جدول جو
جدول جو

معنی پرسش - جستجوی لغت در جدول جو

پرسش
عبارتی که چیزی با آن پرسیده می شود، سؤال
تصویری از پرسش
تصویر پرسش
فرهنگ فارسی عمید
پرسش
(پُ سِ)
اسم مصدر از پرسیدن. عمل پرسیدن. سؤال. مسألت. مسأله. اقتراح. استفسار. پژوهش. استعلام. استخبار. استطلاع. تحقیق:
بپرسش یکی پیش دستی کنیم
از آن به که در جنگ سستی کنیم.
فردوسی.
وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه.
فردوسی.
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی.
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش.
فردوسی.
نشستند با شاه گردان به خوان
بپرسش گرفتند هردو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
نماند غم و شادمانی دراز.
فردوسی.
بپرسش گرفتند کای شیر مرد
چه جوئی بدین شب بدشت نبرد.
فردوسی.
بپرسش گرفتی (اردشیر) همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش.
فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد اوبنده را پای نیست.
فردوسی.
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت.
فردوسی.
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه دانید چیزی شگفت.
فردوسی.
، تفقّد. دلجوئی:
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه.
فردوسی.
چو دیدم من این خوبچهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی به پرسش دل بنده شاد.
فردوسی.
و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت. (کلیله و دمنه). حضرت خواجۀما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری)، احوالپرسی. حال پژوهی. پژوهش حال. سؤال از سلامت حال:
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم
بپرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پراز خون جگر.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آئین پرسش بیامد برم.
اسدی.
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران بپرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.
مولوی.
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند.
تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. (گلستان)، مؤاخذه. گرفت. بازخواست:
هنوز آن سپهبد زمادر نزاد
بیامد گه پرسش و سرد باد.
فردوسی.
گر نبود پرسش رستی ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب.
ناصرخسرو.
- بپرسش، پرسان پرسان:
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
بجائی که بود از گرامی نشان.
فردوسی.
- بپرسش آمدن، به عیادت آمدن. عیادت کردن.
- بپرسش رفتن، به عیادت رفتن. عیادت کردن. عیادت.
- بپرسش گرفتن، پرسش گرفتن، پرسش اندرگرفتن، استفسار کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. پژوهش حال کردن. احوالپرسی کردن.
- پرسش بیمار، عیادت.
- پرسش کردن، سؤال کردن. مسألت کردن:
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگوی این زمان هیچ با من سخن.
فردوسی.
- امثال:
نیکی وپرسش ؟، نظیر:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
پرسش
سئوال، افترا، تحقیق
تصویری از پرسش
تصویر پرسش
فرهنگ لغت هوشیار
پرسش
((پُ س ِ))
پرسیدن، پژوهش، تحقیق، احوال پرسی، بازخواست، مؤاخذه
تصویری از پرسش
تصویر پرسش
فرهنگ فارسی معین
پرسش
سئوال
تصویری از پرسش
تصویر پرسش
فرهنگ واژه فارسی سره
پرسش
استخبار، استطلاع، استعلام، استفسار، استفهام، اقتراح، بازجویی، بازخواست، سوال، سراغ، مواخذه
متضاد: پاسخ، جواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرسش
عیادت از بیمار، دیدار از بیمار، پرسش، پرسیدن، سؤال کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروش
تصویر پروش
(دخترانه)
لطیف چون پر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرسه
تصویر پرسه
ولگردی، دوره گردی، گدایی، دریوزگی
پرسه زدن: راه رفتن بی هدف، گردش کردن در کوچه و بازار، راه رفتن و دریوزگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخچ، فرخش، برای مثال بور شد چرمۀ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد - لغتنامه - پرخش)
شمشیر، تیغ، برای مثال پرخشش به کردار تابان درخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (لغتنامه - پرخش)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرستش
تصویر پرستش
بندگی، نیایش، عبادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
پرسیدن، پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسه
تصویر پرسه
پرسش، عیادت، احوال پرسی از بیمار، مجلس ختم، ماتم پرسی، تسلیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریش
تصویر پریش
پریشیده، پریشان، پراکنده، متفرق، به باد داده (به صورت اضافه) مثلاً زلف پریش، بن مضارع پریشیدن، پریشان کننده، پسوند متصل به واژه به معنای پریشنده مثلاً خاطرپریش، خاک پریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرست
تصویر پرست
پرستیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پرستنده مثلاً خداپرست، بت پرست، آتش پرست، می پرست، آفتاب پرست، ستاره پرست، خودپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسم
تصویر پرسم
آردی که موقع زواله کردن خمیر بر آن بپاشند تا به جایی نچسبد، برای مثال نمک گشت چون سرکه رویش سیاه / خمیرش ز پرسم به سر ریخت کاه (بسحاق اطعمه - مجمع الفرس - پرسم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسو
تصویر پرسو
پرنور، پرروشنایی، کنایه از دارای قدرت بینایی زیاد
فرهنگ فارسی عمید
(پُ کِ)
عامیانه، بزودی و شتابان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
جوششی که از اعضای مردم برآید و آنرا به عربی بثر یا بثر گویند
لغت نامه دهخدا
اسم پرستیدن، ستایش نیایش نماز طاعت عبودیت، پرستاری خدمت خدمتکاری، بیمار داری خدمت بیمار کردن، یا جای پرستش. پرستشگاه یاجایگاه پرستش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسو
تصویر پرسو
پرنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرست
تصویر پرست
در ترکیب بجای (پرستنده) آید: بت پرست خود پرست شهوت پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسه
تصویر پرسه
رفتن گدایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
پرخچ، شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسم
تصویر پرسم
آردی که بر خمیر پاشند تا بر جای نچسبد اوروا: (نمک گشت چون سرکه رویش سیاه خمیرش ز پرسم بسر ریخت کاه) (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسق
تصویر پرسق
واژه در آنندراج آمده و کجایی بودنش آشکار نیست راسو از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
پریشان، بباد داده فرو فشانده بیفشانده: زلف پریش جعد پریش، در ترکیب معنی (پریشنده) و (پریشان کننده) دهد: خاطر پریش لغو پریش خاک پریش. پریشان در حال پریشانی در حال پریشیدن، ژولیده آشفته بهم برآمده پشولیده بشوریده در هم و بر هم آشفته وژگال آلفته، پراکنده پریشیده پراشیده پریش متفرق متشتت، سر گردان سرگشته دلتنگ مضطرب متوحش بیحواسی بد حال محزون، تهی دست تنگدست بی چیز فقیر بی بضاعت. یا بخت پریشان. بخت بد طالع بد تقدیر ناسازگار. یا حدیث پریشان. داستان و کلام پراکنده و بی اساس. یا خواب پریشان. خواب آشفته و در هم و بر هم. یا سخن پریشان. سخن بیهوده کلام بی ترتیب گفتار نامربوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
جویا پرسا پرسنده متفحص خبر گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروش
تصویر پروش
((پَ رُ))
آبله ریز یا جوشی که روی پوست بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخش
تصویر پرخش
((پَ رَ))
سرین اسب و استر، شمشیر، تیغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسه
تصویر پرسه
((پُ س ِ))
احوالپرسی، عیادت، تسلیت، آمار، شمار، مراسم دیدار با بازماندگان کسی که مرده است، مجلس ترحیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسه
تصویر پرسه
((پَ س ِ))
راه رفتن بسیار و بی نتیجه، رفتن گدایان به گدایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرستش
تصویر پرستش
((پَ رَ تِ))
ستایش، نیایش، پرستاری، خدمت، بیمارداری، عمل یا رفتاری که نشانه بندگی، سرسپردگی یا ایمان است، عبادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
((پُ))
جویا، پرسنده، پرسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریش
تصویر پریش
((پَ))
پریشان، به باد داده، در ترکیب با واژه های دیگر معنی پریشان دهد، خاطر پریش، زلف پریش، پریشن
فرهنگ فارسی معین