جدول جو
جدول جو

معنی ورع - جستجوی لغت در جدول جو

ورع
دوری کردن از گناه، پرهیزکاری، پارسایی
در تصوف دوری کردن از شبهات از ترس ارتکاب محرّمات
تصویری از ورع
تصویر ورع
فرهنگ فارسی عمید
ورع
پرهیزکار، پارسا
تصویری از ورع
تصویر ورع
فرهنگ فارسی عمید
ورع
(فَ)
ورع. وراعه. وروع. وروع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به وراعه شود
لغت نامه دهخدا
ورع
(فَ طَ حَ)
بددل و خرد و بی خیر و فایده گردیدن، سست و ضعیف شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ورع
(وَ رِ)
پرهیزگار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارسا. باورع. خویشتن دار. پارسای. (نصاب) ، بددل، خرد و حقیر. کوچک، سست، بی خیر و بی فایده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ترسو و جبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ورع
پرهیزکار گردیدن، خویشتن دار
تصویری از ورع
تصویر ورع
فرهنگ لغت هوشیار
ورع
((وَ رَ))
پرهیزگاری، پارسایی
تصویری از ورع
تصویر ورع
فرهنگ فارسی معین
ورع
اتقا، پارسایی، پاکدامنی، پرهیز، پرهیزگاری، تقوا، زهد
متضاد: ناپارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اورع
تصویر اورع
باورع تر، پرهیزکارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورع
تصویر تورع
پرهیز کردن، پارسایی کردن، دوری کردن از کارهای بد، پاک دامنی، پارسایی، پرهیزکاری
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
هرآنچه جدایی می اندازد میان دو چیز. (ناظم الاطباء). مانع آینده میان دوچیز. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مرد بددل سست بی خیر، گول، باد شتاب و تند بسیارغبار، زن شتاب چست سبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
باورع تر. پارساتر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرهیزکاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). پرهیزکاری. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرهیزکردن از آن و بازماندن: تورع من کذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه: و کان یتورع من کسوه الجدید لعیاله. (ابن خلدون. از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
وراعه. وروع. ورع. ورع. بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی). بددل و خرد و بی خیر و فائده گردیدن، سست و ضعیف شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرع
تصویر سرع
نویه (شاخه نو رسته) شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترع
تصویر ترع
شتابنده به بدی و خشم، پر و مملو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرع
تصویر خرع
شکافتن، خراعه ضعیف و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرع
تصویر جرع
هفتن برف دوشاب مفت می خوردیم - هریکی هفت هفت می خوردیم (جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرع
تصویر زرع
کشت کردن، کاشتن تخم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روع
تصویر روع
ترس، فزع، بیم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرع
تصویر ذرع
خلق، سیرت، خو، توانائی، طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرع
تصویر شرع
دین و مذهب راست و آشکار، آئین، کیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورع
تصویر اورع
با ورع تر پرهیزگارتر پارساتر
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان بردن گردن نهادن، پر گیاهی در چراگاه، رام فرمان برنده، خواهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورع
تصویر تورع
پرهیزکاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورع
تصویر تورع
((تَ وَ رُّ))
پرهیز کردن، دوری جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورع
تصویر اورع
((اَ رَ))
پرهیزگارتر، پارساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورت
تصویر ورت
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورن
تصویر ورن
شهوت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورم
تصویر ورم
آماس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورق
تصویر ورق
برگ، برگه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ورز
تصویر ورز
تمرین
فرهنگ واژه فارسی سره
پارسایی، پرهیزگاری، پرواپیشگی، تقواپیشگی، تدین، تقوا، زهد، ورع
متضاد: ناپارسایی، پارسا بودن، پرهیختن، پرهیز کردن، تقوا پیشه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد