جدول جو
جدول جو

معنی اشتافتن

اشتافتن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با اشتافتن

اشتافتن

اشتافتن
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن:
برگها چون شاخها بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند.
مولوی.
بعد سه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند.
مولوی.
و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا

اشکافتن

اشکافتن
شکافتن، چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
اشکافتن
فرهنگ فارسی عمید

بشتافتن

بشتافتن
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) :
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی نیز بشتافتیم.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا

اشتافته

اشتافته
شتافته. عجله کرده:
پیش از اندیشه شفای عاجل
سوی بالین تو اشتافته شد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

اشتافتنی

اشتافتنی
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36).
با یارم درد دل همی گفتم دوش
مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع
اخرم اشتر سالم اَزَل ّ.
(از همان کتاب ص 89)
لغت نامه دهخدا

ناشتافتن

ناشتافتن
نشتافتن. مقابل شتافتن. رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا