دریاچۀ بزرگی است در افریقای مرکزی در سودان به وسعت 27 هزار کیلومتر مربعکه حوضۀ آن یکی از مراکز عمده گله داری مرکز افریقاست، بخش شمال افریقای شرقی فرانسه، دارای 1248000 کیلومتر مربع مساحت و 973000 تن سکنه، شهر عمده آن فرلامی است
دریاچۀ بزرگی است در افریقای مرکزی در سودان به وسعت 27 هزار کیلومتر مربعکه حوضۀ آن یکی از مراکز عمده گله داری مرکز افریقاست، بخش شمال افریقای شرقی فرانسه، دارای 1248000 کیلومتر مربع مساحت و 973000 تن سکنه، شهر عمده آن فرلامی است
بالاپوشی که زنان مسلمان روی سر می اندازند و تمام اندام آن ها را می پوشاند، برای مثال بس قامت خوش که زیر چادر باشد / چون باز کنی مادر مادر باشد (سعدی - ۱۷۷) سرپناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند، چادر بزرگ، خیمه، پردۀ بزرگ، برای مثال از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین / وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر (ناصرخسرو - ۵۱۰) روبند، لحاف، پوشش چادر احرام: کنایه از برفی که بر روی زمین نشسته باشد، سفیدی برف بر روی زمین، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) چادر پیه: پردۀ نازکی از پیه که معده و روده ها را فرامی گیرد، ثرب چادر ترسا: چادر زرد و کبود، کنایه از شفق و سرخی افق و روشنایی آفتاب، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) چادر رخت خواب: چادرشب چادر کافوری: کنایه از سفیدی صبح و روشنایی آفتاب چادر کبود: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادر کحلی: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادر لاجوردی: کنایه از آسمان بی ابر، سبزه زار، مرغزار برای مثال چو روشن شد آن چادر لاجورد / جهان شد چو دریای یاقوت زرد (فردوسی - ۴/۲۰۸ حاشیه) چادر نیلگون: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادر نیلی: کنایه از آسمان و شب تاریک
بالاپوشی که زنان مسلمان روی سر می اندازند و تمام اندام آن ها را می پوشاند، برای مِثال بس قامت خوش که زیر چادر باشد / چون باز کنی مادر مادر باشد (سعدی - ۱۷۷) سرپناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند، چادر بزرگ، خیمه، پردۀ بزرگ، برای مِثال از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین / وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر (ناصرخسرو - ۵۱۰) روبند، لحاف، پوشش چادُر احرام: کنایه از برفی که بر روی زمین نشسته باشد، سفیدی برف بر روی زمین، برای مِثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) چادُر پیه: پردۀ نازکی از پیه که معده و روده ها را فرامی گیرد، ثرب چادُر ترسا: چادر زرد و کبود، کنایه از شفق و سرخی افق و روشنایی آفتاب، برای مِثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) چادُر رخت خواب: چادرشب چادُر کافوری: کنایه از سفیدی صبح و روشنایی آفتاب چادُر کبود: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادُر کحلی: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادُر لاجوردی: کنایه از آسمان بی ابر، سبزه زار، مرغزار برای مِثال چو روشن شد آن چادر لاجورد / جهان شد چو دریای یاقوت زرد (فردوسی - ۴/۲۰۸ حاشیه) چادُر نیلگون: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی چادُر نیلی: کنایه از آسمان و شب تاریک
کسی که در صحرا و در ییلاق و قشلاق زیر چادر یا خیمه زندگی میکند، صحرانشین، طوایفی که زندگانی ایلی دارند و با احشام خود ییلاق و قشلاق میکنند و تمام فصول سال را در زیر چادر به سر می بردند
کسی که در صحرا و در ییلاق و قشلاق زیر چادر یا خیمه زندگی میکند، صحرانشین، طوایفی که زندگانی ایلی دارند و با احشام خود ییلاق و قشلاق میکنند و تمام فصول سال را در زیر چادر به سر می بردند
خیمه. سایبان. بالاپوش زنان. ردا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پارچه ای که زنان برای پوشانیدن چهره و دستها و سایر اعضا و البسه بر روی همه لباسها پوشند. جامۀ رویین زنان. جامۀ بی آستین زبرین زنان که تمام سر و تن و پای و دست را از نظرها مستور دارد. پارچه ای است عریض و طویل که زنهاسر میکنند. (فرهنگ نظام). ردای زنان. بالاپوش. پرده. حجاب. و رجوع به حجاب شود: زن از چادر غافل ماند، گوشۀ چادر بگشاد... پاره ای خاک در چادر بست. (سندبادنامه ص 70). در مثل میگویند: ’حمام نرفتن بی بی از بی چادری است’ یا ’خانه نشستن بی بی از بی چادری است’، روپوش. روبنده. حجاب. رجوع به حجاب شود. ترجمه وطاء و بدین معنی با لفظ در سرکشیدن و به چهره کشیدن و پوشیدن وبر کتف برافکندن و از پشت برکشیدن. (آنندراج) ، مطلق سرپوش. پوشش. مطلق پوشش. هر چیزی از پارچه و جز آن که جایی یا کسی یا چیزی را بپوشاند، پارچۀ عریض و طویل که رختخواب در آن می بندند. (فرهنک نظام). چادر شب، لحاف. روپوش که هنگام خواب بر روی خود اندازند. لحاف... هر جامه ای که بالای جامه ها باشد همچو چادر و مانند آن. (منتهی الارب). ملحفه. چادر (منتهی الارب) : بخسبند و یک گوش بستر کنند دگر بر تن خویش چادر کنند. فردوسی. بخفت اندران سایه بوزرجمهر یکی چادر اندر کشیده به چهر. فردوسی. بگفت این و چادر بسر برکشید تن آسانی و خواب را برگزید. فردوسی. از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر. ناصرخسرو. ، خیمه. خرگاه. شادروان. سایبان. صاحب آنندراج نویسد: ’در ترکی به معنی خیمه و با لفظ زدن مستعمل است’، سفره و سماط. (ناظم الاطباء) ، خرقه. (ناظم الاطباء) ، آبشار. (ناظم الاطباء) ، بالن، کفن: سرانجام با خاک باشیم جفت دو رخ را به چادر بباید نهفت. فردوسی. همه دشت از ایشان تن بی سر است زمین بستر و خاکشان چادر است. فردوسی. بر چشمه تختی و مردی بر اوی بمرده به چادر نهان کرده روی. اسدی. اتحمی، نوعی از چادرهای یمن. اتحمیه، نوعی از چادرهای یمن. تحمه، چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. ازار،چادر و شلوار. لفاع، چادر یا گلیم یا گستردنی... جرده، چادر سوده و کهنه. جنینه، نوعی از چادر ابریشمی است. جلباب، پیراهن و چادر زنان و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند. خمله، چادر جامۀ خواب دار و جامۀ مخمل مانند چادر و جز آن. خمیله، چادر مخمل خواب دار. رداء، چادر. مرداه، چادر. ریطه، چادر یک لخت یا هر جامۀ نرم و تنک که زنان بر سر اندازند. رائطه، چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. سیح، نوعی از چادر. سند، نوعی از چادرها. سمط، چادر بی آستر که بر دوش اندازند یا چادر از پنبه. شرعبی، نوعی از چادرها. صیدن، چادر درشت بافت. صتیه، چادر و جامه ای است یمنی. طیلس، چادر. طیلسان، چادر. طرحه، چادر. عصب، نوعی از چادر. عطاف، چادر. عاطف، چادر. معطف، چادر. عبعب، چادر باریک و نازک از پشم شتر. غدفله، چادر فراخ. فوطه، چادر نگارین یا چادر خط دار. قرطاس، چادر مصری. تحول الکساء، چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کر، چادر. لوط، چادر. معقد، نوعی از چادر. ملف، چادر. ملاءه، چادر یک لخت. ریطه، چادر یک لخت. مریش، چادر منقش. مئزر، چادر. مهاصری، چادری است یمنی. نصیف، چادر دو رنگ. تجواز، نوعی از چادر منقش. التفاع، چادر درخود پیچیدن. (منتهی الارب) : پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی گونه بر آن چادرا. رودکی. یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی. بگفت این و بگشاد چادر ز روی همه روی ماه و همه مشک موی. فردوسی. ز کافورزیر اندرش بستری کشیده ز دیبا بر او چادری. فردوسی. چو پنهان شد آن چادر آبنوس بگوش آمد از دور بانگ خروس. فردوسی. چو پیدا شد آن چادر زرد رنگ از او گشت گیتی چو پشت پلنگ. فردوسی. چو شب چادر قیرگون کرد نو ز شهر و ز بازار برخاست غو. فردوسی. چو خور چادر زرد بر سر کشید بشد باختر چون گل شنبلید. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد. فردوسی. تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد نهادند بر چادر لاجورد. فردوسی. دویاره یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. ز دیبا کشیده برو چادری ز هرگوهری بر سرش افسری. فردوسی. هامون گردد چو چادروشی سبز گردون گردد چو مطرف خز ادکن. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 271). سلاح یلی بازکردی و بستی بسام یل و زال زر، دوک و چادر. فرخی. تو گویی بباغ اندرون روز برف صف ناژوان و صف عرعران بسی خواهرانند در راه رز سیه موزگان و سمن چادران بپوشیده در زیر چادر همه ستبرق ز بالای سر تا به ران. منوچهری. چهل جنگی همه گرد دلاور کشیده چون زنان در روی چادر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 491). پس آنگه چون زنان پوشیده چادر به پیش ویس بانو شد سراسر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مر او را گفت رامین ای برادر بپوش این راز ما را زیر چادر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیارم ویسه را با کیش و چادر پیاده چون سگان در پیش لشکر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز خون رخ به غنجار بند و دخور ز گرد اندر آورد چادر بسر. اسدی. چوشیر ژیان جست از افراز تخت گرفتش گلوبند و بفشارد سخت بدرید چادرش و بفکند پست دهانش بیاکند و دستش ببست. اسدی. نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. فکرت ما زیر این چادر بماند راز یزدانی برون زین چادر است. ناصرخسرو. گل سرخ نوکفته بر بار گویی برون کرده حوری سر از سبز چادر. ناصرخسرو. تسبیح میکنندش پیوسته در زیر این کبود و تنک چادر. ناصرخسرو. هر کسی را زیر این چادر درون خاطر جویا به راهی دیگر است. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بیمر است. ناصرخسرو. مسبب چون بود پس هر کسی را که وهمش گرد او گردد چو چادر. ناصرخسرو. زیر سخن است عقل پنهان عقل است عروس و قول چادر. ناصرخسرو. یکی چادری جوی پهن و دراز بیاویز چادر ز بالای گاز. ازرقی. بر چادر کوه گازرآسا از داغ سیه نشان برافکند. خاقانی. گفتم چادر ز روی بازنگیری ؟ بکر نیی، شرم داشتن چه مجال است ؟ چادر بر سر کشیدتا بن دامن یعنی بکرم من این چه لاف محال است ؟ از پس بکران غیب چادر فکرت بفکن خاقانیا که بر تو حلال است. خاقانی. صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد شام را تقدیر او از قیر معجر میکند شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5). زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان. مولوی. رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت. مولوی. این غول روی بستۀ کوته نظر فریب دل میبرد بغالیه اندوده چادری. سعدی (کلیات چ مصفا ص 741). بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد. سعدی (گلستان)
خیمه. سایبان. بالاپوش زنان. ردا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پارچه ای که زنان برای پوشانیدن چهره و دستها و سایر اعضا و البسه بر روی همه لباسها پوشند. جامۀ رویین زنان. جامۀ بی آستین زبرین زنان که تمام سر و تن و پای و دست را از نظرها مستور دارد. پارچه ای است عریض و طویل که زنهاسر میکنند. (فرهنگ نظام). ردای زنان. بالاپوش. پرده. حجاب. و رجوع به حجاب شود: زن از چادر غافل ماند، گوشۀ چادر بگشاد... پاره ای خاک در چادر بست. (سندبادنامه ص 70). در مثل میگویند: ’حمام نرفتن بی بی از بی چادری است’ یا ’خانه نشستن بی بی از بی چادری است’، روپوش. روبنده. حجاب. رجوع به حجاب شود. ترجمه وطاء و بدین معنی با لفظ در سرکشیدن و به چهره کشیدن و پوشیدن وبر کتف برافکندن و از پشت برکشیدن. (آنندراج) ، مطلق سرپوش. پوشش. مطلق پوشش. هر چیزی از پارچه و جز آن که جایی یا کسی یا چیزی را بپوشاند، پارچۀ عریض و طویل که رختخواب در آن می بندند. (فرهنک نظام). چادر شب، لحاف. روپوش که هنگام خواب بر روی خود اندازند. لحاف... هر جامه ای که بالای جامه ها باشد همچو چادر و مانند آن. (منتهی الارب). ملحفه. چادر (منتهی الارب) : بخسبند و یک گوش بستر کنند دگر بر تن خویش چادر کنند. فردوسی. بخفت اندران سایه بوزرجمهر یکی چادر اندر کشیده به چهر. فردوسی. بگفت این و چادر بسر برکشید تن آسانی و خواب را برگزید. فردوسی. از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر. ناصرخسرو. ، خیمه. خرگاه. شادروان. سایبان. صاحب آنندراج نویسد: ’در ترکی به معنی خیمه و با لفظ زدن مستعمل است’، سفره و سماط. (ناظم الاطباء) ، خرقه. (ناظم الاطباء) ، آبشار. (ناظم الاطباء) ، بالن، کفن: سرانجام با خاک باشیم جفت دو رخ را به چادر بباید نهفت. فردوسی. همه دشت از ایشان تن بی سر است زمین بستر و خاکشان چادر است. فردوسی. بر چشمه تختی و مردی بر اوی بمرده به چادر نهان کرده روی. اسدی. اتحمی، نوعی از چادرهای یمن. اتحمیه، نوعی از چادرهای یمن. تحمه، چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. ازار،چادر و شلوار. لفاع، چادر یا گلیم یا گستردنی... جرده، چادر سوده و کهنه. جنینه، نوعی از چادر ابریشمی است. جلباب، پیراهن و چادر زنان و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند. خمله، چادر جامۀ خواب دار و جامۀ مخمل مانند چادر و جز آن. خمیله، چادر مخمل خواب دار. رداء، چادر. مرداه، چادر. ریطه، چادر یک لخت یا هر جامۀ نرم و تنک که زنان بر سر اندازند. رائطه، چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. سیح، نوعی از چادر. سند، نوعی از چادرها. سمط، چادر بی آستر که بر دوش اندازند یا چادر از پنبه. شرعبی، نوعی از چادرها. صیدن، چادر درشت بافت. صتیه، چادر و جامه ای است یمنی. طیلس، چادر. طیلسان، چادر. طرحه، چادر. عصب، نوعی از چادر. عطاف، چادر. عاطف، چادر. معطف، چادر. عبعب، چادر باریک و نازک از پشم شتر. غدفله، چادر فراخ. فوطه، چادر نگارین یا چادر خط دار. قرطاس، چادر مصری. تحول الکساء، چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کرُ، چادر. لوط، چادر. معقد، نوعی از چادر. ملف، چادر. ملاءه، چادر یک لخت. ریطه، چادر یک لخت. مریش، چادر منقش. مئزر، چادر. مهاصری، چادری است یمنی. نصیف، چادر دو رنگ. تجواز، نوعی از چادر منقش. التفاع، چادر درخود پیچیدن. (منتهی الارب) : پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی گونه بر آن چادرا. رودکی. یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه. رودکی. بگفت این و بگشاد چادر ز روی همه روی ماه و همه مشک موی. فردوسی. ز کافورزیر اندرش بستری کشیده ز دیبا بر او چادری. فردوسی. چو پنهان شد آن چادر آبنوس بگوش آمد از دور بانگ خروس. فردوسی. چو پیدا شد آن چادر زرد رنگ از او گشت گیتی چو پشت پلنگ. فردوسی. چو شب چادر قیرگون کرد نو ز شهر و ز بازار برخاست غو. فردوسی. چو خور چادر زرد بر سر کشید بشد باختر چون گل شنبلید. فردوسی. چو خورشید از آن چادر لاجورد برآمد بپوشید دیبای زرد. فردوسی. تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد نهادند بر چادر لاجورد. فردوسی. دویاره یکی طوق با افسری ز دیبای چین بافته چادری. فردوسی. ز دیبا کشیده برو چادری ز هرگوهری بر سرش افسری. فردوسی. هامون گردد چو چادروشی سبز گردون گردد چو مطرف خز ادکن. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 271). سلاح یلی بازکردی و بستی بسام یل و زال زر، دوک و چادر. فرخی. تو گویی بباغ اندرون روز برف صف ناژوان و صف عرعران بسی خواهرانند در راه رز سیه موزگان و سمن چادران بپوشیده در زیر چادر همه ستبرق ز بالای سر تا به ران. منوچهری. چهل جنگی همه گرد دلاور کشیده چون زنان در روی چادر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 491). پس آنگه چون زنان پوشیده چادر به پیش ویس بانو شد سراسر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مر او را گفت رامین ای برادر بپوش این راز ما را زیر چادر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). بیارم ویسه را با کیش و چادر پیاده چون سگان در پیش لشکر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ز خون رخ به غنجار بند و دخور ز گرد اندر آورد چادر بسر. اسدی. چوشیر ژیان جست از افراز تخت گرفتش گلوبند و بفشارد سخت بدرید چادرش و بفکند پست دهانش بیاکند و دستش ببست. اسدی. نهالی به زیرش غلیژن بدی ز بر چادرش آب روشن بدی. اسدی. فکرت ما زیر این چادر بماند راز یزدانی برون زین چادر است. ناصرخسرو. گل سرخ نوکفته بر بار گویی برون کرده حوری سر از سبز چادر. ناصرخسرو. تسبیح میکنندش پیوسته در زیر این کبود و تنک چادر. ناصرخسرو. هر کسی را زیر این چادر درون خاطر جویا به راهی دیگر است. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بیمر است. ناصرخسرو. مسبب چون بود پس هر کسی را که وهمش گرد او گردد چو چادر. ناصرخسرو. زیر سخن است عقل پنهان عقل است عروس و قول چادر. ناصرخسرو. یکی چادری جوی پهن و دراز بیاویز چادر ز بالای گاز. ازرقی. بر چادر کوه گازرآسا از داغ سیه نشان برافکند. خاقانی. گفتم چادر ز روی بازنگیری ؟ بکر نیی، شرم داشتن چه مجال است ؟ چادر بر سر کشیدتا بن دامن یعنی بکرم من این چه لاف محال است ؟ از پس بکران غیب چادر فکرت بفکن خاقانیا که بر تو حلال است. خاقانی. صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد شام را تقدیر او از قیر معجر میکند شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5). زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان. مولوی. رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت. مولوی. این غول روی بستۀ کوته نظر فریب دل میبرد بغالیه اندوده چادری. سعدی (کلیات چ مصفا ص 741). بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد. سعدی (گلستان)
دهی از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 33هزارگزی جنوب باختری قاین. دامنه، معتدل، 57 تن سکنه. شیعه، فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، زعفران، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 33هزارگزی جنوب باختری قاین. دامنه، معتدل، 57 تن سکنه. شیعه، فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، زعفران، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
قسمتی از چین صفاقی است که دو عضو داخل بطن را بیکدیگر مربوط میسازدپرده ای که اصل آن مزودرمی است و قسمتی از صفاق و رابط بین دو عضو داخل بطن است. توضیح این کلمه بغلط در کتب طبی و تشریحی معاصر به (چادرینه) تصحیف شده است
قسمتی از چین صفاقی است که دو عضو داخل بطن را بیکدیگر مربوط میسازدپرده ای که اصل آن مزودرمی است و قسمتی از صفاق و رابط بین دو عضو داخل بطن است. توضیح این کلمه بغلط در کتب طبی و تشریحی معاصر به (چادرینه) تصحیف شده است
چادر درخواب دیدن، سترپوش زن است. اگر بیند چون زنان چادر پوشیده است، دلیل که در آن کار خیر و شر است. لکن آن کار را از او مکروه دارند. اگر کسی بیند چادر را بدرید یا بسوخت، دلیل که در آن وقت ستروی دردیه شود. محمد بن سیرین چادر درخواب بر سه وجه است. اول: قدر وجاه. دوم: مرد را زن و زن را شوهر، سوم: کدخدای سرای. چادر شب در خواب زن است، اگر بیند چادر شب فرا گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زن نو خواهد. اگر بیند چادر نو بخرید، دلیل که کنیزکی بخرد و از او فرزند آید، اگر این خواب زنی بیند، دلیل که او را شوهر آید. اگر زنی بیند که چادر شب او بسوخت، دلیل که شوهرش بمیرد، یا او را طلاق دهد.
چادر درخواب دیدن، سترپوش زن است. اگر بیند چون زنان چادر پوشیده است، دلیل که در آن کار خیر و شر است. لکن آن کار را از او مکروه دارند. اگر کسی بیند چادر را بدرید یا بسوخت، دلیل که در آن وقت ستروی دردیه شود. محمد بن سیرین چادر درخواب بر سه وجه است. اول: قدر وجاه. دوم: مرد را زن و زن را شوهر، سوم: کدخدای سرای. چادر شب در خواب زن است، اگر بیند چادر شب فرا گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زن نو خواهد. اگر بیند چادر نو بخرید، دلیل که کنیزکی بخرد و از او فرزند آید، اگر این خواب زنی بیند، دلیل که او را شوهر آید. اگر زنی بیند که چادر شب او بسوخت، دلیل که شوهرش بمیرد، یا او را طلاق دهد.