جدول جو
جدول جو

معنی پازند - جستجوی لغت در جدول جو

پازند
ترجمۀ زند به فارسی، شرح و تفسیری که مانند حاشیه در پای اوراق زند نوشته اند و آن به زبان پهلوی و غالباً با لغات فارسی و به خط اوستایی و گاه به خط فارسی بوده، برای مثال گویند نخستین سخن از نامۀ پازند / آن است که با مردم نااصل مپیوند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)
چوب آتش زنه، دو تکه چوب که آن ها را به هم می ساییدند تا آتش تولید شود، چوب بالایی را زند و چوب زیری را پازند می گفتند
تصویری از پازند
تصویر پازند
فرهنگ فارسی عمید
پازند
چیزی که بر آتش زنه زنند تا از آن آتش بر آید
تصویری از پازند
تصویر پازند
فرهنگ لغت هوشیار
پازند
چوب آتش زنه، برگردان متون پهلوی به خط اوستایی
تصویری از پازند
تصویر پازند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاغند
تصویر پاغند
پنبۀ زده شده که گلوله کرده باشند برای رشتن، گلولۀ پنبۀ زده شده، پنجک، غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پازن
تصویر پازن
بز کوهی، در علم زیست شناسی حیوانی علف خوار شبیه آهو با شاخ های بلند و ریش دراز که برای گوشتش شکار می شود، پاژن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکند
تصویر پاکند
یاقوت، نوعی سنگ معدنی گران بها به رنگ سرخ، زرد، کبود، سبز یا سفید که نوع سرخ و شفاف آن بعد از الماس از بهترین احجار کریمه است و هرچه بزرگ تر و خوش رنگ تر باشد گران بهاتر است، یاکند، لب سرخ معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پای بند، پای وند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابند
تصویر پابند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، پای وند، چدار
کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بخو، قید
پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
رنگ. بز کوهی. (برهان). وعل فارسی. ایّل. تیس جبلی. بزل (مولّد پازهر حیوانی)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
آلتی است که بدان آتش را بشکنند و بمناسبت همین معنی نام تفسیر ژند که کتاب زرتشت است در بیان دین آتش پرستی. (غیاث اللغات). رجوع به پازند شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ زند، دراز شدن، چنانکه نخل. (منتهی الارب) ، صاحب غورۀ رنگین شدن خرما. (از منتهی الارب) ، ازهاء بسر، رنگ گرفتن غورۀ خرما. (منتهی الارب). سرخ و زرد شدن غورۀ خرما. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شکل و هیأت. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
همان ادریس آباد سابق است. نام ایستگاه راه آهن میان سمنگان و نورآباد است که در 354 هزارگزی ایستگاه راه آهن اراک واقع است. کار خانه قند شاهی بسال 1315 هجری شمسی به علت مساعد نبودن آن ناحیه برای کشت چغندر به این محل منتقل شد
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پاکنده. مطلق یاقوت اعم از زرد و سفید و سرخ و بدین معنی بجای حرف اول یاء حطی هم آمده است. (برهان) :
کجا تو باشی گردند بیخطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود پاکند.
شاکری.
و صاحب فرهنگ رشیدی این کلمه را با باء موحده ضبط کرده و گفته است که به یای حطی است نه به باء و حق نیز همانست چنانکه یاقوت معرب یاکند است، سنبل
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بندی که بر پای نهند. بندی باشد که در پای گناهکاران و مجرمان گذارند. (برهان). مطلق بندی که بر پای گناهکاران نهند و پابند مغیر آن است نه لغتی در آن. (رشیدی). پابند. کند. کنده. زنجیر. زاولانه: ایزد ما را و شما را نگاهدارد از غلها و باوندهای جهل و نادانی. (کشف ا) :
عدو را از تو بهره غل ّ و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(غُ)
پنبۀ زده باشد که بریسند یعنی محلوج. (فرهنگ اسدی). پاغنده. کلوچ. گلوله پنبۀ حلاجی کرده. (جهانگیری) (برهان). و رجوع به پاغنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
دو حلقۀ چوبی است از اجزاء خیش
لغت نامه دهخدا
تصویری از پازن
تصویر پازن
بز نر کوهی رنگ وعل فارسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
بندی که بر پای نهند
فرهنگ لغت هوشیار
با حرکت پا بجلو رفتن در شنا دو چرخه سواری و غیره، بسیار راه رفتن در تجسس چیزی: تمتم شهر را پازدم. یا پازدن بکسی (در حساب)، بدغلی از حساب او کاستن مبلغی از طلب او انکار کردن، پازش گیاه و علف زیادتی را از میان غله زار کندن و دور افکندن و جین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پازنگ
تصویر پازنگ
پاچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پازنه
تصویر پازنه
دو حلقه چوبی از اجزای خیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاغند
تصویر پاغند
پاغنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پازن
تصویر پازن
((زَ))
بز نر کوهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاوند
تصویر پاوند
((وَ))
بندی که بر پای گنهکار و مجرم نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پابند
تصویر پابند
((بَ))
بندی برای بستن پای مجرمان، عقال، آنچه که با آن پای حیوان را ببندند، گرفتار، اسیر، شیفته، مفتون، متعهد، وفادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاغند
تصویر پاغند
((غُ))
گلوله از هر چیزی مانند، پنبه، پنبه زده شده و گلوله کرده، پاغنده
فرهنگ فارسی معین
مقید، وابسته، اسیر، دچار، گرفتار، عیالوار، متاهل، معیل، دلباخته، عاشق، فریفته، مفتون، هواخواه، بند، قید، پاوند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
پای بند، منطقه ای در بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان پنج هزار شهرستان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتار، اسیر
فرهنگ گویش مازندرانی