جدول جو
جدول جو

معنی ورهه - جستجوی لغت در جدول جو

ورهه
(وَ رِ هََ)
ابر بسیارباران، زن بسیارپیه و شحامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورهاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورطه
تصویر ورطه
گرداب، منجلاب، جای خطرناک، محل هلاک، هر امری که نجات از آن دشوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترهه
تصویر ترهه
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورثه
تصویر ورثه
وارث ها، کسانی که از دیگری چیزی به ارث می برد، ارث برنده ها، میراث برها، جمع واژۀ وارث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورده
تصویر ورده
برجی که کبوتران در آن خانه کرده باشند، کبوترخانه، چوبی که کبوتربازان به دست می گیرند و با آن کبوتر می پرانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
ناحیه، طرف، جانب، سمت، آنچه به آن توجه کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرهه
تصویر گرهه
گروهه، مخفف گروهه، گروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورقه
تصویر ورقه
یک ورق کاغذ، یک برگ درخت
ورقۀ هویت: شناسنامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهه
تصویر برهه
روزگار، قسمتی از وقت و زمان
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ هََ)
دهی است جزء دهستان پشتکدار بخش حومه شهرستان محلات، واقع در شمال محلات و باختر راه شوسۀ قم به اصفهان. این ده سردسیر با 1500 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و بنشن و چغندرقند و بادام و گردو و پنبه و انگور میباشد. شغل اهالی زراعت و کرباسبافی و قالیچه بافی است و نمایندۀ بهداری و پزشک مجاز و دبستان و صندوق پست دارد. از طریق قریۀ دودهک که واقع بر سر راه شوسه است می توان اتومبیل برد. در وسط اراضی آثار دو ستون سنگی قدیمی وجود دارد و مزرعۀ فریجان و محمدآباد جزء این ده است. چند خانوار از ایل خراسانی و زند در حوالی این ده ساکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ /بَ هََ)
روزگار و زمان دراز. (منتهی الارب). پاره ای از روزگار. (دهار) (مهذب الاسماء). قطعه ای اززمان دراز. (از اقرب الموارد). ج، بره. (دهار)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران. دارای 635 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات، میوه جات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترهه
تصویر ترهه
باطل و سخن بیفایده
فرهنگ لغت هوشیار
ورثه در فارسی، جمع وارث، رخنبران، جمع وارث: ورثه مقتول نزدیک پادشاه از زاهد داد خواستند. یا توورثه افتادن، مالی که متنازع فیه وراث کسی باشد، زنی که افراد مختلف از او تمتع برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
هر زمین پست مغاک، بیابان بی راه و بی نشان، گرداب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه در فارسی پارسی تازی گشته برگه و نامه (مکتوب) یک ورق کاغذ و کتاب و مکتوب، مکتوب رقعه نامه، واحد پول برای شمارش قباله: (سند و مانند آن: سه ورقه قباله ملک. یا ورقه حکمیه. داد نامه. یا ورقه ولادت. زایچه. یا ورقه هویت. شناسنامه، جمع ورقات، خورشی است. طرز تهیه: تخم مرغ را می شکنند و در ماهی تابه میریزند بعد بادنجان سرخ کرده را که ورق ورق کرده اند و گوجه فرنگی ورق ورق شده را بدان اضافه کنند و میگذارند خود را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورنه
تصویر ورنه
واگرنه و اگرنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورهم
تصویر ورهم
برهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرهه
تصویر جرهه
جانب و کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وربه
تصویر وربه
تهیگاه کون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورجه
تصویر ورجه
ورجک ووورجک - ورجه و وورجه جستن و فرو جستن
فرهنگ لغت هوشیار
برج (مطلقا) بارو، برج کبوتر (خصوصا) کبوتر خان، چوبی که کبوتر بازان در دست گیرند و بوسیله آن کبوتر را بپرواز در آرند
فرهنگ لغت هوشیار
پوشاک کوچک، گلیم کوچک کارکردن، ممارست، حصول، کوشش، زراعت، صنت حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
روش و طریق، سوی و کرانه، جانب
فرهنگ لغت هوشیار
گره کوچک گرهک گرهچه، کنه شتر: و باکی نبود که گرهه از خویشتن بدور کند و روا نبود که هیچ بوی خوشی بخویشتن در مالد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهه
تصویر برهه
روزگار، زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهه
تصویر وارهه
سرای فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهه
تصویر ترهه
((تُ رَّ هِ))
بیهوده، یاوه، سخن بیهوده، جمع ترهات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورنه
تصویر ورنه
((وَ نَ))
واگرنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
((وَ ط))
جای خطرناک، منجلاب، گرداب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
((وَ زَ))
کار کردن، مهارت، حصول، کوشش، زراعت، صنعت، حرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورثه
تصویر ورثه
((وَ رَ ثِ))
جمع وارث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجهه
تصویر وجهه
((و ه))
طرف، جانب، اعتبار، آبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورزه
تصویر ورزه
مهارت
فرهنگ واژه فارسی سره