جدول جو
جدول جو

معنی ورتافتن - جستجوی لغت در جدول جو

ورتافتن
(فَ دَ)
برتافتن و پیچیدن و لگد زدن و لگد کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برتافته
تصویر برتافته
برگردیده، برگشته، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
سر برتافتن، سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر تافتن
تصویر بر تافتن
تحمل کردن، روگردانیدن، پیچیدن، تاب دادن، مقابله و برابری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور رفتن
تصویر ور رفتن
با چیزی خود را مشغول ساختن و آن را دست کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
یافتن، رسیدن به چیزی، پی بردن به امری، فهمیدن
کسی را مدد کردن و از بلا رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو تافتن
تصویر رو تافتن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ عَ)
بافتن. رجوع به بافتن شود.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوا / خا تَ)
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) :
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی نیز بشتافتیم.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ / لُ کَ)
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن:
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.
فردوسی.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبرکه کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود.
، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) :
سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان)
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای.
فردوسی.
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی.
(ویس و رامین).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ذکر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ لَ)
رجوع به کافتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
نعت مفعولی مرکب از برتافتن. رجوع به برتافتن و تافتن شود: عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب).
- برتافته شدن، خشمگین شدن. رجوع به تافته شدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِفَ رَ دَ)
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
آب و دانه در قفص گر یافته ست
آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست.
مولوی.
، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن:
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن:
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن:
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- چشم برتافتن، برگرداندن آن:
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن، پیچاندن:
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
عاصی، بی فرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برداشتن: زنبیل را وردار بگذارآن گوشه)، تحمل کردن تاب آوردن: من چشمم ورنمی دارد که کسی را گرسته و تشنه ببینم، فرو بردن چیزی در مقعد یافرج. یا شاف ور (بر) داشتن، شاف گذاشتن، مفعول شدن از عمل مباشرت (با جنس مخالف یا هم جنس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
رسیدن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربافتن
تصویر دربافتن
پیوستن، در آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
عجله کردن، بسرعت رفتن، شتافتن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در تافتن
تصویر در تافتن
تافتن پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
نافرمانی کردن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
روان شدن، جاری گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
برگشته برگردیده، برگردانیده، پیچیده، سوراخ کرده سفته، تحمل کرده تاب آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایافتن
تصویر وایافتن
باز یافتن دوباره یافتن: (گر زیر بند زلف او باد صباحا یافتی صد یوسف گم گشته را در هر خیم و یافتی) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافته
تصویر برتافته
((~. تِ))
برگشته، پیچیده، تاب آورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتاختن
تصویر برتاختن
((~. تَ))
روا شدن، روا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورداشتن
تصویر ورداشتن
((وَ تَ))
برداشتن، تحمل کردن، فرو بردن چیزی در مقعد یا فرج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ور رفتن
تصویر ور رفتن
((وَ. رَ تَ))
بازی بازی کردن، با چیزی خود را مشغول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
((~. تَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
((~. تَ))
برگردیدن، پیچیدن، تحمل کردن، تاب آوردن، توانایی داشتن، توان برابری داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیچیدن، تاب دادن، برگردانیدن، رو گردانیدن، سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن، تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن
متضاد: برنتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد