پژوهش کرده. بازجسته. کاویده: سخن شد پژوهیده از هر دری ز شاهی و تاج و ز هر کشوری. فردوسی. ، خردمند. عاقل. دانا. زیرک: پژوهیده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت. فردوسی. بعض فرهنگها معانی فوق را آورده و بیت مذکور را هم شاهد آن قرار داده اند لیکن هم معنی و هم شعر درست نمی نماید
پژوهش کرده. بازجسته. کاویده: سخن شد پژوهیده از هر دری ز شاهی و تاج و ز هر کشوری. فردوسی. ، خردمند. عاقل. دانا. زیرک: پژوهیده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت. فردوسی. بعض فرهنگها معانی فوق را آورده و بیت مذکور را هم شاهد آن قرار داده اند لیکن هم معنی و هم شعر درست نمی نماید
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد
پژوهش کردن. جویا شدن. پی جوئی کردن. بازجوئی کردن. بازجستن دانستن را. جستجو کردن. فحص. تفحص. جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). تجسس. بحث. تحقیق. استفسار. تتبع. تفقد. تفتیش کردن. کاویدن زمین و سخن و جز آن. تنقیر: چنین گفت پرسنده را راهجوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی. فردوسی. یکایک ز ایران سر اندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید. فردوسی. بسی رایزن موبد نیکرای پژوهید و آورد بازی بجای. فردوسی. بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت. فردوسی. پژوهید بسیار و پرسید چند نیامد ز خوبان کس او را پسند. فردوسی. چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا برچه آید ببن. فردوسی. گمانی چنان برد کو را پدر پژوهد همی تا چه دارد بسر. فردوسی. سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید کس را نیافت. فردوسی. ولی گر ترا رأی جنگ است و کوه از ایدر برو پیش زال و پژوه. فردوسی. جام گیر و جای دار و نامجوی و کامران بت فریب و کین گذار و دین پژوه و رهنمای. منوچهری. در پژوهیدن اسرار علوم شوی از کاهلی آخر محروم. مؤیدالدین. ، طلب کردن: بدو گفت اگر نیستش بهره زین نه دانش پژوهد نه آئین و دین. فردوسی. ، پرسیدن به جِد. (فرهنگ اوبهی) ، خواستن. (برهان قاطع). - با یکدیگر پژوهیدن ِ علم، مباحثه. مفاقهه. (تاج المصادر بیهقی). و نیز رجوع به واپژوهیدن شود. این فعل یک مصدر بیش ندارد
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پژوهش کننده. جوینده. جستجوکننده. بازجست کننده. فاحص. باحث. متتبّع. محقق. مستفسر. متجسس: پژوهندۀ نامۀ باستان که از مرزبانان زند داستان. فردوسی. دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان. فردوسی. اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است. فردوسی. پژوهندۀ روزگار نخست گذشته سخنها همه بازجست. فردوسی. یکایک بدین بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. شدند اندر آن مؤبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آکنده را برفشاند. فردوسی. چو یکسر بر این بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند. فردوسی. بگوهر سوی بچگان آمد او ز تخم پژوهندگان ؟ آمد او. فردوسی. پژوهندۀ رای شاه عجم نصیحت گر شهریار زمن. فرخی. پژوهنده ای بود و حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای. نظامی. همه کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر اندر برش پروهندۀ زند و استا سرش. فردوسی. ، طالب. خواهان: ترا ای پدر من (اسفندیار) یکی بنده ام نه از بهر شاهی پژوهنده ام. فردوسی. همی برد با خویشتن شست مرد پژوهندۀ روزگار نبرد. فردوسی. ، جاسوس. مفتش. خبرچین. کارآگاه. منهی: پژوهندۀ راز پیمود راه ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه. فردوسی. کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. پژوهندگان دار بر راهرو همی دان نهان جهان نو به نو. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 197). پژوهندۀ دیگر آغاز کرد که دارا نه چندان سپه ساز کرد. نظامی. ، حکیم. خردمند. دانا. زیرک. (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)