جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پیختن

پیختن

پیختن
پیچیدنلف: چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبیدروی ازو بگردانیدو ترک را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کردند، توزیع کردن افشاندن: ز بالا پریشان درم ریختند ز مشک و ز عنبر همی پیختند. (شا. بخ 2440 8)
فرهنگ لغت هوشیار

پیختن

پیختن
در هم پیچیدن، پیچیدن، برای مِثال همه طومارها به هم درپیخت / داد تا پیک پیش خسرو ریخت (نظامی۴ - ۷۳۱)
پیختن
فرهنگ فارسی عمید

پیختن

پیختن
پیچیدن. (برهان). برتافتن. رجوع به برپیختن شود. پیچاندن. لف:
هست بر خواجه پیخته رفتن
راست چون بر درخت پیچید سن
این عجبتر که می نداند او
شعر از شعر و خشم را از خن.
رودکی.
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن بماچوچه در دهانش ریخت
پروین خاتون (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو دینار پیشش فروریختند
بگسترده زر گوهران پیختند.
فردوسی.
همی گفت کان سگ چگونه گریخت
کزین گونه آتش بما بر بپیخت.
فردوسی.
جز آب دو دیده می نشوید
گردی که زمانه بر رخم پیخت.
چون هست زمانه سفله پرور
کی دست زمانه بر توان پیخت.
قاضی رکن الدین.
شاه اسب عدل انگیخته دست فلک برپیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته.
خاقانی.
سلطان او را بگرفت وپانصد هزار دینار زر سرخ یک یک نقد دو دوسبیکه برهم پیخته هر یک هزار دینار بدیوان سلطان گذارد. (راحهالصدور راوندی ص 367). چون چشمش بر حسن زید افتاد امان طلبید روی ازو بگردانید و ترکی را بفرمود تا گردن او بزند و او را در چادری پیختند و بگورستان گرگان دفن کرد. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد سپاه، کلاه که شال میگویند رومی بسر نهاده داشت و دستاری در سر آن پیخته. (تاریخ طبرستان). موی سر او تا بدوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسورۀ غالیه آویخته و زره داود برهم پیخته. (تاریخ طبرستان). این چهار صد مرد را در پلهای آن قصر بست که او سوخته بود و بوریا در آن مردم پیخت و آتش درزد چنانکه بشهر آمل بدان محله از گند نتوانستند گذشت. (تاریخ طبرستان).
همه طومارها بهم درپیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا

بیختن

بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
بیختن
فرهنگ لغت هوشیار

پوختن

پوختن
آب کردن و پاک ساختن آن در بوته. یا پختن شغل. روبراه کردن آن ترتیب دادن آن مهیا کردن وی. یا پختن کسی را. او را بافسون و نیرنگ رام کردن و با خود همداستان ساختن قانع و راضی کردن، یا پختن میوه. رسیدن آن نضج یافتن، یا پختن هوسی. هوی ومیلی بدل راه دادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیخستن

پیخستن
پیخستن با پای بپای کوفتن لگد مال کردن پی سپر کردن: کوفته را کوفتند سوخته را سوخت ورین تن پیخسته را بقهر بپیخست. (کسائی)، درمانده کردن عاجز ساختن: شادی و بقا بادت وزین بیش نگویم کاین قافیه تنگ مرا نیک بپیخست. (عسجدی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیخته

پیخته
پیچیده: سلطان او را بگرفت و پانصد هزار دینار زر سرخ: یک نقد دو سبیکه بر هم پیخته هر یک هزار مدفوع بدیوان سلطان گزارد
فرهنگ لغت هوشیار