پناه بردن، پناهنده شدن، برای مثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مِثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
آنجا که برای حفظ جان و سلامت پناه برند. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. معاذ. ملاذ. مفازه. منجات. مناص. حصن. (مجمل اللغه). مأوی. موئل. معقل. کنف. (دهار). مفزع. مثمل. وزر. لوذ. حرز. (محمود ربنجنی). حصار. و نیز رجوع به پناه جای شود
آنجا که برای حفظ جان و سلامت پناه برند. اندخسواره. جای استوار. ملجاء. معاذ. ملاذ. مفازه. منجات. مناص. حصن. (مجمل اللغه). مأوی. موئل. معقل. کنف. (دهار). مفزع. مَثمل. وَزْر. لوذ. حِرز. (محمود ربنجنی). حصار. و نیز رجوع به پناه جای شود
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن: به یزدان پناهد بروز نبرد نخواهد بجنگ اندرون آب سرد. فردوسی. به یزدان پناهید ازو جست بخت بدان تا بیاراید آن نو درخت. فردوسی. شما تیغها را همه برکشید به یزدان پناهید و دشمن کشید. فردوسی. به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیکوئی رهنمای. فردوسی. به یزدان پناهید کو بد پناه نمایندۀ راه گم کرده راه. فردوسی. بدو گفت مؤبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه. فردوسی بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان. فردوسی. ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس. فردوسی. همین است رای و همین است راه به یزدان گرای و به یزدان پناه. فردوسی. به یزدان گرای و به یزدان پناه بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه. فردوسی. ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. دگر ها فروشم بزر و بسیم بقیصر پناهم نپیچم ز بیم. فردوسی. سواران دوده همه برنشاند به یزدان پناهید و نامش بخواند. فردوسی. چو بشنید از او آن سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز. فردوسی. نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس. فردوسی. بپیچید بر خویشتن بیژنا به یزدان پناهید ز اهریمنا. فردوسی. چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم در کشید. فردوسی. بدید آن بد و نیک بازار اوی به یزدان پناهید در کار اوی. فردوسی. بدین سایۀ رز پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. فردوسی. جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی بچهر از تو نیکوتر است ز گیتی بدین در پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18). دل شیر جنگی برآورد شور به یزدان پناهید و زو خواست زور. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212). مران ویژگان را همانجا بماند به یزدان پناهید و باره براند. اسدی. ز بیم فلک در ملک می پناهم ز ترس تبر در گیا میگریزم. خاقانی. دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268). در که پناهیم توئی بی نظیر در که گریزیم توئی دستگیر. نظامی. داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی). ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. حافظ. الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن: به یزدان پناهد بروز نبرد نخواهد بجنگ اندرون آب سرد. فردوسی. به یزدان پناهید ازو جست بخت بدان تا بیاراید آن نو درخت. فردوسی. شما تیغها را همه برکشید به یزدان پناهید و دشمن کشید. فردوسی. به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیکوئی رهنمای. فردوسی. به یزدان پناهید کو بد پناه نمایندۀ راه گم کرده راه. فردوسی. بدو گفت مؤبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه. فردوسی بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان. فردوسی. ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس. فردوسی. همین است رای و همین است راه به یزدان گرای و به یزدان پناه. فردوسی. به یزدان گرای و به یزدان پناه بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه. فردوسی. ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه. فردوسی. دگر ها فروشم بزر و بسیم بقیصر پناهم نپیچم ز بیم. فردوسی. سواران دوده همه برنشاند به یزدان پناهید و نامش بخواند. فردوسی. چو بشنید از او آن سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز. فردوسی. نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس. فردوسی. بپیچید بر خویشتن بیژنا به یزدان پناهید ز اهریمنا. فردوسی. چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم در کشید. فردوسی. بدید آن بد و نیک بازار اوی به یزدان پناهید در کار اوی. فردوسی. بدین سایۀ رز پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. فردوسی. جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی بچهر از تو نیکوتر است ز گیتی بدین در پناهد همی سه جام می لعل خواهد همی. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18). دل شیر جنگی برآورد شور به یزدان پناهید و زو خواست زور. اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212). مران ویژگان را همانجا بماند به یزدان پناهید و باره براند. اسدی. ز بیم فلک در ملک می پناهم ز ترس تبر در گیا میگریزم. خاقانی. دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268). در که پناهیم توئی بی نظیر در که گریزیم توئی دستگیر. نظامی. داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی). ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را. حافظ. الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد. پناهیده. پناه گیرنده. (برهان قاطع). پناه آورده. (آنندراج). زینهاری. زنهاری. ملتجی. جار. مولی: درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، پناه دهنده. ظاهراً نظامی از پناهنده، ذات باری تعالی را اراده کرده است و این تسامحی است که تنها به نظامی می برازد: پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامکاری درست. نظامی
آنکه بکسی یا بچیزی پناه برد. پناهیده. پناه گیرنده. (برهان قاطع). پناه آورده. (آنندراج). زینهاری. زنهاری. ملتجی. جار. مَولی: درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، پناه دهنده. ظاهراً نظامی از پناهنده، ذات باری تعالی را اراده کرده است و این تسامحی است که تنها به نظامی می برازد: پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامکاری درست. نظامی
آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی پناهنده اجتماعی: کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می برد پناهنده سیاسی: کسی که به خاطر مبارزه سیاسی و مخالفت با حکومت کشورش به کشور دیگری پناهنده میشود
آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی پناهنده اجتماعی: کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می برد پناهنده سیاسی: کسی که به خاطر مبارزه سیاسی و مخالفت با حکومت کشورش به کشور دیگری پناهنده میشود