شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم اَزَل ّ. (از همان کتاب ص 89)