جدول جو
جدول جو

معنی چارطبع - جستجوی لغت در جدول جو

چارطبع
چهار طبع، مزاج های چهارگانه که در بدن انسان یا در مواد خوراکی در اثر فعل وانفعال متقابل در بدن ظاهر می شود و عبارتند از گرمی، سردی، خشکی و تری (حرارت، برودت، یبوست، رطوبت)، چهار خلط سودا، صفرا، بلغم و خون که تعادل بدن را بر اساس تعادل آن ها توجیح می کنند، چهار عنصر که معتقد بودند پایه و اساس جهان را تشکیل می دهند شامل آب، خاک، آتش و باد
تصویری از چارطبع
تصویر چارطبع
فرهنگ فارسی عمید
چارطبع(طَ)
طبایع اربعه. امزجۀ اربعه. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و خشکی و تری:
گفتم که مرمرا گهر جسم باز گوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
ناصرخسرو.
رنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی زچارطبع بگشای.
نظامی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چارطبع است مرد.
سعدی.
چارطبع مخالف سرکش
چند روزی بوند با هم خوش
گر یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
، آب و آتش و خاک و باد:
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش وخاک و باد.
نظامی.
، بلغم و صفراو سودا و خون
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اربع
تصویر اربع
اربعه، چهارگانه مثلاً عناصر اربعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهار طبع
تصویر چهار طبع
مزاج های چهارگانه که در بدن انسان یا در مواد خوراکی در اثر فعل وانفعال متقابل در بدن ظاهر می شود و عبارتند از گرمی، سردی، خشکی و تری یا به عبارتی حرارت، برودت، یبوست، رطوبت
برای مثال طبایع تر و خشک و گرم است و سرد / مرکب از این چارطبع است مرد (سعدی۲ - ۱۷۷)
چهار خلط سودا، صفرا، بلغم و خون که تعادل بدن را بر اساس تعادل آن ها توجیح می کنند
چهار عنصر که معتقد بودند پایه و اساس جهان را تشکیل می دهند شامل آب، خاک، آتش و باد برای مثال چارطبع مخالف سرکش / چندروزی شوند با هم خوش (سعدی - لغت نامه - چارطبع) ، در این چارطبع مخالف نهاد / که آب آمد و آتش و خاک و باد (نظامی۶ - ۱۱۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارطاق
تصویر چارطاق
چهارطاق، سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد، خیمۀ چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرطبع
تصویر خرطبع
ساده لوح، احمق، کودن، کم خرد، ابله، خل، غمر، خام ریش، سبک رای، کم عقل، فغاک، انوک، تپنکوز، گول، کهسله، دنگ، کردنگ، کاغه، بی عقل، ریش کاو، چل، لاده، دبنگ، دنگل، کانا، گردنگل، بدخرد، تاریک مغز، نابخرد، غتفره، شیشه گردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارقب
تصویر چارقب
چهارقب، برای مثال هر شاه بیت من که در این طرز گفته ام / شاهان به گرد چارقب زر نوشته اند (نظام قاری - لغتنامه - چارقب)، دامن آلوده مکن چارقب هستی را / جامۀ عاریه را پاک نگه باید داشت (شفیع اثر - لغتنامه - چارقب)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
چهار. اربعه، چهارگانه.
- آباء اربعه. رجوع به آباء شود.
- اخلاط اربعه. رجوع به اخلاط شود.
- ادلۀ اربعه. رجوع به ادله شود.
- ارکان اربعه. رجوع به ارکان شود.
- ازمان اربعه. رجوع به ازمان شود.
- اشکال اربعه. رجوع به اشکال شود.
- اعمال اربعه. رجوع به اعمال شود.
- اقطاب اربعه. رجوع به اقطاب شود.
- اوتاد اربعه. رجوع به اوتاد شود.
- خلفای اربعه. رجوع به خلفا شود.
- ذواربعه اضلاع. رجوع به ذواربعه اضلاع شود.
- ذواربعه و اربعین،هزارپا. اسقولوفندریا.
- ریاح اربعه. رجوع به ریاح شود.
- طبایع اربعه. رجوع به طبایع شود.
- عناصر اربعه. رجوع به عناصر شود.
- فصول اربعه. رجوع به فصول شود.
- قوائم اربعه. رجوع به قوائم شود.
- کتب اربعه. رجوع به کتب شود.
- محصورات اربعه. رجوع به محصورات شود.
- مذاهب اربعه. رجوع به مذاهب شود.
، چهار مرد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ ربع. سرایها
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ)
معاند. سرکش. گردنکش. (ناظم الاطباء) ، احمق. گول. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و رند.
لبیبی.
، خودبین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
تلفظی ازچادرشب. چادرشب در بعضی لهجه ها، صورتی از چادرشب
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پوشش مخصوص سلاطین توران. (آنندراج). نوعی از لباس امراء. (غیاث) :
هر شاه بیت من که در این طرز گفته ام
شاهان به گرد چارقب زر نوشته اند.
نظام قاری.
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند.
نظام قاری.
دامن آلوده مکن چارقب هستی را
جامۀ عاریه را پاک نگه باید داشت.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مربع. ذواربعه اضلاع. چارضلعی. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف چادرشب. پارچۀ بزرگ چهارگوشی که رخت خواب در آن بندند و زنان ده چون چادر بسرافکنند. چادر شب:
نازکت چارشب اولیست که بالا افکن
چون درشت است و قوی میرسدت ز آن آزار.
نظام قاری.
گاه گردد سپیج سر در شب
و ربود چارشب مدانش عار.
نظام قاری.
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرادر نهالی عزبیست.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
نعت تفضیلی از رطوبه. بارطوبت تر. با تری بیش از تری دیگری. مرطوب تر. که تری بیش دارد. با تری بیشتر. ترتر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ طَ)
مرکب از پشک، شب نم و آل علامت نسبت، فصل باران هندوستان را گویند. (برهان قاطع). موسم برسات. (غیاث اللغات). بساره. موسم بادها و بارانهای موسمی هند
لغت نامه دهخدا
یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)، پنج فرسخ میانۀ شمال و مشرق جهرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 190)
اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
چهارفرسخ و نیم میانۀ شمال و مغرب بیرم است، (فارسنامۀ ناصری ص 288)
اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان، (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
لغت نامه دهخدا
اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند، (حاشیۀ برهان چ معین)، طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار: ’ ... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند ... ’، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی ودر هند راوئی گویند (برهان)، نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند، (آنندراج)، نوعی از خیمۀ چهارگوشه که شروانی نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
نخواهم چارطاق خیمۀ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن،
خاقانی،
فلک برزمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک چارنوبت زنش،
نظامی،
، خیمۀ مطبخ را نیز گفته اند، (برهان)، قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند، و کنایه از عناصر اربعه باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، آسمان، (ناظم الاطباء)، افلاک، (ناظم الاطباء)، کنایه است از دنیا:
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق،
نظامی،
، ظاهراً قسمی جامه بوده است:
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند،
(از ترجمه محاسن اصفهان)،
- چارطاق کردن در، هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن،
- چارطاق گذاشتن در، هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن، و رجوع به چهارطاق شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
چهارطرف. چارسمت. چارجانب. مشرق و مغرب و شمال و جنوب، فوق و تحت و یمین و یسار
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: ب + ال + طبع، طبعاً. از روی طبیعت. (ناظم الاطباء)، طبیعهً. و رجوع به طبع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاطبع
تصویر کاطبع
حریص طماع آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار طبع
تصویر چهار طبع
مراد گرمی و سردی و خشکی و تری است
فرهنگ لغت هوشیار
چارتکه گونه ای جامه ویژه مهان و فرماندهان پارسی است نوعی از لباس پادشاهان و امرا: (دامن آلوده مکن چارقب هستی را جامه عاریه را پاک نگه باید داشت) (شفیع اثر) توضیح این کلمه را مولف غیاث ترکی دانسته ولی در فرهنگ نظام (قب) عربی (پاره های درون جیب پیراهن) محسوب شده و همین صحیح مینماید. برخی (چارقد) را محرف همین کلمه دانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالطبع
تصویر بالطبع
طبعاً، طبیعه، از روی طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرطبع
تصویر خرطبع
احمق گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربع
تصویر اربع
چهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارطب
تصویر ارطب
ترتر نم دارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربع
تصویر اربع
((اَ بَ))
چهار، چهار زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالطبع
تصویر بالطبع
((بِ طَّ))
طبعاً، از روی سرشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرطبع
تصویر خرطبع
((خَ. طَ))
احمق، گول
فرهنگ فارسی معین
((قَ))
نوعی از لباس پادشاهان و امراء. ضح برخی «چارقد» را محرف همین کلمه دانند
فرهنگ فارسی معین
چهارپا، به الاغ و قاطر اطلاق شود
فرهنگ گویش مازندرانی