جدول جو
جدول جو

معنی چشمدان

چشمدان
چشم خانه، کاسۀ چشم، حفرهای که چشم در آن جا دارد
تصویری از چشمدان
تصویر چشمدان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چشمدان

چشمدان

چشمدان
چشم خانه. (ناظم الاطباء). کاسۀ چشم. حدقۀ چشم. رجوع به چشمخانه شود
لغت نامه دهخدا

چرمدان

چرمدان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پوستی، چنته، کیسه ای که در آن پول می ریختند و به کمر می بستند، همیان
چرمدان
فرهنگ فارسی عمید

چشملان

چشملان
چَشمیزَک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، تَشَن، حسب السودان، تَشمیزَج، چَشمَک، چَشام، چَشوم، چَشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو، چاکسی
چشملان
فرهنگ فارسی عمید

چرمدان

چرمدان
دولمیان چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند. (برهان). کیسه ای باشد که از پوست سازند و آنرا دولمیان نیز گویند. (جهانگیری). کیسۀ چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند و در آن زر و سیم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کیسه. (غیاث). دولمیان و کیسه ای که از پوست سازند. (ناظم الاطباء). کیسۀچرمین که بر پهلو بندند و پول و سایر اشیاء در آن ریزند. (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 248). همیان. چنتۀ چرمی که از پهلو آویزند. همیان که بر کمر بندند. کیسه و کیف چرمی. کیف چرمی که پول و کاغذ در آن نهند. پرت فوی:
ایمنیم از فکر دزد و راهزن
زانکه چون زر درچرمدان توایم.
مولوی (از جهانگیری).
کاسۀ ارزاق لبالب پر است
کیسۀ اقبال چرمدان ماست.
مولوی (از آنندراج).
که درین کشتی چرمدان گم شده است
جمله را جستیم نتوانی تو رست.
مولوی.
چونکه حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندرچرمدان ریختند.
مولوی.
حکایتی آورده اند، که پادشاهی بود و او را بنده ای بود خاص و مقرب عظیم چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصه ها ونامه ها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی، پیش پادشاه مدهوش افتادی، پادشاه در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشقبازی که این بندۀ مدهوش من چه دارد، آن نامه ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی، کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی.... (فیه مافیه چ فروزانفر ص 13)
لغت نامه دهخدا

چشموان

چشموان
نام دبیر گشتاسپ:
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران که نامش زریر
پدروان که بود از دلیران اوی
چشموان که بود از دبیران اوی.
دقیقی
لغت نامه دهخدا

چشملان

چشملان
مردمک چشم، حدقه. (ناظم الاطباء) ، چاکسو. (ناظم الاطباء). داروی چشم
لغت نامه دهخدا

چشمقان

چشمقان
دهی از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر که در 33 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 97 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا