دور فلک چهارم بر قرصۀمهر مستحدث آن علاءالدوله، مساحت دور آن زیادت بر پانزده هزار گام بیرون آنچه خارج شهر مهمل نهاده و محلات مشهوره از آن منقطع و معطل افتاده مثل کماآن و براآن و سنبلان و خرچان و فرسان و باغ عبدالعزیز و کرواآن و اشکهان و لنبان و ویدآباد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 51). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 524 شود، قی و استفراغ را نیز گویند. (برهان). بمعنی قی نیز آمده: بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی. مولوی (کلیات شمس ج 5 بیت 27210). و اشکفه نیز آمده است. (رشیدی). قی کردن. (فرهنگ نظام). و رجوع به اشکفه و شکوفه شود
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
دهی است از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 73 هزارگزی جنوب بمپور و 2 هزارگزی باختر راه شوسۀ بمپور به چاه بهار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، برنج، خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان لاشار بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 73 هزارگزی جنوب بمپور و 2 هزارگزی باختر راه شوسۀ بمپور به چاه بهار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، برنج، خرما و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
چاشتدان، چاشکدان، ظرفی باشد که نان و خوردنی در آن میان گذارند، (برهان)، ظرفی که در آن نان گذارند، (فرهنگ ناصری)، ظرفی که از طعام چاشت در آن نهند، (آنندراج)، ظرفی را گویند که نان در میان او گذارند، کرسان، (فرهنگ جهانگیری)، جوئه، ظرف طعام چاشت: وز زمین برجستمی تا چاشدان خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان، رودکی، ، بطریق مجاز طعام چاشت را نیز گویند، (فرهنگ ناصری)، و رجوع به چاشتدان و چاشکدان شود
چاشتدان، چاشکدان، ظرفی باشد که نان و خوردنی در آن میان گذارند، (برهان)، ظرفی که در آن نان گذارند، (فرهنگ ناصری)، ظرفی که از طعام چاشت در آن نهند، (آنندراج)، ظرفی را گویند که نان در میان او گذارند، کرسان، (فرهنگ جهانگیری)، جوئه، ظرف طعام چاشت: وز زمین برجستمی تا چاشدان خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان، رودکی، ، بطریق مجاز طعام چاشت را نیز گویند، (فرهنگ ناصری)، و رجوع به چاشتدان و چاشکدان شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و توابع طارم خمسه است که قدیم النسق میباشد و مالکین متعدد دارد ... سکنه اش هشتاد خانوارند و زراعت عمده اش دیمی و کمی هم آبی است، رودخانه ای از زیر دست قلعه میگذرد که منتهی بقزل اوزن میشود و این محل در تابستان ییلاق ایل قشقایی است، (از مرآت البلدان ج ص 78)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و توابع طارم خمسه است که قدیم النسق میباشد و مالکین متعدد دارد ... سکنه اش هشتاد خانوارند و زراعت عمده اش دیمی و کمی هم آبی است، رودخانه ای از زیر دست قلعه میگذرد که منتهی بقزل اوزن میشود و این محل در تابستان ییلاق ایل قشقایی است، (از مرآت البلدان ج ص 78)
ظرفی را گویند که نان و سایر خوردنی در آن گذاشته هنگام چاشت بخورند، (فرهنگ ناصری)، چاشدان، (فرهنگ ناصری)، چاشکدان، (فرهنگ ناصری)، ظرفی که نان و خوردنی در آن نهند، (ناظم الاطباء)، ظرفی که غذای چاشت را در آن نهند، و رجوع به چاشدان و چاشکدان شود
ظرفی را گویند که نان و سایر خوردنی در آن گذاشته هنگام چاشت بخورند، (فرهنگ ناصری)، چاشدان، (فرهنگ ناصری)، چاشکدان، (فرهنگ ناصری)، ظرفی که نان و خوردنی در آن نهند، (ناظم الاطباء)، ظرفی که غذای چاشت را در آن نهند، و رجوع به چاشدان و چاشکدان شود
صندوقچۀ زنان را گویند که در آن ریز و پیز و خرد و مرد و چیزها نهند و دخلدان استادان بقال و نانبا و آش پز و امثال آن را نیز گفته اند و آن ظرفی باشد که قیمت آنچه فروخته شود در آن گذارند و صندوقی را نیز گویند که نان در آن گذارند. (برهان قاطع) (آنندراج). رکوه. صندوق. (صحاح الفرس). تبنگو. (صحاح الفرس)
صندوقچۀ زنان را گویند که در آن ریز و پیز و خرد و مرد و چیزها نهند و دخلدان استادان بقال و نانبا و آش پز و امثال آن را نیز گفته اند و آن ظرفی باشد که قیمت آنچه فروخته شود در آن گذارند و صندوقی را نیز گویند که نان در آن گذارند. (برهان قاطع) (آنندراج). رَکوَه. صندوق. (صحاح الفرس). تبنگو. (صحاح الفرس)
مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند. مبرز. جای خاک و آشغال خانه: تا چنان شد که گنده شد (ایوب و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه طبری). بیفتد همه رسم جشن سده شود خاکدان جمله آتشکده. فردوسی. این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو. کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر. سنائی. مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین. خاقانی. گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم. خاقانی. مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد. خاقانی. کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را. نظامی. و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت. (تذکرهالاولیا عطار) ، عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا: همه زین خاکدان اندر گذشتند بدند از خاک، باز آن خاک گشتند. ناصرخسرو. خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد. خاقانی. چون منوچهر خفته در خاک است مهر از این شوم خاکدان برگیر. خاقانی. گنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست در این استخوان. نظامی. تو آئینۀ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی. (کتاب المعارف). ازین خاکدان بنده ای پاک شد که درپای کمتر کسی خاک شد. سعدی (بوستان). چشمه که می زاید از این خاکدان اشک مقیمان دل خاک دان. (از زهرالریاض). ، عالم سفلی. ارض. زمین: چونکه میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن. مولوی. حیف است طائری چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا می فرستمت. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، خرابه. ویرانه. بی آبادانی
مزبله. (برهان قاطع) (آنندراج). جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (غیاث اللغات). جائی که خود را تهی کنند. مبرز. جای خاک و آشغال خانه: تا چنان شد که گنده شد (ایوب و بر در دیه از دور یکی خاکدان بود آنجا او را بیفکندند تا هم ایذر بمرد. (ترجمه طبری). بیفتد همه رسم جشن سده شود خاکدان جمله آتشکده. فردوسی. این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو. کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هر کرا روح القدس پرورده باشد زیر پر. سنائی. مرد که فردوس دید کی طلبدخاکدان آنکه بدریا رسید کی طلبد پارگین. خاقانی. گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم. خاقانی. مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد. خاقانی. کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را. نظامی. و گفت تا عیال خود را چون بیوگان نکنی و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی و در شب در خاکدان سگان نخسبی طمع مدار که در صف مردان راه دهندت. (تذکرهالاولیا عطار) ، عالم. دنیا. (برهان قاطع) (آنندراج). این سرا: همه زین خاکدان اندر گذشتند بدند از خاک، باز آن خاک گشتند. ناصرخسرو. خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان. خاقانی. خاقانیا نه طفلی از این خاک توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشد. خاقانی. چون منوچهر خفته در خاک است مهر از این شوم خاکدان برگیر. خاقانی. گنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست در این استخوان. نظامی. تو آئینۀ دل را... بزیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فرو بردی. (کتاب المعارف). ازین خاکدان بنده ای پاک شد که درپای کمتر کسی خاک شد. سعدی (بوستان). چشمه که می زاید از این خاکدان اشک مقیمان دل خاک دان. (از زهرالریاض). ، عالم سفلی. ارض. زمین: چونکه میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن. مولوی. حیف است طائری چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا می فرستمت. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، خرابه. ویرانه. بی آبادانی