صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذَج، برای مِثال چُون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مِثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن ذوب کردن ریختن از میان برداشتن صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن ذوب شدن ریخته شدن از میان رفتن پالیدن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن ذوب کردن ریختن از میان برداشتن صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مِثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن ذوب شدن ریخته شدن از میان رفتن پالیدَن
بالو، زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
بالو، زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سِگیل، وِردان، واروک، واژو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
زگیل، ثؤلول، آژخ، ژخ، دانهای سخت چند عدس یا خردتر که بر اندام آدمی روید و درد نکند و پخته نشود، در بعض مواضع فارس و عراق گوک و بترکی گونیک و بزبان تبریز سگیل و بهندی مسه گویند، (رشیدی)، گوگه: ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم پالو، شاکر بخاری
زگیل، ثُؤلُول، آژخ، ژخ، دانهای سخت چند عدس یا خردتر که بر اندام آدمی روید و درد نکند و پخته نشود، در بعض مواضع فارس و عراق گوک و بترکی گونیک و بزبان تبریز سگیل و بهندی مسه گویند، (رشیدی)، گوگه: ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم پالو، شاکر بخاری
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
ترویق. تصفیه. صافی کردن. صاف کردن. (رشیدی) (برهان). تصفیه کردن. مصفّی کردن. پالیدن. پالائیدن. از مصفاه گذرانیدن.از صافی گذرانیدن. از صافی یا غربال نرمۀ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن. بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از الک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود، تصفیق. پالودن شراب، تصفیق. تصفیه. ترویق: ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود. عماره (از حاشیۀ فرهنگ نسخۀ اسدی نخجوانی). سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید. ناصرخسرو. همه پالوده نقره را مانند نقرۀ ضرّ و نفع پالایند. مسعودسعد. به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی... (راحهالصدور). - پالودن روغن، کشیدن آن: شاید که چو ثفل خوارم ایراک پالود ز من زمانه روغن. مجیرالدین بیلقانی ، صافی و روشن شدن، پاک کردن. تطهیر کردن و پاک ساختن. (برهان) : سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دست بدان. فردوسی. بفرمود شستن تنانشان نخست روانشان پس از تیرگها بشست ره داور پاک بنمودشان از آلودگیها بپالودشان. فردوسی. فرستاده شد نزد کاوس کی ز یال هیونان بپالود خوی. فردوسی. بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید. ناصرخسرو. اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود. ناصرخسرو. جان را به آتش خرد و طاعت از معصیت چرا که نپالائی. ناصرخسرو. هر که مر نفس را به آتش عقل از وبال و بزه بپالاید. ناصرخسرو. بشویدش عارض بلولوی تر بپالایدش رخ بمشکین عذار. ناصرخسرو. ورا خوانند نطفه اهل معنی که پالوده از آن خونست یعنی. ناصرخسرو. بپالائی بپولاد زدوده زمینی کان ز دیوان یادگار است. مسعودسعد. کم کاه روانرا چو توان افزودن و آلوده مدار آنچه توان پالودن. سنائی. ، پاک شدن. مطهر شدن: بگوید روان گر زبان بسته شد بپالود جان گر تنت خسته شد. فردوسی. ، پالودن سیم و زر و جز آن، سبک. (دهار). گداختن. ذوب کردن: زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان. رودکی (از تاریخ سیستان). بتان زرین بشکستی و بپالودی بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار. فرخی. پیشۀ خصمش از تن و دیده زر گدازی ّ و سیم پالائی. رضی الدین نیشابوری. ، تراویدن. زهیدن: خورابه، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامۀ اسدی) : فعل آلوده گوهر آلاید از خم سرکه سرکه پالاید عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365). هرکجا گوهری بد است بدیست بدگهر نیک چون تواندزیست بد ز بدگوهران پدید آید هر کسی آن کند کزو زاید. عنصری. ، تمام شدن. به آخر رسیدن. پرسیدن: چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود ژنگ و بپالود خواب. فردوسی. چو برزد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالودخواب. فردوسی. چو آتش برآید بپالاید آب وز آواز او سر درآید ز خواب. فردوسی. شب تیره چون زلف را تاب داد همان تاب او چشم را خواب داد پدید آمد آن پردۀ آبنوس برآسود گیتی ز آوای کوس همی گشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش برآمد یکی زرد کشتی ز آب بپالید رنج و بپالود خواب سپهبد بیامد فرستاد کس بنزدیک یاران فریادرس. فردوسی. چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد بپالود خواب. فردوسی. - پالودن رنگ رخ از کسی، پریدن رنگ او: چو بنشست موبد نهادند خوان ز موبد بپالود رنگ رخان. فردوسی. گرفت او بتندی یکی را میان چو شیری که یازد بگور ژیان چنان بر زمین برزدش کاستخوان شکست و بپالود رنگ رخان. فردوسی. ، خالی کردن. تهی کردن. بپرداختن: خردمند بنشست با رای زن بپالود از ایوان شاه انجمن. فردوسی. ، تباه کردن: تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم. فرخی. نه گر قدرت نماید آیدش رنج (خدای تعالی را) نه گر بخشش کند پالایدش گنج. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). طراز جامۀ دیبا بفرسود چو آب چشمۀ خوشی بپالود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد. ناصرخسرو شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن که جان کفر بپولاد هندوی پالود. مسعودسعد. ، تباه شدن: گشاده شود هرچه ما بسته ایم بپالاید این دین که ما شسته ایم تبه گردد این پند و اندرز من بویرانی آرد رخ این مرز من. فردوسی. ، ضایع کردن، ضایع شدن، ریختن. فروریختن. جاری شدن: ز یزدان و از لشکرش نیست شرم که من چند پالوده ام خون گرم. فردوسی. بپالود از هر دو تن خون و خوی که یکتن ز کس باز ننهاد پی. فردوسی. مرا درد بر درد بفزوداز آن نم از دیدگانم بپالود از آن. فردوسی. چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهادپی. فردوسی. همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر. فردوسی. دو چشمم بروی تو آمد ز شرم بپالایم از دیدگان خون گرم. فردوسی. وزان پس که بردیم بسیار رنج بپالود خوی و بیفزود گنج. فردوسی. چو نمدار جامه که بد پیش تاب بیفشاریش زو بپالاید آب. اسدی. گهی از نرگست خوناب پالای گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای. عطار. ، خلاص شدن، نجات دادن، افزودن و زیاده گشتن، بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن. (برهان)، آغشتن. تر کردن. نمناک کردن: بدان برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را. فردوسی. دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن بخون دل آنرا همی بپالاید. مسعودسعد
ترویق. تصفیه. صافی کردن. صاف کردن. (رشیدی) (برهان). تصفیه کردن. مصفّی کردن. پالیدن. پالائیدن. از مصفاه گذرانیدن.از صافی گذرانیدن. از صافی یا غربال نرمۀ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن. بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از اَلک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود، تصفیق. پالودن شراب، تصفیق. تصفیه. ترویق: ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود. عماره (از حاشیۀ فرهنگ نسخۀ اسدی نخجوانی). سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید. ناصرخسرو. همه پالوده نقره را مانند نقرۀ ضرّ و نفع پالایند. مسعودسعد. به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی... (راحهالصدور). - پالودن روغن، کشیدن آن: شاید که چو ثفل خوارم ایراک پالود ز من زمانه روغن. مجیرالدین بیلقانی ، صافی و روشن شدن، پاک کردن. تطهیر کردن و پاک ساختن. (برهان) : سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دست بدان. فردوسی. بفرمود شستن تنانشان نخست روانشان پس از تیرگها بشست ره داور پاک بنمودشان از آلودگیها بپالودشان. فردوسی. فرستاده شد نزد کاوس کی ز یال هیونان بپالود خوی. فردوسی. بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید. ناصرخسرو. اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود. ناصرخسرو. جان را به آتش خرد و طاعت از معصیت چرا که نپالائی. ناصرخسرو. هر که مر نفس را به آتش عقل از وبال و بزه بپالاید. ناصرخسرو. بشویدش عارض بلولوی تر بپالایدش رخ بمشکین عذار. ناصرخسرو. ورا خوانند نطفه اهل معنی که پالوده از آن خونست یعنی. ناصرخسرو. بپالائی بپولاد زدوده زمینی کان ز دیوان یادگار است. مسعودسعد. کم کاه روانرا چو توان افزودن و آلوده مدار آنچه توان پالودن. سنائی. ، پاک شدن. مطهر شدن: بگوید روان گر زبان بسته شد بپالود جان گر تنت خسته شد. فردوسی. ، پالودن سیم و زر و جز آن، سبک. (دهار). گداختن. ذوب کردن: زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان. رودکی (از تاریخ سیستان). بتان زرین بشکستی و بپالودی بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار. فرخی. پیشۀ خصمش از تن و دیده زر گدازی ّ و سیم پالائی. رضی الدین نیشابوری. ، تراویدن. زهیدن: خورابه، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامۀ اسدی) : فعل آلوده گوهر آلاید از خم سرکه سرکه پالاید عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365). هرکجا گوهری بد است بدیست بدگهر نیک چون تواندزیست بد ز بدگوهران پدید آید هر کسی آن کند کزو زاید. عنصری. ، تمام شدن. به آخر رسیدن. پرسیدن: چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود ژنگ و بپالود خواب. فردوسی. چو برزد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالودخواب. فردوسی. چو آتش برآید بپالاید آب وز آواز او سر درآید ز خواب. فردوسی. شب تیره چون زلف را تاب داد همان تاب او چشم را خواب داد پدید آمد آن پردۀ آبنوس برآسود گیتی ز آوای کوس همی گشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش برآمد یکی زرد کشتی ز آب بپالید رنج و بپالود خواب سپهبد بیامد فرستاد کس بنزدیک یاران فریادرس. فردوسی. چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد بپالود خواب. فردوسی. - پالودن رنگ رخ از کسی، پریدن رنگ او: چو بنشست موبد نهادند خوان ز موبد بپالود رنگ رخان. فردوسی. گرفت او بتندی یکی را میان چو شیری که یازد بگور ژیان چنان بر زمین برزدش کاستخوان شکست و بپالود رنگ رخان. فردوسی. ، خالی کردن. تهی کردن. بپرداختن: خردمند بنشست با رای زن بپالود از ایوان شاه انجمن. فردوسی. ، تباه کردن: تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم. فرخی. نه گر قدرت نماید آیدش رنج (خدای تعالی را) نه گر بخشش کند پالایدش گنج. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). طراز جامۀ دیبا بفرسود چو آب چشمۀ خوشی بپالود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد. ناصرخسرو شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن که جان کفر بپولاد هندوی پالود. مسعودسعد. ، تباه شدن: گشاده شود هرچه ما بسته ایم بپالاید این دین که ما شسته ایم تبه گردد این پند و اندرز من بویرانی آرد رخ این مرز من. فردوسی. ، ضایع کردن، ضایع شدن، ریختن. فروریختن. جاری شدن: ز یزدان و از لشکرش نیست شرم که من چند پالوده ام خون گرم. فردوسی. بپالود از هر دو تن خون و خوی که یکتن ز کس باز ننهاد پی. فردوسی. مرا درد بر درد بفزوداز آن نم از دیدگانم بپالود از آن. فردوسی. چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهادپی. فردوسی. همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر. فردوسی. دو چشمم بروی تو آمد ز شرم بپالایم از دیدگان خون گرم. فردوسی. وزان پس که بردیم بسیار رنج بپالود خوی و بیفزود گنج. فردوسی. چو نمدار جامه که بد پیش تاب بیفشاریش زو بپالاید آب. اسدی. گهی از نرگست خوناب پالای گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای. عطار. ، خلاص شدن، نجات دادن، افزودن و زیاده گشتن، بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن. (برهان)، آغشتن. تر کردن. نمناک کردن: بدان برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را. فردوسی. دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن بخون دل آنرا همی بپالاید. مسعودسعد