روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن خواندن گفتن مثلاً صلوات فرستادن، امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد، با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن خواندن گفتن مثلاً صلوات فرستادن، امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد، با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن: لیک آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بدگهر است. خاقانی. بده یک بوسه تا ده واستانی از این به چون بود بازارگانی. نظامی. واستانیم آنکه تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان خوشه چین. مولوی. گرچه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. واستان از دست دیوانه سلاح تا زتو راضی شود عدل صلاح. مولوی. دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. مولوی
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن: لیک آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بدگهر است. خاقانی. بده یک بوسه تا ده واستانی از این به چون بود بازارگانی. نظامی. واستانیم آنکه تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان خوشه چین. مولوی. گرچه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. واستان از دست دیوانه سلاح تا زتو راضی شود عدل صلاح. مولوی. دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. مولوی
پذیرفتن. قبول کردن: شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان در وقت، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی) ، ستدن. گرفتن. فراستدن. رجوع به فرا شود
پذیرفتن. قبول کردن: شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان در وقت، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی) ، ستدن. گرفتن. فراستدن. رجوع به فرا شود
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن: اگر روزی درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن: مگر ماه آمد از روزن درافتاد که شب را روشنی در منظر افتاد. نظامی. و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن: همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. ؟ (از تاریخ سیستان). ، فروافتادن. سرنگون شدن: وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونساز. ناصرخسرو. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان). تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب). - از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن: یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد. نظامی. ، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن: عجم را زآن دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. گر از کوه جفا سنگی درافتد ترا بر سایه او را بر سر افتد. نظامی. نرگس به جمازه برنهد رخت شمشاد درافتد از سر تخت. نظامی. چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی درافتاد. نظامی. ، گرفتار شدن. مبتلی شدن: به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. از درافتادن شکاری خام صد دیگر دراوفتند به دام. نظامی. هرزن که به چنگ او درافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند. سعدی. یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی درافتاده بود. سعدی. هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن: بی جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم. مسعودسعد. ، پیچیدن. شایع شدن. افتادن: به لشکر درافتد از آن گفتگوی که این کار ما را جز این نیست روی. فردوسی. پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شهر به شهر تا به بغداد آوازۀ عشق او در افتاد. نظامی. ، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج). - درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) : پس این لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتند چون شیر و گرگ. دقیقی. گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178). سعدی نه حریف غم او بودولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد. سعدی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص). - چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن: نظر کردی به محتاجان درگاه کجا چشمش درافتادی ز ناگاه. نظامی. - درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش: اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی. سعدی
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن: اگر روزی درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن: مگر ماه آمد از روزن درافتاد که شب را روشنی در منظر افتاد. نظامی. و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عَث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن: همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. ؟ (از تاریخ سیستان). ، فروافتادن. سرنگون شدن: وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونساز. ناصرخسرو. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان). تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب). - از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن: یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد. نظامی. ، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن: عجم را زآن دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. گر از کوه جفا سنگی درافتد ترا بر سایه او را بر سر افتد. نظامی. نرگس به جمازه برنهد رخت شمشاد درافتد از سر تخت. نظامی. چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی درافتاد. نظامی. ، گرفتار شدن. مبتلی شدن: به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. از درافتادن شکاری خام صد دیگر دراوفتند به دام. نظامی. هرزن که به چنگ او درافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند. سعدی. یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی درافتاده بود. سعدی. هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن: بی جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم. مسعودسعد. ، پیچیدن. شایع شدن. افتادن: به لشکر درافتد از آن گفتگوی که این کار ما را جز این نیست روی. فردوسی. پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شهر به شهر تا به بغداد آوازۀ عشق او در افتاد. نظامی. ، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج). - درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) : پس این لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتند چون شیر و گرگ. دقیقی. گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178). سعدی نه حریف غم او بودولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد. سعدی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص). - چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن: نظر کردی به محتاجان درگاه کجا چشمش درافتادی ز ناگاه. نظامی. - درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش: اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی. سعدی
ایستادن. قائم شدن، أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار) .طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن: اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بودبتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615). درایستادو هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص 593) .من (بونصرمشکان) درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294). طفق، طفقان، طفوق، درایستادن در کاری. (دهار). قنوت، در نمازدرایستادن. (تاج المصادر بیهقی)، به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن: و در بلخ در ایستاد (بوسهل) و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177) .پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189)، مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن: من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414)، اقامت کردن. ماندن، پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن: از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقۀ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص 97)، موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغه، با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار)
ایستادن. قائم شدن، أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار) .طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن: اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بودبتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615). درایستادو هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص 593) .من (بونصرمشکان) درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294). طفق، طفقان، طفوق، درایستادن در کاری. (دهار). قنوت، در نمازدرایستادن. (تاج المصادر بیهقی)، به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن: و در بلخ در ایستاد (بوسهل) و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177) .پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189)، مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن: من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414)، اقامت کردن. ماندن، پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن: از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقۀ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص 97)، موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغه، با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار)
مستأصل شدن. از بیخ برکنده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مضمحل شدن. منقرض شدن. از بین رفتن، از باب افتادن. دمده شدن. از مد افتادن. منسوخ شدن. ناباب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به برافتادن شود
مستأصل شدن. از بیخ برکنده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مضمحل شدن. منقرض شدن. از بین رفتن، از باب افتادن. دمُده شدن. از مد افتادن. منسوخ شدن. ناباب شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به برافتادن شود