جدول جو
جدول جو

معنی چارپایه - جستجوی لغت در جدول جو

چارپایه(یَ / یِ)
چارپا و هر چیز که دارای چهار پایه باشد. (ناظم الاطباء) ، کرسیی که دارای چهارپایه باشد. کرسیچه. نوعی صندلی مخصوص که در کفشدوزی ها یا قهوه خانه ها برای نشستن بکار میرود
لغت نامه دهخدا
چارپایه
کرسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراپایه
تصویر فراپایه
بلندپایه، بلندمرتبه، دارای مقام و مرتبۀ عالی، دارای فر و شکوه، برتر از دیگران
فرهنگ فارسی عمید
وسیلۀ چوبی یا فلزی با چهار پایه برای نشستن یا گذاشتن چیزی بر روی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشانه
تصویر چارشانه
چهارشانه، ویژگی شخص تنومند و فربه که دارای شانه های پهن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
اسب راهوار، اسب تندرو، گام زن، چهارگامه، ره انجام، براق، جواد، بوز، سیس، بادرفتار، شولک، بالاد، سابح برای مثال ساقیا اسب چارگامه بران / تا رکاب سهگانه بستانیم (خاقانی - ۴۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
متاع و کالا که برای تجارت حمل شود، مایۀ درست و قیمتی، سرمایۀ واقعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارپاره
تصویر چهارپاره
نوعی گلولۀ سربی که در تفنگ های سر پر به کار می رفت، در موسیقی نوعی ساز، دو جفت زنگ که هنگام رقص به سر انگشتان می بندند، در علوم ادبی نوعی شعر با بندهای چهارمصراعی که قافیۀ دوم و چهارم هر بند یکسان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
قدرت، توانایی، مادۀ اصلی، در علم فیزیک انرژی مثلاً کار مایۀ حرارتی، کارمایۀ مکانیکی، کارمایۀ نوری
فرهنگ فارسی عمید
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال:
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای،
فردوسی،
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای،
فردوسی،
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای،
فردوسی،
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای،
فردوسی،
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای،
فردوسی،
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای،
فردوسی،
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای،
فردوسی،
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای،
فردوسی،
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای،
فردوسی،
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای،
فردوسی،
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای،
فردوسی،
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای،
فردوسی،
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای،
فردوسی،
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای،
فردوسی،
با چنین چارپای لنگ بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار،
سنائی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
، گوسپند و گاو:
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای،
فردوسی،
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای،
فردوسی،
، چارپایۀ تخت:
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خامْ یَ / یِ)
میز. میز غذاخوری:
عیسی از چرخ فرودآید و ادریس ز خلد
کاین دو را زلّه ز خانپایۀ طه بینند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
پایۀ چراغ. چراغپا یعنی چیزی که چراغ بر بالای آن گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء) چیزی که چراغ بر آن نهند که بلندتر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپا. (ناظم الاطباء). چراغدان. روشنی جای. پایۀ چراغ. قائمه. مسرجه. (ملخص اللغات). ماثله. مناره. هلّه. (منتهی الارب). چیزی که برای بلندتر شدن جای چراغ زیر آن گذارند:
همچون چراغپایه نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون کون هاونند.
سوزنی.
، برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان). اسبی را گویند که دستها برداشته بدو پا بایستد، و آنراچراغپا نیز گویند. (جهانگیری). اسبی که هر دو دست را بلند نموده و بروی دو پا ایستد. (ناظم الاطباء). چراغپا. (فرهنگ نظام). چراغپا و چراغچی شدن اسب. (مجموعۀ مترادفات ص 166). سیخ پا شدن اسب. (مجموعۀ مترادفات). الف شدن اسب. کنایه از برداشتن اسب هر دو پانی. (مجموعۀ مترادفات). بعربی، استنان. قمص. قماص. (مجموعۀ مترادفات). رجوع به چراغ و چراغپا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نوعی شپش. شپشک. شپشه. قمقام. نوعی حشرۀ طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
که دارای چهار پایه باشد. هر چیز که قوائم چهارگانه دارد. چون تخت یا میز و جز آن:
این ز نصرت زده سه پایۀ بخت
فلک آن را چهارپایۀ تخت.
نظامی.
، نوعی وسیله برای نشستن و آن معمولاً سطحی است از تخته، متکی بر چهارپایۀ چوبی و پایه ها در انتها با قطعات چوب بهم پیوسته، و کمتر از یک گز بلندی دارد تا بر آن همچون صندلی توان نشستن. پایه ها گاهی بر سطح عمودند و گاهی مورب هستند چنانکه مجموعاً بشکل هرم ناقصی درآیند. چهارپایۀ فلزی نیز بتازگی متداول شده است و نوعی از آن هست که بیش از معمول ارتفاع دارد تا چون برفراز آن روند به قسمتهای فوقانی دیواریا سقف و غیره دست یابند، یا برفراز آن گلدان و اشیاء دیگر نهند تا نمایان تر باشد.
- به چهارپایه بستن، بستن به نیمکتی چهارپایه دار برای آزار و شکنجه.
، تخت خواب. در تداول عامۀ عربهای جنوب ایران و کشور عراق ’چل پایه’، چهارپا. چارپا. ستور. که قوائم چهار دارد: تنغﱡش، لرزیدن و جنبیدن مرغ و چهارپایه و جز آن بجای خود. صاحب تاج العروس در برابر این لغت ’هامه’ آورده است، در این عبارت: کل طائر او هامه تحرک فی مکانه فقد تنغش. و هامه به معنی خزنده و گزنده و ستور است. رجوع به چهارپایه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
شجاع و جنگجوی. (ناظم الاطباء) ، کسی که مایل به زنان باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مفسد و محیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منسوب به چارپا:
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
نوعی گلولۀ تفنگ. قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه. گلولۀ تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است. نوعی گلولۀ غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم. بکار میرفت. نوعی ساچمۀ بزرگ. یک قسمت از چهار قسمت گلولۀ تفنگ. قسمی گلوله مخصوص تفنگ و توپ. گلوله را چون به چهار قسمت کنند هر قسمت آن چهارپاره است که بجای ساچمه در تفنگ بکار برند، نوعی رقص. (آنندراج) ، نام سازی که چهار وصل دارد. (آنندراج) ، وصلۀ کفش. (ناظم الاطباء). یک جفت زنگ رقاصی. (ناظم الاطباء) :
به چارپارۀ زنگی به باد هرزۀ دزد
به بانگ زنگل نباش و کم کم نقاب.
خاقانی.
، یک چهارم خشت و آجر که در بنایی مصطلح است. پاره های آجر
لغت نامه دهخدا
تصویری از چهار پایه
تصویر چهار پایه
کرسی کوچکی که روی آن نشینند چار پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار پایه
تصویر چار پایه
چهار پایه
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که بچهار قطعه تقسیم شده باشد، هر بیتی که بچهار بخش موزون تقسیم شده باشد و سه بخش اول آن مقفی بود و بخش چهارم تابع قافیه قصیده و غزل است، چهار پاره
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که ازشاخه بندپاییان که رده خاصی رابوجوردمی آورد. این جانور دارای بدنی دراز است که ازعده زیادی قطعات پهلوی هم ساخته شده وچون اینقطعات کاملا شبیه به یکدیگرند بشخیص سینه وشکم ممکن نیست عده قطعات بدن این جانور در گونه های مختلف خیلی متغیراستو ممکنست تا 200 عدد برسد وبرروی هریک ازاین قطعات یک یادوزوج پاواقع است. سرحیوان دارای 5 زوج زائده است یعنی یک زوج شاخک که درجلودهان است وچهارزوج زائده های دهانی (یکزوج لب فوقانی بالابر که آنرادومین زوج شاخک ها میدانند ویک زوج ماندیبول ودوزوج آرواره) درهزارپایان گوشت خوار اولین زوج پاهای سینه ای مجاوردهانقراردارد ومانندپاهای آرواره ای عمل میکندوباین جهت هرکدام بقلاب خمیده ای ختم شده که با یک غده سمی ارتباط دارد معمولا هزارپایانی که علفخوارند هرقطعه ازبدنشان دارای دوزوج پا میباشندوهزارپایان گوشتخوار درهرقطعه ازبدنشان داراییک زوج پامیباشند، هزارپایه سدپا سدپایه، گوش خزک: (دست و پا بریدهایهزارپایی رابکشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
سرمایه واقعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
چهارگامه
فرهنگ لغت هوشیار
چار پاره، زنگهای کوچکی که رقاصان بهنگام رقص در انگشتان کنند و بتناسب ضرب موسیقی آنرا بصدا در آورند، نوعی رقص که در قدیم معمول بوده، نوعی از گلوله ایست که در شکار با تفنگ بکار می رود و معمولا شکارهای سنگین را با آن می زنند
فرهنگ لغت هوشیار
پایه چراغ آنچه که چراغ را روی آن گذارند، حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
((یِ))
زادراه، توشه برای مسافرت
فرهنگ فارسی معین
((~. رِ))
زنگ های کوچکی که رقاصان به هنگام رقص در انگشتان کنند و به تناسب ضرب موسیقی آن را به صدا در آورند، نوعی رقص که در قدیم معمول بوده، نوعی از گلوله ای است که در شکار با تفنگ به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراپایه
تصویر فراپایه
((فَ. یِ))
بلندپایه، گرانقدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
یورتمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
انرژی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چادرپیه
تصویر چادرپیه
اپیپلون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چارپایان
تصویر چارپایان
احشام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چارشانه
تصویر چارشانه
اپلکاره
فرهنگ واژه فارسی سره
گلوله نامنظم، پاره آجر، پاره خشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهارخانه، تکبیر
دیکشنری اردو به فارسی