غذای طبخ شده و قابل خوردن، مقابل خام، میوۀ رسیده، کنایه از شخص باتجربه، کاردان، عاقل و دانا، برای مثال بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲ - ۵۸۷)
غذای طبخ شده و قابل خوردن، مقابلِ خام، میوۀ رسیده، کنایه از شخص باتجربه، کاردان، عاقل و دانا، برای مِثال بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲ - ۵۸۷)
روان شده. (از ناظم الاطباء). سرازیرگشته. (از فرهنگ فارسی معین). صفت مفعولی از ریختن به معنی سرازیرگشته و جاری شده (در مایعات). (از شعوری ج 2 ص 20) : به توران نهد روی بگریخته شکسته دل و دیده ها ریخته. فردوسی. ، جاری کرده. روان ساخته. سرازیرکرده. (یادداشت مؤلف) ، ذوب شده. (از ناظم الاطباء). چیزی است که از قالب ریزند و آن خیلی خوش قباره می باشد. (آنندراج). سیم و زر و دیگر فلزات ذوب شده و در قالب ریخته. (از شعوری ج 2 ص 20) : ز زر خایه ای ریخته صدهزار ابا هریکی گوهر شاهوار. فردوسی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندر آویخته. فردوسی. تنبک را چو کژ نهی بیشک ریخته کژ برآید از تنبک. فرخی. در مقدور هیچ آدمی نیست که از آن عمارت خشتی جدا کنند از احکام ریخته که فرمودند. (تاریخ طبرستان). - ریخته دم، تیغی یا کاردی که روی آن یعنی تیزی و آب آن از زدن برچیز سخت شکسته و ریخته باشد. (غیاث اللغات). - ریخته کردن، سد ساختن. بند ساختن. (یادداشت مؤلف) : در میان محلت بلقاباد و حیوه رودی است خرد و به وقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی. مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد. (تاریخ بیهقی). - مصرعۀریخته یا مصرع ریخته، مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) به مادۀ مصراع و مصرعه رجوع شود: بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مصرعۀ ریخته شمعی است که در عالم نیست. طاهر غنی (از آنندراج). - معنی ریخته، معنی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) : معنی ریخته در قالب لفظ جوهر خامۀ فولاد من است. ملا مفید بلخی (از آنندراج). ، پاشیده شده. افشان شده. (ناظم الاطباء). متلاشی شده. (از یادداشت مؤلف). پراکنده. از هم پاشیده: پرکنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. زده باد گردنت و خسته روان به خاک اندرون ریخته استخوان. فردوسی. چندانکه بدان حدود رسید بغراخان تاختن آورد و فایق بی توقعی و تعرف حالی منهزم و ریخته با بخارا آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 86). لشکر خصم از پی او درآمدند و گله کردند و از بس اضطرار، ریخته و منهزم برفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 66). زلیخا یکی مرده بد ریخته کنون شد یکی حوری انگیخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از هم ریخته شدن، پراکنده شدن. پاشیده شدن. (ناظم الاطباء). - ریخته پاشیده، درهم برهم. شلوغ پلوغ. (یادداشت مؤلف). - فروریخته، متلاشی شده: اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر تا چون شود این ملک فروریخته از بار. فرخی (دیوان ص 157). ، افگنده شده. (ناظم الاطباء). یک یک افکنده. (یادداشت مؤلف) : جنگ کرده نشسته اندر زین برتن کرسه دم ریخته فش. منجیک. ، از ظرف خود خارج شده. (ناظم الاطباء) : شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته. (گلستان) ، نوعی شعر ملمع از فارسی - هندی (مستعمل در هند). (فرهنگ فارسی معین). - زبان ریخته، زبان درهم و برهمی که مرکب است از فارسی و هندی. (ناظم الاطباء). زبان اردو. (یادداشت مؤلف). ، کلام مخلوط به دو زبان یا زیاده و این مجاز است. (یادداشت مؤلف). ، شربت و دوای تربیت شده باشد، تخم مرغ برشته شده، ساروج، گچ. (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بنایان) قسمی ساختن گچ زفت تر از آمده. (یادداشت بخط مؤلف) ، خانه سنگی. (ناظم الاطباء)
روان شده. (از ناظم الاطباء). سرازیرگشته. (از فرهنگ فارسی معین). صفت مفعولی از ریختن به معنی سرازیرگشته و جاری شده (در مایعات). (از شعوری ج 2 ص 20) : به توران نهد روی بگریخته شکسته دل و دیده ها ریخته. فردوسی. ، جاری کرده. روان ساخته. سرازیرکرده. (یادداشت مؤلف) ، ذوب شده. (از ناظم الاطباء). چیزی است که از قالب ریزند و آن خیلی خوش قباره می باشد. (آنندراج). سیم و زر و دیگر فلزات ذوب شده و در قالب ریخته. (از شعوری ج 2 ص 20) : ز زر خایه ای ریخته صدهزار ابا هریکی گوهر شاهوار. فردوسی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندر آویخته. فردوسی. تنبک را چو کژ نهی بیشک ریخته کژ برآید از تنبک. فرخی. در مقدور هیچ آدمی نیست که از آن عمارت خشتی جدا کنند از احکام ریخته که فرمودند. (تاریخ طبرستان). - ریخته دم، تیغی یا کاردی که روی آن یعنی تیزی و آب آن از زدن برچیز سخت شکسته و ریخته باشد. (غیاث اللغات). - ریخته کردن، سد ساختن. بند ساختن. (یادداشت مؤلف) : در میان محلت بلقاباد و حیوه رودی است خرد و به وقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی. مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد. (تاریخ بیهقی). - مصرعۀریخته یا مصرع ریخته، مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) به مادۀ مصراع و مصرعه رجوع شود: بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مصرعۀ ریخته شمعی است که در عالم نیست. طاهر غنی (از آنندراج). - معنی ریخته، معنی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. (آنندراج) : معنی ریخته در قالب لفظ جوهر خامۀ فولاد من است. ملا مفید بلخی (از آنندراج). ، پاشیده شده. افشان شده. (ناظم الاطباء). متلاشی شده. (از یادداشت مؤلف). پراکنده. از هم پاشیده: پرکنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. زده باد گردنت و خسته روان به خاک اندرون ریخته استخوان. فردوسی. چندانکه بدان حدود رسید بغراخان تاختن آورد و فایق بی توقعی و تعرف حالی منهزم و ریخته با بخارا آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 86). لشکر خصم از پی او درآمدند و گله کردند و از بس اضطرار، ریخته و منهزم برفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 66). زلیخا یکی مرده بُد ریخته کنون شد یکی حوری انگیخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از هم ریخته شدن، پراکنده شدن. پاشیده شدن. (ناظم الاطباء). - ریخته پاشیده، درهم برهم. شلوغ پلوغ. (یادداشت مؤلف). - فروریخته، متلاشی شده: اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر تا چون شود این ملک فروریخته از بار. فرخی (دیوان ص 157). ، افگنده شده. (ناظم الاطباء). یک یک افکنده. (یادداشت مؤلف) : جنگ کرده نشسته اندر زین برتن کرسه دم ریخته فش. منجیک. ، از ظرف خود خارج شده. (ناظم الاطباء) : شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته. (گلستان) ، نوعی شعر ملمع از فارسی - هندی (مستعمل در هند). (فرهنگ فارسی معین). - زبان ریخته، زبان درهم و برهمی که مرکب است از فارسی و هندی. (ناظم الاطباء). زبان اردو. (یادداشت مؤلف). ، کلام مخلوط به دو زبان یا زیاده و این مجاز است. (یادداشت مؤلف). ، شربت و دوای تربیت شده باشد، تخم مرغ برشته شده، ساروج، گچ. (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بنایان) قسمی ساختن گچ زفت تر از آمده. (یادداشت بخط مؤلف) ، خانه سنگی. (ناظم الاطباء)
پیچیدن. (برهان). برتافتن. رجوع به برپیختن شود. پیچاندن. لف: هست بر خواجه پیخته رفتن راست چون بر درخت پیچید سن این عجبتر که می نداند او شعر از شعر و خشم را از خن. رودکی. طفل را چون شکم بدرد آمد همچو افعی ز رنج او برپیخت گشت ساکن ز درد چون دارو زن بماچوچه در دهانش ریخت پروین خاتون (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو دینار پیشش فروریختند بگسترده زر گوهران پیختند. فردوسی. همی گفت کان سگ چگونه گریخت کزین گونه آتش بما بر بپیخت. فردوسی. جز آب دو دیده می نشوید گردی که زمانه بر رخم پیخت. چون هست زمانه سفله پرور کی دست زمانه بر توان پیخت. قاضی رکن الدین. شاه اسب عدل انگیخته دست فلک برپیخته هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته. خاقانی. سلطان او را بگرفت وپانصد هزار دینار زر سرخ یک یک نقد دو دوسبیکه برهم پیخته هر یک هزار دینار بدیوان سلطان گذارد. (راحهالصدور راوندی ص 367). چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبید روی ازو بگردانید و ترکی را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کرد. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد سپاه، کلاه که شال میگویند رومی بسر نهاده داشت و دستاری در سر آن پیخته. (تاریخ طبرستان). موی سر او تا بدوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسورۀ غالیه آویخته و زره داود برهم پیخته. (تاریخ طبرستان). این چهار صد مرد را در پلهای آن قصر بست که او سوخته بود و بوریا در آن مردم پیخت و آتش درزد چنانکه بشهر آمل بدان محله از گند نتوانستند گذشت. (تاریخ طبرستان). همه طومارها بهم درپیخت داد تا پیک پیش خسرو ریخت. نظامی
پیچیدن. (برهان). برتافتن. رجوع به برپیختن شود. پیچاندن. لف: هست بر خواجه پیخته رفتن راست چون بر درخت پیچید سن این عجبتر که می نداند او شعر از شعر و خشم را از خن. رودکی. طفل را چون شکم بدرد آمد همچو افعی ز رنج او برپیخت گشت ساکن ز درد چون دارو زن بماچوچه در دهانش ریخت پروین خاتون (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو دینار پیشش فروریختند بگسترده زر گوهران پیختند. فردوسی. همی گفت کان سگ چگونه گریخت کزین گونه آتش بما بر بپیخت. فردوسی. جز آب دو دیده می نشوید گردی که زمانه بر رخم پیخت. چون هست زمانه سفله پرور کی دست زمانه بر توان پیخت. قاضی رکن الدین. شاه اسب عدل انگیخته دست فلک برپیخته هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته. خاقانی. سلطان او را بگرفت وپانصد هزار دینار زر سرخ یک یک نقد دو دوسبیکه برهم پیخته هر یک هزار دینار بدیوان سلطان گذارد. (راحهالصدور راوندی ص 367). چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبید روی ازو بگردانید و ترکی را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کرد. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد سپاه، کلاه که شال میگویند رومی بسر نهاده داشت و دستاری در سر آن پیخته. (تاریخ طبرستان). موی سر او تا بدوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسورۀ غالیه آویخته و زره داود برهم پیخته. (تاریخ طبرستان). این چهار صد مرد را در پلهای آن قصر بست که او سوخته بود و بوریا در آن مردم پیخت و آتش درزد چنانکه بشهر آمل بدان محله از گند نتوانستند گذشت. (تاریخ طبرستان). همه طومارها بهم درپیخت داد تا پیک پیش خسرو ریخت. نظامی
چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول. مغربل: هرگز نبرد کسی ببازار نابیخته گندم بهایی. ناصرخسرو. ، پیچیده: مطوی برابر (مقابل) منشور، و اصل نشر خلاف طی باشد و منه: نشرالموتی،ای احیاهم، برای آنکه تا مرده باشند چون بیخته باشند چون زنده شوند افراخته شوند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 405 ص 4). رجوع به مادۀ قبل شود
چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول. مغربل: هرگز نبرد کسی ببازار نابیخته گندم بهایی. ناصرخسرو. ، پیچیده: مطوی برابر (مقابل) منشور، و اصل نشر خلاف طی باشد و منه: نشرالموتی،ای احیاهم، برای آنکه تا مرده باشند چون بیخته باشند چون زنده شوند افراخته شوند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 405 ص 4). رجوع به مادۀ قبل شود
قالبی مشبک یا غربال گونه ای که از شاخۀ بید و مانند آن سازند و پنیر را روی آن نهندتا آب آن برود و آن را به اسپانیایی پلیتا گویند. رجوع شود به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج 1 ص 109 س 1
قالبی مشبک یا غربال گونه ای که از شاخۀ بید و مانند آن سازند و پنیر را روی آن نهندتا آب آن برود و آن را به اسپانیایی پلیتا گویند. رجوع شود به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج 1 ص 109 س 1
یوهان گتلیب (1762- 1814 میلادی). از فلاسفۀ قرن هیجدهم میلادی آلمان و از علمای ماورأالطبیعه است. او در 1791 میلادی در کونیگسبرگ با امانوئل کانت ملاقات کرد. وی در سالهای 1810 تا 1814 میلادی استاداولین دانشگاه برلین بود. فرزند او امانوئل هرمان فون فیخته نیز از فلاسفۀ آلمان بود که از سال 1836 دربن و سپس از 1842 تا 1863 میلادی در توبینگن تدریس کرد و نخستین کنگرۀ فلسفی آلمان را تشکیل داد. او را تألیفاتی در فلسفه است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر)
یوهان گتلیب (1762- 1814 میلادی). از فلاسفۀ قرن هیجدهم میلادی آلمان و از علمای ماورأالطبیعه است. او در 1791 میلادی در کونیگسبرگ با امانوئل کانت ملاقات کرد. وی در سالهای 1810 تا 1814 میلادی استاداولین دانشگاه برلین بود. فرزند او امانوئل هرمان فون فیخته نیز از فلاسفۀ آلمان بود که از سال 1836 دربن و سپس از 1842 تا 1863 میلادی در توبینگن تدریس کرد و نخستین کنگرۀ فلسفی آلمان را تشکیل داد. او را تألیفاتی در فلسفه است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر)
اشپوخته. اشپیخته. ترشح کردن و پاشیده شدن آب باشد (کذا). (برهان). آب ترشح کرده و پاشیده شده. اسم مفعول از شپیختن. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شپیختن شود
اشپوخته. اشپیخته. ترشح کردن و پاشیده شدن آب باشد (کذا). (برهان). آب ترشح کرده و پاشیده شده. اسم مفعول از شپیختن. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شپیختن شود
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
گوسفند سه یا چهار ساله نر. آنچه باتش پزند تا در خور استفاده گردد آنچه باتش گرم و نرم و قابل خوردن شده طبخ شده مقابل خام نپخته، رسیده یانع نضیج مقابل نارسیده نرسیده نارس خام کال. یا میوه پخته. میوه رسیده، تمام کامل بی عیب و نقص، آنکه از افراط و تفریط اندیشه بیرونستظزموده با تدبیرنیک اندیشیده جا افتاده مجرب گران سنگ محتاط فهمیده. سنجیده منتبه. یا مرد زن پخته. مرد زن مجرب، دانا عاقل، واصل، جمع پختگان. یا پختگان حقیقت. دانایان اسرار واصلان حق، رنگی که بحد اشباع رسیده باشد، گل شکل گرفته پس از بیرون آمدن از کوره مقابل خام. یا خط پخته. خطی نیکو که از روی تعلیم و دستور باشد که صاحب آن بسیار کتابت کرده باشد، یا زر پخته. که از غل و غش پاک کرده باشند زر گداخته زرناب. یا کاغذ پخته. کاغذی که آهار و مهره داشته باشد، یا نان پخته. نعمتی که با رنج بدست آمده باشد: خدا نان پخته ای برایش رسانده. یا نوشته (کتاب) پخته. که مطالب آن با تحقیق و مطالعه دقیق نوشته شده باشد
گوسفند سه یا چهار ساله نر. آنچه باتش پزند تا در خور استفاده گردد آنچه باتش گرم و نرم و قابل خوردن شده طبخ شده مقابل خام نپخته، رسیده یانع نضیج مقابل نارسیده نرسیده نارس خام کال. یا میوه پخته. میوه رسیده، تمام کامل بی عیب و نقص، آنکه از افراط و تفریط اندیشه بیرونستظزموده با تدبیرنیک اندیشیده جا افتاده مجرب گران سنگ محتاط فهمیده. سنجیده منتبه. یا مرد زن پخته. مرد زن مجرب، دانا عاقل، واصل، جمع پختگان. یا پختگان حقیقت. دانایان اسرار واصلان حق، رنگی که بحد اشباع رسیده باشد، گل شکل گرفته پس از بیرون آمدن از کوره مقابل خام. یا خط پخته. خطی نیکو که از روی تعلیم و دستور باشد که صاحب آن بسیار کتابت کرده باشد، یا زر پخته. که از غل و غش پاک کرده باشند زر گداخته زرناب. یا کاغذ پخته. کاغذی که آهار و مهره داشته باشد، یا نان پخته. نعمتی که با رنج بدست آمده باشد: خدا نان پخته ای برایش رسانده. یا نوشته (کتاب) پخته. که مطالب آن با تحقیق و مطالعه دقیق نوشته شده باشد