چند ستارۀ درخشان در صورت فلکی ثور که از تعداد بسیاری ستاره تشکیل شده ولی فقط شش ستارۀ آن با چشم دیده می شود که در یک جا به صورت خوشه ای جمع شده و با هم در فضا حرکت می کنند، ثریا، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دوجو (حافظ - ۸۱۴)
چند ستارۀ درخشان در صورت فلکی ثور که از تعداد بسیاری ستاره تشکیل شده ولی فقط شش ستارۀ آن با چشم دیده می شود که در یک جا به صورت خوشه ای جمع شده و با هم در فضا حرکت می کنند، ثریا، برای مِثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دوجو (حافظ - ۸۱۴)
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، گربال، غربال، آردبیز، غرویزن، پریزن، غربیل، منخل، تنک بیز، پرویز، چاولی، پریز، تنگ بیز، موبیز
اَلَک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گَردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، گَربال، غَربال، آردبیز، غَرویزَن، پَریزَن، غَربیل، مُنخُل، تُنُک بیز، پَرویز، چاولی، پَریز، تُنُگ بیز، موبیز
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غربال، گربال، تنک بیز، غربیل، موبیز، چاولی، تنگ بیز، پرویز، منخل، غرویزن، پریز، آردبیز، پرویزن
اَلَک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گَردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غَربال، گَربال، تُنُک بیز، غَربیل، موبیز، چاولی، تُنُگ بیز، پَرویز، مُنخُل، غَرویزَن، پَریز، آردبیز، پَرویزَن
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
پرویزا. بندری است به ترکیه در انتهای شبه جزیره ای واقع در خلیج آرتا. سکنۀ آن هفت هزار تن است از این بندر دهنیات و پشم و چهارپایان و چوب صادر شود و اطلال نیکوپولیس در حوالی آن است
پرویزا. بندری است به ترکیه در انتهای شبه جزیره ای واقع در خلیج آرتا. سکنۀ آن هفت هزار تن است از این بندر دهنیات و پشم و چهارپایان و چوب صادر شود و اطلال نیکوپولیس در حوالی آن است
نقاش ایتالیائی. مولدکاستلو دلاّ پیو در ایالت پروز بسال 1446 و وفات بسال 1524 میلادی او از خاندانی بی نام و فقیر بود پس از آنکه به مقدمات فن آشنا شد به فلورانس و سپس به روم رفت و آثار مشهود از خود بجای گذاشت پس از بازگشت به پروز در سال 1490 میلادی کارگاهی تأسیس کرد و با شاگردان خویش آثار کثیر برای کلیساهای آن ناحیت بوجود آورد پروژن به نقاشیهای غیردینی نیز پرداخته است بموجب داستانهائی که درباره عقاید او مشهور است پروژن در پیری تقریباً به بیدینی گرائید و گویند او بسیار ممسک بود و از تأثری که به سبب دزدی اموال او در وی پدید آمد بمرد. آثار او خالی از ابتکار لیکن دارای ملاحت و روشنی رسم و جذبۀ رنگ آمیزی است. نقاشیهای او در موزه های اروپا پراکنده است و از مشهورترین آنها است: بتول عذرا و کودک عیسی با دو قدیسه و دو ملک. شهادت سباستین قدیس. عشق و عفت (موزۀ لوور). بتول عذرا با جمع قدیسان (موزۀ وین). ظهور بتول عذرا به برنار قدیس (موزۀ مونیخ)
نقاش ایتالیائی. مولدکاستلو دلاّ پیِو در ایالت پروز بسال 1446 و وفات بسال 1524 میلادی او از خاندانی بی نام و فقیر بود پس از آنکه به مقدمات فن آشنا شد به فلورانس و سپس به روم رفت و آثار مشهود از خود بجای گذاشت پس از بازگشت به پروز در سال 1490 میلادی کارگاهی تأسیس کرد و با شاگردان خویش آثار کثیر برای کلیساهای آن ناحیت بوجود آورد پروژن به نقاشیهای غیردینی نیز پرداخته است بموجب داستانهائی که درباره عقاید او مشهور است پروژن در پیری تقریباً به بیدینی گرائید و گویند او بسیار ممسک بود و از تأثری که به سبب دزدی اموال او در وی پدید آمد بمرد. آثار او خالی از ابتکار لیکن دارای ملاحت و روشنی رسم و جذبۀ رنگ آمیزی است. نقاشیهای او در موزه های اروپا پراکنده است و از مشهورترین آنها است: بتول عذرا و کودک عیسی با دو قدیسه و دو ملک. شهادت سباستین قدیس. عشق و عفت (موزۀ لوور). بتول عذرا با جمع قدیسان (موزۀ وین). ظهور بتول عذرا به برنار قدیس (موزۀ مونیخ)
آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز (مخفف آن). پروزن. آردبیز. ماشو. ماشوب. گرمه بیز. گرمه ویز. تنگ بیز. غربال. الک. پالونه. پالوانه. ترشی پالا. مسحل. منخل. سماق پالا. هلهال: گه همچو یکی پر آتش اژدرها گه همچو یکی پر آب پرویزن. ناصرخسرو. آب به پرویزن در چون بود جان تو آب و تن پرویزن است. ناصرخسرو. دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله. ناصرخسرو. خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی خس بمانده ست همه بر سر پرویزن. ناصرخسرو. کرده از گرز و نیزه بر دشمن استخوان آرد پوست پرویزن. سنائی. بریش خویش چرا گوی می فروبیزی اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای. سوزنی. تا چه پرویزن است او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد. انوری. هزار دام نبینی، چو دانه ای آید هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن. جمال الدین عبدالرزاق. همی پالید خون از حلقۀ تنگ زره بیرون بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن. شهاب مؤید نسفی (از المعجم). در تنم یک جایگه بی زخم نیست این تنم از تیر چون پرویزنیست. مولوی. در ره این ترس امتحانهای نفوس همچو پرویزن به تمییز سبوس. مولوی. به پرویزن معرفت بیخته بشهد عبارت برآمیخته. سعدی. زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن فروگذارد اگر ماورای پرویزی. نزاری قهستانی
آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز (مخفف آن). پروزن. آردبیز. ماشو. ماشوب. گرمه بیز. گرمه ویز. تنگ بیز. غِربال. اَلک. پالونه. پالوانه. ترشی پالا. مسحَل. مُنخُل. سماق پالا. هلهال: گه همچو یکی پر آتش اژدرها گه همچو یکی پر آب پرویزن. ناصرخسرو. آب به پرویزن در چون بود جان تو آب و تن پرویزن است. ناصرخسرو. دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله. ناصرخسرو. خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی خس بمانده ست همه بر سر پرویزن. ناصرخسرو. کرده از گرز و نیزه بر دشمن استخوان آرد پوست پرویزن. سنائی. بریش خویش چرا گوی می فروبیزی اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای. سوزنی. تا چه پرویزن است او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد. انوری. هزار دام نبینی، چو دانه ای آید هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن. جمال الدین عبدالرزاق. همی پالید خون از حلقۀ تنگ زره بیرون بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن. شهاب مؤید نسفی (از المعجم). در تنم یک جایگه بی زخم نیست این تنم از تیر چون پرویزنیست. مولوی. در ره این ترس امتحانهای نفوس همچو پرویزن به تمییز سبوس. مولوی. به پرویزن معرفت بیخته بشهد عبارت برآمیخته. سعدی. زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن فروگذارد اگر ماورای پرویزی. نزاری قهستانی
شش ستاره است یک به دیگر خزیده مانند خوشۀ انگور. (التفهیم بیرونی). چند ستارۀ کوچک باشد یکجا جمع شده در کوهان ثور و آنرا بعربی ثریا خوانند و نام منزلی است از جملۀ 28 منزل قمر و بعضی گویند این ستاره ها دنبۀ حمل است نه کوهان ثور و اول اصح است. (برهان قاطع). شش ستارۀ کوچک که با هم مجتمعاند و در ایام زمستان از اول شب نمایان باشند. (غیاث اللغات). پروین را بعربی ثریا، هم چنین النجم گویند. در منظومۀ ستاره های برج ثور دو گروه ستاره موجود است که یکی همین پروین است و به یونانی پله ایادس گفته اند یعنی انبوه که ثریا بعربی هم همان معنی را دارد و از ستاره های شفاف ثریا یکی را هادی النجم و دیگری را تالی النجم وسومی را که از پشت سر اینها می آید دبران گویند. گروه دوم را به مناسبت ستارۀ شفاف بزرگ آن بعربی الفنیق (شتر نر، حیوان نر) و ستاره های اطراف آن را القلاص (شتران کوچک) و به یونانی هیادس گفته اند. پروین چند ستارۀ خرد باشد نزدیک هم و مردم آن را بیکدیگر بسیار نمایند چه گویند بر اجتماع دلالت دارد برخلاف بنات النعش که بر تفرقه دلیل کندو بدین سبب به یکدیگر ننمایند. (صحاح الفرس). پرو. پروه. پرن. پرند. نرگسه. نرگسۀ چرخ. نرگسۀ سقف لاجورد. رفه. رمه. و رجوع به ثریا شود: هست پروین چو دستۀ نرگس همچو بنات نعش رنگینان. فیروز مشرقی (از فرهنگ رشیدی). ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ چو پروانه پروین و مه چون چراغ. فردوسی. در و دشت گفتی که زرین شده ست کمرها ز گوهرچو پروین شده ست. فردوسی. بت آرای چون او نبینی بچین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. دو لشکر بناگه بهم باز خورد به پروین برآمد خروش نبرد. فردوسی. وز آنروی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به پروین کشید. فردوسی. ازینسان یکی شارسان ساختم سرش رابه پروین برافراختم. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود. فردوسی. سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو. کسائی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ. عسجدی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا. عروضی. بجای نعل نومه بسته برپای بجای درّ پروین بفته بر بش. اسدی. نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین. ناصرخسرو. آنگه یقین بدان که برون آید از کوه تن بجای گهر پروین. ناصرخسرو. چشم و دهن و دو بینی و گوش پروین تو است خود همی بین. ناصرخسرو. صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی. ناصرخسرو. پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. پروین بجای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش. ناصرخسرو. جمع برآمد همی شکوفه چو پروین باز شود چون بنات نعش پریشان. عثمان مختاری. آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین. سنائی. گاویست در آسمان سنامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت گشای ای مرد یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. خیام. که تا مهد بر پشت پروین کشم بیاد شه آن جام زرین کشم. نظامی. همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وانچه در خواب نشد چشم من و پروین است. سعدی. بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین گور. سعدی (بوستان). اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفت آنک ماه و پروین. سعدی (گلستان). مگر پروین نماید بر سواد شب که این خازن بروی نطع مشکین ریخت مشت لولوءلالا. نظام استرابادی. گه ز پروینش چون بنات النعش جمع دشمن همه پریشان باد. ؟ مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آنرا ز هم نکرد جدا ؟
نام یکی از دیه های فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو)
شش ستاره است یک به دیگر خزیده مانند خوشۀ انگور. (التفهیم بیرونی). چند ستارۀ کوچک باشد یکجا جمع شده در کوهان ثور و آنرا بعربی ثریا خوانند و نام منزلی است از جملۀ 28 منزل قمر و بعضی گویند این ستاره ها دنبۀ حمل است نه کوهان ثور و اول اَصح است. (برهان قاطع). شش ستارۀ کوچک که با هم مجتمعاند و در ایام زمستان از اول شب نمایان باشند. (غیاث اللغات). پروین را بعربی ثریا، هم چنین النجم گویند. در منظومۀ ستاره های برج ثور دو گروه ستاره موجود است که یکی همین پروین است و به یونانی پله ایادس گفته اند یعنی انبوه که ثریا بعربی هم همان معنی را دارد و از ستاره های شفاف ثریا یکی را هادی النجم و دیگری را تالی النجم وسومی را که از پشت سر اینها می آید دبران گویند. گروه دوم را به مناسبت ستارۀ شفاف بزرگ آن بعربی الفنیق (شتر نر، حیوان نر) و ستاره های اطراف آن را القلاص (شتران کوچک) و به یونانی هیادس گفته اند. پروین چند ستارۀ خرد باشد نزدیک هم و مردم آن را بیکدیگر بسیار نمایند چه گویند بر اجتماع دلالت دارد برخلاف بنات النعش که بر تفرقه دلیل کندو بدین سبب به یکدیگر ننمایند. (صحاح الفرس). پرو. پروه. پَرَن. پَرَند. نرگسَه. نرگسۀ چرخ. نرگسۀ سقف لاجورد. رفه. رمه. و رجوع به ثریا شود: هست پروین چو دستۀ نرگس همچو بنات نعش رنگینان. فیروز مشرقی (از فرهنگ رشیدی). ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ چو پروانه پروین و مه چون چراغ. فردوسی. در و دشت گفتی که زرین شده ست کمرها ز گوهرچو پروین شده ست. فردوسی. بت آرای چون او نبینی بچین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. دو لشکر بناگه بهم باز خورد به پروین برآمد خروش نبرد. فردوسی. وز آنروی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به پروین کشید. فردوسی. ازینسان یکی شارسان ساختم سرش رابه پروین برافراختم. فردوسی. جهان گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا نه پروین نه ماه. فردوسی. کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود. فردوسی. سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو. کسائی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ. عسجدی. وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا. عروضی. بجای نعل نوَمَه بسته برپای بجای دُرّ پروین بفتَه بر بش. اسدی. نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین. ناصرخسرو. آنگه یقین بدان که برون آید از کوه تن بجای گهر پروین. ناصرخسرو. چشم و دهن و دو بینی و گوش پروین تو است خود همی بین. ناصرخسرو. صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی. ناصرخسرو. پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو. پروین بجای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش. ناصرخسرو. جمع برآمد همی شکوفه چو پروین باز شود چون بنات نعش پریشان. عثمان مختاری. آن قوم که بودند پراکنده تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین. سنائی. گاویست در آسمان سنامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت گشای ای مرد یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. خیام. که تا مهد بر پشت پروین کشم بیاد شه آن جام زرین کشم. نظامی. همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وانچه در خواب نشد چشم من و پروین است. سعدی. بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر برنداری ز بالین گور. سعدی (بوستان). اگر خود روز را گوید شب است این بباید گفت آنک ماه و پروین. سعدی (گلستان). مگر پروین نماید بر سواد شب که این خازن بروی نطع مشکین ریخت مشت لولوءلالا. نظام استرابادی. گه ز پروینْش چون بنات النعش جمع دشمن همه پریشان باد. ؟ مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد که هیچ حادثه آنرا ز هم نکرد جدا ؟
نام یکی از دیه های فرح آباد مازندران. (مازندران و استراباد رابینو)
آلتی است که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن را بیزند پروزن آرد بیز گرمه بیز گرمه ویز تنگ بیز ماشوب پا لونه پالوانه الک غربال ترشی پالا سماق پالا مسحل هلهال
آلتی است که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن را بیزند پروزن آرد بیز گرمه بیز گرمه ویز تنگ بیز ماشوب پا لونه پالوانه الک غربال ترشی پالا سماق پالا مسحل هلهال