جدول جو
جدول جو

معنی پالادن - جستجوی لغت در جدول جو

پالادن
(گَ دَ اَ تَ)
پالودن و پالایش و صاف کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پالادن
پالودن پالاییدن صاف کردن
تصویری از پالادن
تصویر پالادن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پالاون
تصویر پالاون
ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالایه، پالوانه، ترشی پالا، راوق
فرهنگ فارسی عمید
پوشاک ضخیم آکنده از پشم یا کاه یا پوشال که بر پشت حیوانات بارکش می گذارند و بر روی آن بار می بندند یا سوار می شوند، برای مثال آن یکی خر داشت و پالانش نبود / یافت پالان گرگ خر را درربود (مولوی - ۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن
تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن، پالودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن
پالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
یدک، اسب یدک، کنایه از اسب، اسب خاص پادشاه که زین و یراق کرده و بر در بارگاه نگاه می داشتند، جنیبت، پالا
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ مَ دَ)
کاوش کردن. جستجو کردن. تفحص کردن. جستن، دیدن. (جهانگیری) ، صافی کردن. تصفیه کردن: پالیدن زر را، خالص کردن آن از خبث. (زمخشری) ، زهیدن. تراویدن:
چو دید آن برو چهرۀ دلپذیر
ز پستان مادر بپالید شیر.
فردوسی.
همی پالید خون از حلقۀ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالائی بپرویزن.
شهاب مؤید نسفی (از المعجم).
، تمام شدن. به آخر رسیدن. برسیدن:
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
بجشن آمد آن کس که بود او بشهر
خنک آن که بردارد از جشن بهر.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1781).
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالید خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آواز کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس...
فردوسی.
، فروریختن. ریختن ؟ انباشتن ؟:
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه می پالی اندر او گه گاه
وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار.
فرخی.
، آشفتن و ژولیده شدن موی: روزی درویشی پای برهنه و موی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دو رکعت بگذارد. (تذکرهالاولیاء عطار). و هرگز جامۀ او شوخگن نشدی و موی او نپالیدی. (تذکرهالاولیاء در ترجمه ابوعبداﷲ مغربی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تحریف ملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب در زبانهای اروپائی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یکی از پشته ها و تلال هفتگانه روم قدیم که بنابر روایات کهن نخستین مساکن رومیان بدانجا بنا شده است و رجوع به پالاسیوم شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پالونه. مصفات. صافی راووق. آبکش. ترشی پالا. زازل. (جهانگیری). پالاوان. سماق پالا. اردن:
وصف دروغ نیز دروغ است از آنک
با نان رود طبیعت پالاونش.
ناصرخسرو.
افشره خون دل از چشم او
ریخته پالاون مژگان فرو.
ابوشعیب (ازفرهنگی خطی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ دَ)
ترویق. تصفیه. صافی کردن. صاف کردن. (رشیدی) (برهان). تصفیه کردن. مصفّی کردن. پالیدن. پالائیدن. از مصفاه گذرانیدن.از صافی گذرانیدن. از صافی یا غربال نرمۀ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن. بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از الک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود، تصفیق. پالودن شراب، تصفیق. تصفیه. ترویق:
ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره (از حاشیۀ فرهنگ نسخۀ اسدی نخجوانی).
سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید.
ناصرخسرو.
همه پالوده نقره را مانند
نقرۀ ضرّ و نفع پالایند.
مسعودسعد.
به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی... (راحهالصدور).
- پالودن روغن، کشیدن آن:
شاید که چو ثفل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن.
مجیرالدین بیلقانی
، صافی و روشن شدن، پاک کردن. تطهیر کردن و پاک ساختن. (برهان) :
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.
فردوسی.
بفرمود شستن تنانشان نخست
روانشان پس از تیرگها بشست
ره داور پاک بنمودشان
از آلودگیها بپالودشان.
فردوسی.
فرستاده شد نزد کاوس کی
ز یال هیونان بپالود خوی.
فردوسی.
بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان
چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید.
ناصرخسرو.
اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده
ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود.
ناصرخسرو.
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی.
ناصرخسرو.
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.
ناصرخسرو.
بشویدش عارض بلولوی تر
بپالایدش رخ بمشکین عذار.
ناصرخسرو.
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خونست یعنی.
ناصرخسرو.
بپالائی بپولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است.
مسعودسعد.
کم کاه روانرا چو توان افزودن
و آلوده مدار آنچه توان پالودن.
سنائی.
، پاک شدن. مطهر شدن:
بگوید روان گر زبان بسته شد
بپالود جان گر تنت خسته شد.
فردوسی.
، پالودن سیم و زر و جز آن، سبک. (دهار). گداختن. ذوب کردن:
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان.
رودکی (از تاریخ سیستان).
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار.
فرخی.
پیشۀ خصمش از تن و دیده
زر گدازی ّ و سیم پالائی.
رضی الدین نیشابوری.
، تراویدن. زهیدن: خورابه، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامۀ اسدی) :
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365).
هرکجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواندزیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.
عنصری.
، تمام شدن. به آخر رسیدن. پرسیدن:
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود ژنگ و بپالود خواب.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالودخواب.
فردوسی.
چو آتش برآید بپالاید آب
وز آواز او سر درآید ز خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد بپالود خواب.
فردوسی.
- پالودن رنگ رخ از کسی، پریدن رنگ او:
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
گرفت او بتندی یکی را میان
چو شیری که یازد بگور ژیان
چنان بر زمین برزدش کاستخوان
شکست و بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
، خالی کردن. تهی کردن. بپرداختن:
خردمند بنشست با رای زن
بپالود از ایوان شاه انجمن.
فردوسی.
، تباه کردن:
تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم
روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم.
فرخی.
نه گر قدرت نماید آیدش رنج (خدای تعالی را)
نه گر بخشش کند پالایدش گنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
طراز جامۀ دیبا بفرسود
چو آب چشمۀ خوشی بپالود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو
شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن
که جان کفر بپولاد هندوی پالود.
مسعودسعد.
، تباه شدن:
گشاده شود هرچه ما بسته ایم
بپالاید این دین که ما شسته ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانی آرد رخ این مرز من.
فردوسی.
، ضایع کردن، ضایع شدن، ریختن. فروریختن. جاری شدن:
ز یزدان و از لشکرش نیست شرم
که من چند پالوده ام خون گرم.
فردوسی.
بپالود از هر دو تن خون و خوی
که یکتن ز کس باز ننهاد پی.
فردوسی.
مرا درد بر درد بفزوداز آن
نم از دیدگانم بپالود از آن.
فردوسی.
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهادپی.
فردوسی.
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر.
فردوسی.
دو چشمم بروی تو آمد ز شرم
بپالایم از دیدگان خون گرم.
فردوسی.
وزان پس که بردیم بسیار رنج
بپالود خوی و بیفزود گنج.
فردوسی.
چو نمدار جامه که بد پیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب.
اسدی.
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای.
عطار.
، خلاص شدن، نجات دادن، افزودن و زیاده گشتن، بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن. (برهان)، آغشتن. تر کردن. نمناک کردن:
بدان برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را.
فردوسی.
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن بخون دل آنرا همی بپالاید.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاداشن
تصویر پاداشن
پاداش یا روز پاداشن. قیامت روز جزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا دادن
تصویر پا دادن
پیدا شدن موقع مناسب برای شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاده
تصویر بالاده
اسب جنیبت اسب کوتل
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را از صافی یا غربال و جز آن بیرون کردن چیزی آب دار را از الک و مانند آن در کردن تا صاف شود آرد و مانند آنرا از تنگ بیزی بیرون کردن تا سبوس و نخاله آن گرفته شود پالیدن پالاییدن صافی کردن تصفیه، صافی و روشن شدن، پاک کردن تطهیر کردن، پاک شدن مطهر شدن، تباه کردن ضایع کردن، تباه شدن ضایع شدن، تهی کردن بپرداختن خالی کردن، کشیدن روغن و مانند آن: پالودن روغن، ریختن فرو ریختن جاری شدن، تراویدن ترابیدن زهیدن، گداختن ذوب کردن بقالب ریختن سیم و زر و مانند آن، تمام شدن کاستن، -13 تشکیک کردن انتقاد کردن، -14 نجات دادن خلاص دادن، خلاص شدن نجات یافتن، بزرگ شدن، -17 بزرگ گردانیدن، تر کردن نمناک کردن آغشتن، یا پالودن رنگ رخ از کسی. پریدن رنگ او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاردان
تصویر پاردان
جوال، تنگ ظرف شراب، شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاده
تصویر پالاده
اسب جنیبت اسب کوتل پالاد
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاک ضخیم آکنده از پشم یا کاه یا پوشال که بر پشت حیوانات بارکش میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی باشد مانند کفگیر که چیزهادر آن صاف کنند ظرفی که طباخان و حلواییان برای صاف کردن روغن و شیره و جز آن بر سر دیگ نهند آبکش ماشو ماشوب ترشی پالا پالاوان صافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
مصفی کردن، پالیدن، از صافی گذرانیدن، صاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
جستجو کردن، تفحص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالان
تصویر پالان
پوششی ضخیم انباشته از کاه، پشم یا پوشال که بر پشت ستور می نهند برای نشستن یا بار نهادن
پالان کسی کج بودن: کنایه از رفتاری غیراخلاقی و ناروا داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
مطلق اسب، اسب نوبتی، جنیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، تهی کردن، پاکیزه شدن، تباه کردن، ضایع کردن، تباه شدن، ضایع شدن، گداختن، ذوب کردن، به قالب ریختن سیم و زر و مانند آن، تمام شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالیدن
تصویر پالیدن
((دَ))
صافی کردن، تصفیه کردن، جستجو کردن چیزی در خاک، فروریختن، به آخر رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاون
تصویر پالاون
((وَ))
صافی، آبکش، ظرف فلزی سوراخ سوراخ که با آن چیزها را صاف کنند، پالوانه، پالونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالان
تصویر پالان
اکاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پاک سازی، پاک شدن، تطهیر، زدایش، ستردن، صاف کردن
متضاد: آلودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید پالان پاکیزه نو داشت، دلیل است که زن مستور سازگاری بخواهد و از او خیر و منفعت یابد. اگر بیند پالان درشت و چرکین داشت، دلیل است که زنی از ستیزه روی و ناسازگار و از وی مضرت بیند. جابر مغربی
پالان دیدن در خواب زن است. اگر بیند پالان داشت یا از شخصی به بها خرید، دلیل که زن خواهد یا کنیزک خرد. اگر بیند پالان بر پشت داشت، دلیل که مطیع و فرمانبردار زن شود و بر وی مستولی گردد. اگر بیند پالان از وی ضایع شد، دلیل است که زن از وی جدا شود و یا طلاقش دهد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پلان
فرهنگ گویش مازندرانی