مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)
مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود: چو آمد بر کاخ کاوس شاه خروش آمد و برگشادند راه. فردوسی. چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد. فردوسی. نخست از جهان آفرین کرد یاد در دانش و داد را برگشاد. فردوسی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد. ناصرخسرو. به فرمان شه آن در برگشادند درون قفل را بیرون نهادند. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی. بصر بصیرت را برگشائیم. سعدی. - برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن: من نیز چو برگشایم این بند آیم به تو بعد روزکی چند. نظامی. و رجوع به بند شود. - برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف: چون تیغ دورویه برگشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. و رجوع به تیغ شود. - برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن: چو بشنید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر. فردوسی. و رجوع به چهره شود. - برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع: بر ایشان همه داستان برگشاد گذشته سخنها همه کرد یاد. فردوسی. - برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز: همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. چو دیدند بردند پیشش نماز از آن پس همه برگشادند راز. فردوسی. و رجوع به راز شود. - برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن: هر آن کس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان. فردوسی. زبان تیز با گردیه برگشاد همی کرد کردار بهرام یاد. فردوسی. همه یک بیک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد. فردوسی (ملحقات شاهنامه). ورجوع به زبان شود. - برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن: بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست بباید سخن برگشادنت راست. فردوسی. بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست. فردوسی. بشد بیژن گیو بر سان باد سخن بر تهمتن همه برگشاد. فردوسی. بشد طوس و گودرز نزدیک شاه سخن برگشادند بر پیشگاه. فردوسی. و رجوع به سخن شود. - برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن: مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی بخنده دو لب. فردوسی. -
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود: چو آمد بر کاخ کاوس شاه خروش آمد و برگشادند راه. فردوسی. چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد. فردوسی. نخست از جهان آفرین کرد یاد در دانش و داد را برگشاد. فردوسی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد. ناصرخسرو. به فرمان شه آن در برگشادند درون قفل را بیرون نهادند. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی. بصر بصیرت را برگشائیم. سعدی. - برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن: من نیز چو برگشایم این بند آیم به تو بعد روزکی چند. نظامی. و رجوع به بند شود. - برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف: چون تیغ دورویه برگشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. و رجوع به تیغ شود. - برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن: چو بشنید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر. فردوسی. و رجوع به چهره شود. - برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع: بر ایشان همه داستان برگشاد گذشته سخنها همه کرد یاد. فردوسی. - برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز: همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. چو دیدند بردند پیشش نماز از آن پس همه برگشادند راز. فردوسی. و رجوع به راز شود. - برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن: هر آن کس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان. فردوسی. زبان تیز با گردیه برگشاد همی کرد کردار بهرام یاد. فردوسی. همه یک بیک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد. فردوسی (ملحقات شاهنامه). ورجوع به زبان شود. - برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن: بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست بباید سخن برگشادنْت راست. فردوسی. بدو گفت پیمانْت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست. فردوسی. بشد بیژن گیو بر سان باد سخن بر تهمتن همه برگشاد. فردوسی. بشد طوس و گودرز نزدیک شاه سخن برگشادند بر پیشگاه. فردوسی. و رجوع به سخن شود. - برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن: مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی بخنده دو لب. فردوسی. -
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت براستان که بمیرم بر آستان ای دوست. سعدی
مُرَکَّب اَز: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمُرَکَّب اَز: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت بِراستان که بمیرم بَر آستان ای دوست. سعدی
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
بازناکرده. بازناشده. بسته. وانشده: و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند. (منتخب فارسنامه ص 8). و به هر شهرکی بردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده چنانک وقت بودی که خرواری کازرونی بده دست برفتی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). مقابل گشاده. رجوع به گشاده شود. - ناگشاده گفتن، سخن سربسته و در پرده گفتن. به دور از صراحت سخن کردن. مبهم گوئی
بازناکرده. بازناشده. بسته. وانشده: و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند. (منتخب فارسنامه ص 8). و به هر شهرکی بردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده چنانک وقت بودی که خرواری کازرونی بده دست برفتی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). مقابل گشاده. رجوع به گشاده شود. - ناگشاده گفتن، سخن سربسته و در پرده گفتن. به دور از صراحت سخن کردن. مبهم گوئی
نهادن: بس است این طاق ابرو ناگشادن بطاقی با نطاقی وانهادن. نظامی. ، مقرر کردن. نصب نمودن. نشاندن، پاها را به زیر نهادن، بازنهادن. عوض و بدل کردن. (ناظم الاطباء)
نهادن: بس است این طاق ابرو ناگشادن بطاقی با نطاقی وانهادن. نظامی. ، مقرر کردن. نصب نمودن. نشاندن، پاها را به زیر نهادن، بازنهادن. عوض و بدل کردن. (ناظم الاطباء)
گشادن. گشودن. مفتوح کردن. (ناظم الاطباء). باز کردن: هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چون بازگشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند. نظامی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو بازگشادی و در نطق ببستی. سعدی (طیبات). کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی بوقت خندیدن. سعدی (بدایع). در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده ام که برویم نمیگشایی باز. سعدی (بدایع). ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلان (از ارمغان آصفی). - دل را بازگشادن، بمجاز شادمان کردن. رفع افسردگی کردن. دل واکردن در تداول عامه: در می بامید آن زنم چنگ تا بازگشاید این دل تنگ. نظامی
گشادن. گشودن. مفتوح کردن. (ناظم الاطباء). باز کردن: هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چون بازگشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند. نظامی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو بازگشادی و در نطق ببستی. سعدی (طیبات). کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی بوقت خندیدن. سعدی (بدایع). در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده ام که برویم نمیگشایی باز. سعدی (بدایع). ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلان (از ارمغان آصفی). - دل را بازگشادن، بمجاز شادمان کردن. رفع افسردگی کردن. دل واکردن در تداول عامه: در می بامید آن زنم چنگ تا بازگشاید این دل تنگ. نظامی
تسلیم کردن تفویض کردن، ترک کردن فرو گذار کردن: (... یا فروگذاشت کنم یا واگذارم چیزی را ازآنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ)، حوله کردن بعهده کسی انداختن: (و کار بخدا واگذارده)
تسلیم کردن تفویض کردن، ترک کردن فرو گذار کردن: (... یا فروگذاشت کنم یا واگذارم چیزی را ازآنها که بر نفس خود پیمان گرفته ام... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ)، حوله کردن بعهده کسی انداختن: (و کار بخدا واگذارده)
بلند شدن مرتفع گشتن، ارجمند شدن مهم گشتن، با قدر و مرتبه شدن بزرگ قدر گشتن، شریف شدن نجیب گشتن، عزیز شدن، پسندیده شدن مقبول گشتن، رئیس شدن، برتر شدن فایق گشتن، استوار شدن قویم گشتن: (حجت تراست رهبر زی اوپوی تا علم دینت نیک شود والا) (ناصرخسرو)
بلند شدن مرتفع گشتن، ارجمند شدن مهم گشتن، با قدر و مرتبه شدن بزرگ قدر گشتن، شریف شدن نجیب گشتن، عزیز شدن، پسندیده شدن مقبول گشتن، رئیس شدن، برتر شدن فایق گشتن، استوار شدن قویم گشتن: (حجت تراست رهبر زی اوپوی تا علم دینت نیک شود والا) (ناصرخسرو)
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
مجددا کشیدن باز کشیدن، دراز کشیدن والمیدن: (سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی گردید خضر هر که درین سایه وا کشید) (صائب)، بیرون آوردن خارج کردن: (... تا که روزش وا کشد زان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار) (مثنوی)، بزور و حیله چیزی را از دستت کسی بیرون آوردن: (هرگز نشد که بر سرحرف آورم ترا من کزدهان عنچه سخن واکشیده ام) (صائب)، بطرف خود کشیدن جلب کردن (غنچه شود در گوشه ای شاید نگاهی واکشی در کمین چشم گرم آسود صیادان مباش) (رضی دانش)
مجددا کشیدن باز کشیدن، دراز کشیدن والمیدن: (سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی گردید خضر هر که درین سایه وا کشید) (صائب)، بیرون آوردن خارج کردن: (... تا که روزش وا کشد زان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار) (مثنوی)، بزور و حیله چیزی را از دستت کسی بیرون آوردن: (هرگز نشد که بر سرحرف آورم ترا من کزدهان عنچه سخن واکشیده ام) (صائب)، بطرف خود کشیدن جلب کردن (غنچه شود در گوشه ای شاید نگاهی واکشی در کمین چشم گرم آسود صیادان مباش) (رضی دانش)
مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)
مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)
لباس بجز آنچه که بر تن دارند و چون این جامه چرکین گردد از تن درآرند و آن یک را بتن کنند واشور. یا یک پیرهن دارد که واگرداناش آفتاب است. جامه اش منحصر بهمین یک پیرهن است، آن قسمت از تصنیف و آهنگ که پس از هر بندی تکرار شودبرگردان ترجیع، تفاوت توفیر ما به الاختلاف
لباس بجز آنچه که بر تن دارند و چون این جامه چرکین گردد از تن درآرند و آن یک را بتن کنند واشور. یا یک پیرهن دارد که واگرداناش آفتاب است. جامه اش منحصر بهمین یک پیرهن است، آن قسمت از تصنیف و آهنگ که پس از هر بندی تکرار شودبرگردان ترجیع، تفاوت توفیر ما به الاختلاف