بهره. حصه. بهر. پدمه. (رشیدی) ، چیزی که در جامه یا لنگی بسته باشند. (جهانگیری). طعامی باشد که آنرا در رومال و لنگی بندند و از جائی بجائی برند. زله. (برهان). پرزه. (از فرهنگی خطی)
بهره. حصه. بهر. پدمه. (رشیدی) ، چیزی که در جامه یا لنگی بسته باشند. (جهانگیری). طعامی باشد که آنرا در رومال و لنگی بندند و از جائی بجائی برند. زَله. (برهان). پرزه. (از فرهنگی خطی)
درژه. توده و پشتۀ علف و خار و خاشاک. (برهان). تودۀ خاک و خاشاک و ریگ. (آنندراج). بسته. دسته: ’اضغاث’ جماعت ’ضغث’ بوده و ضغث درزه بود یاچیزی بود که بکار نیاید چون چوبهای باریک سخت باریک با آن قلماشهائی که بر سر آیند یا چون چیزهائی که کس را بکار نیاید چون از آن درزه بندند یا دسته بندند، آن را ضغث خوانند آن دسته و آن درزه را. (ترجمه طبری بلعمی). گفت آن صندوق بیار چون بیاورد درزه های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند گفت نگاه کن از همه کس به من نامه هاست که فرستاده اند یکی شیخ زکی و یکی شیخ... و این همه القاب است نه اسم. (کشف المحجوب). چو پشته پشته در او درزه های خار و خسک چو پاره پاره در آن خامه های ریگ روان. انوری (از آنندراج). او (عوج بن عنق) از دشت می آمد و درزۀ هیزم بر سر نهاده لایق او. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 119) درز. چاک دوخته. (برهان) ، دختر خردسال. (از برهان)
درژه. توده و پشتۀ علف و خار و خاشاک. (برهان). تودۀ خاک و خاشاک و ریگ. (آنندراج). بسته. دسته: ’اضغاث’ جماعت ’ضغث’ بوده و ضغث درزه بود یاچیزی بود که بکار نیاید چون چوبهای باریک سخت باریک با آن قلماشهائی که بر سر آیند یا چون چیزهائی که کس را بکار نیاید چون از آن درزه بندند یا دسته بندند، آن را ضغث خوانند آن دسته و آن درزه را. (ترجمه طبری بلعمی). گفت آن صندوق بیار چون بیاورد درزه های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند گفت نگاه کن از همه کس به من نامه هاست که فرستاده اند یکی شیخ زکی و یکی شیخ... و این همه القاب است نه اسم. (کشف المحجوب). چو پشته پشته در او درزه های خار و خسک چو پاره پاره در آن خامه های ریگ روان. انوری (از آنندراج). او (عوج بن عنق) از دشت می آمد و درزۀ هیزم بر سر نهاده لایق او. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 119) درز. چاک دوخته. (برهان) ، دختر خردسال. (از برهان)
دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 134 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و سر راه رمشک به کهنوج، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ کنار گاوان جزء این ده است، و ساکنان آن از طایفۀ کامرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 134 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و سر راه رمشک به کهنوج، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعۀ کنار گاوان جزء این ده است، و ساکنان آن از طایفۀ کامرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
پرز. و معرب آن برزج است: اخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. مخمل، جامه های پرزه دار خوابناک. خمل، ریشه و پرزۀ جامۀ مخمل و مانند آن. (منتهی الارب) : (مرد مبتلی به بیماری صبا را) پرزه از جامه و کاه از دیوار چیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از چه خیزد در سخن حشو از خطابینی طبع وزچه باشد پرزه بر جامه ز ناجنسی لاس. انوری. ، پاره ای از جامه. (رشیدی) (شعوری)، کرک که بر میوۀ بهی و برگ آن است، آنچه زنان بخود برگیرند. فرزجه، لیقۀ دوات. (غیاث اللغات). - پرزۀ معده، خمل آن. زئبر. زوبر. زوبر. پرزۀ جامه. (منتهی الارب). و رجوع به پرز شود
پُرز. و معرب آن برزج است: اِخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. مُخمَل، جامه های پرزه دار خوابناک. خمل، ریشه و پرزۀ جامۀ مخمل و مانند آن. (منتهی الارب) : (مرد مبتلی به بیماری صبا را) پرزه از جامه و کاه از دیوار چیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از چه خیزد در سخن حشو از خطابینی طبع وزچه باشد پرزه بر جامه ز ناجنسی لاس. انوری. ، پاره ای از جامه. (رشیدی) (شعوری)، کرک که بر میوۀ بهی و برگ آن است، آنچه زنان بخود برگیرند. فرزجه، لیقۀ دوات. (غیاث اللغات). - پرزۀ معده، خمل آن. زَئبر. زَوبر. زوبَر. پرزۀ جامه. (منتهی الارب). و رجوع به پرز شود