جدول جو
جدول جو

معنی پناهیده - جستجوی لغت در جدول جو

پناهیده
پناه برده، پناه گرفته، کسی که دیگری به او پناه برده، پناه دهنده
تصویری از پناهیده
تصویر پناهیده
فرهنگ فارسی عمید
پناهیده
(پَ دَ / دِ)
پناه گرفته. پناه کرده. التجایافته. ملتجی شده:
هم آنگاهشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهیده رفتند پیش.
فردوسی.
، پناه دهنده. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پناهیده
پناه گرفته التجا یافته ملتجی شده
تصویری از پناهیده
تصویر پناهیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
پراکنده، ازهم پاشیده، پریشان شده، برای مثال مجلس پراشیده همه، میوه خراشیده همه / نقل بپاشیده همه، به چاکران کرده یله (شاکر - شاعران بی دیوان - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژوهیده
تصویر پژوهیده
جستجوشده، برای مثال سخن شد پژوهیده از هر دری / ز شاهی و از شاه هر کشوری (فردوسی - ۱/۱۱۸)، رسیدگی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهگاه
تصویر پناهگاه
جایی که به آن پناه ببرند، جای امن که از ترس دشمن در آنجا پناهنده شوند، پناه جای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگاهیده
تصویر آگاهیده
آگاه شده، باخبر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهنده
تصویر پناهنده
پناه گیرنده، پناه برنده، برای مثال درگذر از جرم که خواهنده ایم / چارۀ ما کن که پناهنده ایم (نظامی۱ - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلاسیده
تصویر پلاسیده
پژمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
آنجا که برای حفظ جان و سلامت پناه برند. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. معاذ. ملاذ. مفازه. منجات. مناص. حصن. (مجمل اللغه). مأوی. موئل. معقل. کنف. (دهار). مفزع. مثمل. وزر. لوذ. حرز. (محمود ربنجنی). حصار. و نیز رجوع به پناه جای شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ اُ دَ)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن:
به یزدان پناهد بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد.
فردوسی.
به یزدان پناهید ازو جست بخت
بدان تا بیاراید آن نو درخت.
فردوسی.
شما تیغها را همه برکشید
به یزدان پناهید و دشمن کشید.
فردوسی.
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیکوئی رهنمای.
فردوسی.
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندۀ راه گم کرده راه.
فردوسی.
بدو گفت مؤبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه.
فردوسی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان.
فردوسی.
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس.
فردوسی.
همین است رای و همین است راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه.
فردوسی.
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
دگر ها فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نپیچم ز بیم.
فردوسی.
سواران دوده همه برنشاند
به یزدان پناهید و نامش بخواند.
فردوسی.
چو بشنید از او آن سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز.
فردوسی.
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس.
فردوسی.
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان پناهید ز اهریمنا.
فردوسی.
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم در کشید.
فردوسی.
بدید آن بد و نیک بازار اوی
به یزدان پناهید در کار اوی.
فردوسی.
بدین سایۀ رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی بچهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18).
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212).
مران ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
اسدی.
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم.
خاقانی.
دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268).
در که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی.
داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی).
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
حافظ.
الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد. پناهیده. پناه گیرنده. (برهان قاطع). پناه آورده. (آنندراج). زینهاری. زنهاری. ملتجی. جار. مولی:
درگذر از جرم که خواهنده ایم
چارۀ ما کن که پناهنده ایم.
نظامی.
، پناه دهنده. ظاهراً نظامی از پناهنده، ذات باری تعالی را اراده کرده است و این تسامحی است که تنها به نظامی می برازد:
پناهنده را یاد کرد از نخست
نیت کرد بر کامکاری درست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَدَ)
قابل پناهیدن. که پناهیدن را سزد
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی پناهیده. رجوع به پناهیده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نپاییده
تصویر نپاییده
ناپاییده مقابل پاییده، ناسنجیده بدون دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نپائیده
تصویر نپائیده
نسنجیده، بدون دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدگی
تصویر پناهیدگی
حالت و چگونگی پناهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنامیدن
تصویر پنامیدن
منع کردن، باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهگاه
تصویر پناهگاه
آنجا که برای حفظ جان وسلانت پناه برند، جای استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدنی
تصویر پناهیدنی
آنکه قابل پناهیدن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاسیده
تصویر پلاسیده
پژمرده، کهنه و روبفساد نهاده (میوه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوهیده
تصویر پژوهیده
باز جسته کاویده پژوهش کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
پریشانپراکنده گشته بشولیده پاشیده، بر باد داده، بیخود گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیده
تصویر آماهیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیده
تصویر آگاهیده
آگاه شدن، با خبرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد پناه آورنده پناه گیرنده پناهیده زنهاری زینهاری ملتجی، جمع پناهندگان، پناه دهنده، باری تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنداریده
تصویر پنداریده
پنداشته، گمان کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلاسیده
تصویر پلاسیده
((پَ دِ))
پژمرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پراشیده
تصویر پراشیده
((پَ دِ))
پریشان، پراکنده، برباد داده، بی خود گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناهنده
تصویر پناهنده
((پَ هَ دِ یا دَ))
آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی
پناهنده اجتماعی: کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می برد
پناهنده سیاسی: کسی که به خاطر مبارزه سیاسی و مخالفت با حکومت کشورش به کشور دیگری پناهنده میشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پگاهیدن
تصویر پگاهیدن
ابتلاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره
پناه جو، زنهاری، زینهاری، متحصن، ملتجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد