جدول جو
جدول جو

معنی پراکنیدن - جستجوی لغت در جدول جو

پراکنیدن
پراکندن، پاشیدن، پریشان کردن
تصویری از پراکنیدن
تصویر پراکنیدن
فرهنگ فارسی عمید
پراکنیدن(گَ دَ / دِ دَ)
پراکندن:
بسا مرد لئیما که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.
رودکی.
، تخلف کردن. سرپیچی کردن:
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من هیچ مپراکنید.
فردوسی.
و رجوع به پراکندن و درپراکنیدن شود
لغت نامه دهخدا
پراکنیدن
سرپیچی کردن تخلف کردن
تصویری از پراکنیدن
تصویر پراکنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پراکنیدن
انتشار
تصویری از پراکنیدن
تصویر پراکنیدن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پراکندن
تصویر پراکندن
پریشان کردن، منتشر کردن، متفرق ساختن، پاشیدن، پراگندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکنیده
تصویر پراکنیده
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراکشیدن
تصویر فراکشیدن
پیش کشیدن، به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراینیدن
تصویر گراینیدن
متمایل کردن، راغب ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر کشیدن
تصویر پر کشیدن
پر باز کردن، پرواز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
مقابل آکنیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ نَ دَ / دِ)
پریشان کننده. متفرق کننده. تار و مار کننده. ولوکننده. ولاوکننده
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ / رُ نَ / نِ / گُ سَ / سِ نَ / نِ تَ)
رجوع به پراکندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ دَ / دِ)
رجوع به پراکنیده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
ترکاندن. کفتن. کافتن. کافتیدن. شکافتن. غاچ دادن.
- لب ترکانیدن، اندک سخنی گفتن
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
پیش کشیدن. به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراز کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ کَدَ)
مطایره. (زوزنی) تطییر. اطاره. (تاج المصادر بیهقی). پراندن. پرواز دادن. استطاره. تذریه، کنایه از تعریف کردن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) :
کهن ژندۀ خویش را می پرانم.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی).
، انداختن. پرتاب کردن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ دَ)
نثار کردن. نشر. قشع. بث ّ. بعث. تفریق. تفرقه. تشعیث (موی و جز آن). اشتات. پریشیدن. پریشان کردن. طحطحه. ذعذعه. ذرذره. ولو کردن. ولاو کردن. تار و مار کردن. متفرق کردن. پرت و پلا کردن. ترت و پرت کردن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شکولیدن. پاشانیدن، بشولیدن، پشولیدن، بیفشاندن. ابداد. تبدید. شت. (دهار). پراکنده کردن. متفرق ساختن. تصدیع. تشتیث. توزیع کردن. افشاندن. ثرّ. ثرثره. منتشر کردن. متشتت کردن. پریشان ساختن. این مصدر با حروفی چون در، بر، به، نیز آید: درپراکندن، برپراکندن، بپراکندن:
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.
فردوسی.
بدو داد جان و دل و هوش پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود.
فردوسی.
بنزدیک او اسبش افکنده بود
برو خاک چندی پراکنده بود.
فردوسی.
بنوک سر نیزه شان بر چند
تبه شان کند پاک و بپراکند.
فردوسی.
نبینی ازو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج.
فردوسی.
خنک شاه با داد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و بآرام گنج آکند
به بخشش ز دل رنج بپراکند.
فردوسی.
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی به آسمان برپراکند خاک.
فردوسی.
بگسترد [کیخسرو] بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.
فردوسی.
پراکند کاوس بر تاج خاک
همه جامۀ خسروی کرد چاک.
فردوسی.
بانگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.
فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.
فردوسی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامۀ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
وگر جنگ و بیداد خواهی همه
پراکندن گرد کرده رمه.
فردوسی.
بست آنجا شد و ایشان را بپراکند. (تاریخ سیستان). بنفس خویش بحرب او شد و ایشان را برپراکند. (تاریخ سیستان).
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377).
خشم اگر برپراکنی بزمین
آسمان را از او خطر باشد.
مسعودسعد.
مروان بن الحکم بدو سپاه فرستاد و از آن پس که ایشان را بپراکند برادرش مصعب را بکوفه فرستاد بحرب مختاربن ابی عبید. (مجمل التواریخ والقصص). و مغیره سپاه فرستاداز کوفه و بپراکندشان. (مجمل التواریخ والقصص). تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندر زمین پراکنده. (مجمل التواریخ والقصص).
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند.
ادیب صابر.
غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه تاریخ یمینی).
، انتشار. تفرّق. نثر. انتثار. افتراق. پراکنده شدن. تبدﱡد.تشتﱡت. شمل. تصدﱡع. منتشر شدن. تصعصع. انقشاع. تقشع. خلاف. شتات. تذعذع. شعث. افرنقاع. (زوزنی). رفتن. ذهاب. مقابل فراهم آمدن و گرد آمدن:
انوشیروان دیده بد این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و آب.
فردوسی.
همی به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراکندن ماه و مهر.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2442).
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغزآکند.
فردوسی.
موکب و خیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فرستاد فلان شاه ایدر.
فرخی.
و فضل بن عمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند. (تاریخ سیستان). با بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفت تا نزدیک شام پس بپراکندند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان در حدود ممالک بپراکندند و شهر تون غارت کردند. (تاریخ بیهقی). وهم بر این قرار بپراکندند. (تاریخ بیهقی). وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعده اول باز شوند. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراکندند. (تاریخ بیهقی). دل وی را [طاهر دبیر] خوش کردم و اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). و قوم بجمله بپراکندند. (تاریخ بیهقی). و باز سجاح از مسیلمه جدا شد بعد از آنکه بزن او شد و از این عار بنی تمیم از وی بپراکندند. (مجمل التواریخ والقصص). و بدین حیلت سپاه وی از شهرها بپراکند. (مجمل التواریخ والقصص). و چنین گویند که نهال انگور از هراه بهمه جهان پراکند. (نوروزنامه). و مثال آن چون ابر بهاریست که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
، مشهور کردن. شایع کردن:
وزوشاه شاد و رعیت تمام
به نیکی پراکند در دهر نام.
فردوسی.
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن.
فرخی.
، گستردن:
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
- پراکندن تخم، افشاندن آن بر زمین چنانکه جو و مطلق تخم و جز آن: و در آن باید کوشید که آزاد مردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند. (تاریخ بیهقی). چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). هر که خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام.
فردوسی.
من او را کشیدم بتوران زمین
پراکندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
نه این تخم بد ما پراکنده ایم
بجان و بدل مر ترا بنده ایم.
فردوسی.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد
چو آگاه مردم بر آن برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود.
فردوسی.
بیخ سفاهت ز دل تو بپند
برکنم و حکمت بپراکنم.
ناصرخسرو.
زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کوببهار جو پراکند.
ناصرخسرو.
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراکن.
ناصرخسرو.
، بهر سوی فرستادن:
پراکند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامۀ شهریار
نیاید بنزدیک ایرانیان
نبندند پیکار او را میان.
فردوسی.
پراکند [نوشیروان] کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان.
فردوسی.
روی بشهر مخالفان نه و بستان
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن.
فرخی.
، رفع و مرتفع کردن:
نویسنده گفتی که گنج آکند
هم از رأی او رنج بپراکند.
فردوسی.
، متلاشی ساختن:
پیش از آن کت بشود شخص پراکنده
بیخ و تخم بد ازو برکن و بپراکن.
ناصرخسرو.
- پراکندن از گفتار، تخلف کردن از آن. متشتت القول شدن:
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من [اسکندر] هیچ مپراکنید.
فردوسی.
ز گفتار او هیچ مپراکنید
از او شاد باشید و گنج آکنید.
فردوسی.
و رجوع به پراکنیدن شود.
- پراکندن خبر، منتشر کردن آن.
- پراکندن گنج، توزیع آن، بخش و بخشش کردن آن. تقسیم کردن آن. بخشیدن آن:
نهادند بر بوم و بر باژ و ساو
پراکنده دینار صد چرم گاو.
فردوسی.
همه خواسته سر بسر گرد کرد
کجا یافت از دشت روز نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
هر آنچه پراکنده بد بر سپاه.
فردوسی.
پراکند بر موبدان سیم و زر
همان جامه بخشیدشان بر گهر.
فردوسی.
چو لشکر سراسر شد آراسته
بر ایشان پراکنده شد خواسته.
فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی و، روزی پراکندن است.
فردوسی.
تو گنجی پراکندی اندر جهان
که کس آن ندید از کهان و مهان.
فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد.
فردوسی.
وگر نیست این تا نباشم به رنج
بر اینگونه نپراکنم نیز گنج.
فردوسی.
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤ باری.
فرخی.
به نیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
- پراکندن مال، تبذیر
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
که پراکندن آن واجب بود، ازدر پراکندن. درخور پراکندن. قابل تفرّق، قابل تفریق، نثار:
هیونان بسیار و افکندنی
ز پوشیدنی هم پراکندنی.
فردوسی.
زپوشیدنی هم ز گستردنی
ز افکندنی هم پراکندنی
همانا شتروار باری دویست...
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ / رُ نَ / نِ / گُ سَ / سِ نَ /نِ شُ دَ)
رجوع به پراکنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ بَ تَ)
پراکنده کردن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(پَ جُ تَ)
پراکنیدن. درپراکندن. متفرق کردن. پریشان کردن. بهمه جای افشاندن. و رجوع به پراکندن و پراکنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ / دِ)
پراکنده. رجوع به پراکنده شود
لغت نامه دهخدا
پاشیده پاچیده پریشان پخش بشولیده پشولیده پرت وپلا متفرق متشتت، تلف شده صرف شده، گوناگون متفرق، بیگانه غریب مقابل خویش، شیفته شوریده مجذوب، بیشعور کم عقل، بی بندوبار لاابالی بی حفاظ، مشهور، حق ناشناس پست، مطالب جدا و تاء لیف ناشده. یا بخت پراگنده. بخت بد. یا پراگنده بودن، پهن بودن گسترده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراگنیدن
تصویر پراگنیدن
سرپیچی کردن تخلف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرواز دادن طیور پرانیدن اطاره، پرتاب کردن افکندن انداختن: بشقاب را پراند توی حیاط، سخن درشت و بیجا گفتن: متلک پراندن، لاف زدن و مبالغه در مدح کسی تعریف بیجا کردن، در نهان با مرد آمیختن (زن) تک پراندن تک پرانی
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد پراگند بپراگنپراگننده پراگنده) -1 پاشیدن پاچیدن پریشان کردن متفرق کردن تفرقه انداختن بشولیدن پخش کردن پرت و پلا کردن تار و مار کردن نشر شت، گستردن، مشهور کردن شایع کردن، بهر سوی فرستادن، پراکنده شدن متفرق شدن نثر مقابل فراهم آمدن گرد آمدن، رفع شدن مرتفع گشتن، متلاشی شدن، یا پراگندن از گفتار. تخلف از آن یا پراگندن تخم. افشاندن آن. یا پراگندن خبر. منتشر کردن آن. یا پراگندن مال. از بین بردن و خرج کردن آن تبذیر
فرهنگ لغت هوشیار
پاشیده پاچیده پریشان پخش بشولیده پشولیده پرت وپلا متفرق متشتت، تلف شده صرف شده، گوناگون متفرق، بیگانه غریب مقابل خویش، شیفته شوریده مجذوب، بیشعور کم عقل، بی بندوبار لاابالی بی حفاظ، مشهور، حق ناشناس پست، مطالب جدا و تاء لیف ناشده. یا بخت پراگنده. بخت بد. یا پراگنده بودن، پهن بودن گسترده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
اسم پراگنیدن پراگندن، پریشان کننده تار و مار کننده ولو کننده. یا پراگننده روشنایی. مفرق نور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکانیدن
تصویر ترکانیدن
ترک دادن تراک دادن شکاف دادن، منفجر کردن انفجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراگنیده
تصویر پراگنیده
((پَ گَ دِ))
پراگنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرافکندن
تصویر پرافکندن
((~. اَ کَ دَ))
کنایه از اظهار ناتوانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکانیدن
تصویر ترکانیدن
((تَ رَ دَ))
ترک دادن، شکاف دادن، منفجر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراکشیدن
تصویر فراکشیدن
((فَ کَ یا کِ دَ))
پیش کشیدن، به سوی خود کشیدن، بالا کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پراگنیدن
تصویر پراگنیدن
((پَ گَ دَ))
گستردن، پخش شدن، سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تارومار کردن، متفرق کردن، انتشار، نشر، پخش کردن، شایع کردن، گستردن، منتشر کردن، افشاندن، نثار کردن، به هم ریختن
متضاد: جمع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد