جدول جو
جدول جو

معنی پخلوچه - جستجوی لغت در جدول جو

پخلوچه
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلیچه، غلغج، غلمچ، غلغلیچ
تصویری از پخلوچه
تصویر پخلوچه
فرهنگ فارسی عمید
پخلوچه
(پَ / پِ چَ / چِ)
پخلیجه. پخلیچه. پخپخو. غلفج. غلغلک. غلغلی. و آن انگشتان را در زیر بغل کسی بحرکت آوردن باشد یاخاریدن کف دست یا پا و جز آن تا وی را خنده افتد
لغت نامه دهخدا
پخلوچه
چنانست که انگشتان را در زیر بغل کسی بحرکت در آورند تا آن کس را خنده گیرد پخپخو غلغلک
فرهنگ لغت هوشیار
پخلوچه
((پَ چِ))
غلغلک، خنداندن کسی از طریق تحریک شکم یا بغل
تصویری از پخلوچه
تصویر پخلوچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلوچه
تصویر آلوچه
نوعی از آلوی ریز و ترش، نلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیلوچه
تصویر زیلوچه
زیلوی کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالونه
تصویر پالونه
کفگیر، ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاون، پالایه، پالوانه، ترشی پالا، راوق، برای مثال دیده پالونه سرشک امل/ طبع پیمانۀ عذاب شدست (جمال الدین عبدالرزاق- مجمع الفرس - پالونه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوگه
تصویر پهلوگه
پهلوگاه، برای مثال پهلوگه دخمه را گشادند / در پهلوی لیلی اش نهادند (نظامی۳ - ۵۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخلیچه
تصویر پخلیچه
غلغلک، عمل تحریک ماهیچه های بدن به وسیلۀ انگشت یا وسیلۀ دیگر به طوری که موجب خنده شود، قلقلک، پخپخو، پخلوچه، غلغج، غلمچ، غلغلیچ
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ چَ / چِ)
پخپخو. غلغلج. غلفچ. پخلیجه. پخلوجه. پخلوچه. غلغلک. پخلچه. غلغلی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه. در 23هزارگزی جنوب میانه و 14هزارگزی شوسۀ میانه به زنجان واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و معتدل است. 140 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکّب از: زیلو + چه، پسوند تصغیر، (حاشیۀ برهان چ معین). پلاس و گلیم کوچک را گویند همچو بوق وبوقچه و صندوق و صندوقچه و امثال آن. (برهان). مصغرزیلو. گلیم و پلاس کوچک. (ناظم الاطباء) :
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت.
نظام قاری.
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد بصدر صدور.
نظام قاری.
رجوع به زیلو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث مخلوق، نسبت داده شده به کسی، قصیده مخلوقه، قصیدۀ بربسته بسوی کسی که نگفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث مخلوق. ج، مخالیق: قصیده مخلوقه، قصیده ای که نسبت دهند آن را به کسی که نگفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به مخلوق (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
پخچوده. پخچیده. پخشیده. پخچ شده. پهن شده. پخت شده. کوفته شده
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تلفظ چینی اسم پیروز پسر یزدگرد سوم. (رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 13 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 197 شود)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
پالوانه. (برهان). پالاوان. پالاون. پالونیه. ترشی پالا. سماق پالا. آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند. غلل. (دهار). ناطب. ناطبه. منطب. مصفاه. (دهار) (تفلیسی). آبکش. پرویزن. صافی. جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند. (از فرهنگی خطی). راوق. راووق. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). آردن. (برهان). ماشوب. ماشوبه. ماشو. زازل. مبزّل. ثدام. (دهار) (منتهی الارب). فیهج، مبزل کمنبر. پالونه و نائژۀ گرمابه و خم و جز آن. (منتهی الارب) :
پالود جان خویش بپالونۀ بلا
پیمود عمر خویش به پیمانۀ زمان.
معزی.
بسپار همه زنگ بپالونۀ آهن
بگذار همه رنگ بپالودۀ بازار.
سنائی.
ببارم ز پالونۀ دیده آبی
برآرم ز آئینۀ سینه آهی.
سیدحسن غزنوی.
ورنه جان آهنین بودی به آه آتشین
دیده چون پالونۀ آهن فروپالودمی.
خاقانی.
هر می که ریختیم بپالونۀ مژه
یاد خیال انس رسان تو میخوریم.
خاقانی.
گهی از دیدگان ریزی همی لؤلو چو پالونه
گهی از چشمه ها بیزی همی مرجان چو پرویزن.
جوهری هروی.
دیده پالونۀ سرشک امل
طبع پیمانه شراب شده ست.
جمال الدین عبدالرزاق
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمد بن حزم الظاهری فی کتاب نقطالعروس:اخلوقه لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنه من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص 133 س 12) ، آرمیدن. خاموش شدن
لغت نامه دهخدا
(پَ گَهْ)
کنار. جنب:
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلو لیلیش نهادند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
پخچیده. پخش و برابر با زمین شده. پهن و پخش گردیده. کوفته. کوفته شده
لغت نامه دهخدا
قسم خردتر گوجه که ترشتر از آن میباشد ادرک اجاص آلنج نیسوق آلچه الو هلو هلی ترش هلو. آلوی جیلی. یا آلوچه سگک قسم پست و ترش تر و خردتر آلوچه آلو کوهی نلک آلوترش زعرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوقه
تصویر خلوقه
خوشررفتاری نرمی، تابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوطه
تصویر مخلوطه
مخلوطه در فارسی مونث مخلوط بنگرید به مخلوط مونث مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیلوچه
تصویر زیلوچه
گلیم کوچک زیلوی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
شربتی که با یخ یا برف و رشته نشاسته یا سیب رنده کرده درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند آبکش پرویزن ماشوب ماشوبه ترشی پالا پالاوان پالاون پالوانه صافی مصفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخچوده
تصویر پخچوده
کوفته شده با پایا با ضربه پهن گشته له شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخشوده
تصویر پخشوده
پهن شده کوفته شده پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
چنانست که انگشتان را در زیر بغل کسی بحرکت در آورند تا آن کس را خنده گیرد پخپخو غلغلک
فرهنگ لغت هوشیار
چنانست که انگشتان را در زیر بغل کسی بحرکت در آورند تا آن کس را خنده گیرد پخپخو غلغلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
((دِ))
صاف و پاک شده، پاک و مطهر، از انواع دسرهای ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالونه
تصویر پالونه
((نِ))
صافی، آبکش، ظرف فلزی سوراخ سوراخ که با آن چیزها را صاف کنند، پالاون، پالوانه
فرهنگ فارسی معین
خالص، صاف، مروق، مصفا، فالوده، تباه، ضایع، برگزیده، خلاصه
متضاد: ناپالوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوله های سفالی جهت استفاده در قنوات و چاه با هدف جلوگیری
فرهنگ گویش مازندرانی