که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد: ترسم ز رسن که ماردیده ام چه مارکه اژدها گزیده ام. نظامی. - امثال: ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد: ترسم ز رسن که ماردیده ام چه مارکه اژدها گزیده ام. نظامی. - امثال: ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
تحقیق. تفتیش. وارسی کردن. رسیدگی کردن. با دقت آگاهی حاصل کردن. (ناظم الاطباء) :مثل حارس میزنی وارس. (از یادداشتهای مؤلف) ، دریافتن. (ناظم الاطباء) ، بازرسیدن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن: آه اگر دست دل من به تمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد. سعدی
تحقیق. تفتیش. وارسی کردن. رسیدگی کردن. با دقت آگاهی حاصل کردن. (ناظم الاطباء) :مثل حارس میزنی وارس. (از یادداشتهای مؤلف) ، دریافتن. (ناظم الاطباء) ، بازرسیدن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن: آه اگر دست دل من به تمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد. سعدی
از: نا (نفی، سلب) + رسیده (اسم مفعول از رسیدن). (حاشیۀ برهان قاطعدکتر معین). آنکه هنوز نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). نرسیده. واصل نشده. نیامده: به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده به روی. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 509). چو بشنید بهرام اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد. فردوسی. هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ چشم زخم در محل رفیع او اثر نانموده. (تاریخ بیهق ص 288). روز گذشته را و شب نارسیده را درهم زنی به پویۀ اسبان بادپای. سوزنی. هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای هنوز وعده یک وصل نارسیده بسر. انوری. با سید عامری در این باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. کآن مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده. نظامی. تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن. نظامی. به آب روی جوانان نارسیده بوصلت که نفس ناطقه لال است در فضایل ایشان. طغرائی فریومدی. هلالی از پی آن شهسوار تند مرو که نارسیده بگردش غبار خواهی شد. هلالی. شب وصال و دل خسته نارسیده بکام خدا جزای مؤذن دهد که رفته ببام. جلال الدین قاجار. ، در میوه ها، نارس. خام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه های ناپخته. (از شعوری). نرسیده. کال. ناپخته. نارسیده: اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی (شرفنامه ص 48). گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. پیرمردی را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). گفت آن مرد را دیدید که کشت رسیده و نارسیده می دروید آن صورت ملک الموت است. (قصص الانبیاء ص 171) ، نورسته. تازه سال: همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد این نارسیده درخت. فردوسی. ، نابالغ. (برهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). پسر و دختر نابالغ: هاجن، دختر نارسیده که او را شوی دهند. (منتهی الارب) : دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به نام امیر مسعود کرد. (تاریخ بیهقی ص 249). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). - نارسیده بجای، نابالغ: همی کودکی نارسیده بجای بر او برگزینی نه ای نیک رای. فردوسی. چنین کودک نارسیده بجای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای. فردوسی. یکی دخترنارسیده بجای کنم چون پرستار پیشش بپای. فردوسی. ، کامل نشده. (ناظم الاطباء) ، نورسیده. نوزاد: خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟ منوچهری. ، بی تجربه. نابالغ. ناآزموده. ناپخته: چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی. ، بی بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). فرومانده. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء). - نارسیده به کام، به کام نرسیده. ناکام. کام نادیده: یکی خرد فرزند شاپور نام بدی شاه را نارسیده به کام. فردوسی. به کامت بگیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده بکام. فردوسی. فرود سیاوخش بی کام و نام چو شد زین جهان نارسیده بکام. فردوسی. ، باکره. (برهان قاطع) (آنندراج) : همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. کنیزی چند با او نارسیده خیانتکاری شهوت ندیده. نظامی. ، یتیم. (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن) ، تمام نبسته: المظلوم، ماست نارسیده. (ربنجنی) ، ترش و شیرین ناشده. (ناظم الاطباء)
از: نا (نفی، سلب) + رسیده (اسم مفعول از رسیدن). (حاشیۀ برهان قاطعدکتر معین). آنکه هنوز نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). نرسیده. واصل نشده. نیامده: به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده به روی. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 509). چو بشنید بهرام اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد. فردوسی. هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ چشم زخم در محل رفیع او اثر نانموده. (تاریخ بیهق ص 288). روز گذشته را و شب نارسیده را درهم زنی به پویۀ اسبان بادپای. سوزنی. هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای هنوز وعده یک وصل نارسیده بسر. انوری. با سید عامری در این باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. کآن مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده. نظامی. تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن. نظامی. به آب روی جوانان نارسیده بوصلت که نفس ناطقه لال است در فضایل ایشان. طغرائی فریومدی. هلالی از پی آن شهسوار تند مرو که نارسیده بگردش غبار خواهی شد. هلالی. شب وصال و دل خسته نارسیده بکام خدا جزای مؤذن دهد که رفته ببام. جلال الدین قاجار. ، در میوه ها، نارس. خام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه های ناپخته. (از شعوری). نرسیده. کال. ناپخته. نارسیده: اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی (شرفنامه ص 48). گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. پیرمردی را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). گفت آن مرد را دیدید که کشت رسیده و نارسیده می دروید آن صورت ملک الموت است. (قصص الانبیاء ص 171) ، نورسته. تازه سال: همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد این نارسیده درخت. فردوسی. ، نابالغ. (برهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). پسر و دختر نابالغ: هاجن، دختر نارسیده که او را شوی دهند. (منتهی الارب) : دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به نام امیر مسعود کرد. (تاریخ بیهقی ص 249). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). - نارسیده بجای، نابالغ: همی کودکی نارسیده بجای بر او برگزینی نه ای نیک رای. فردوسی. چنین کودک نارسیده بجای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای. فردوسی. یکی دخترنارسیده بجای کنم چون پرستار پیشش بپای. فردوسی. ، کامل نشده. (ناظم الاطباء) ، نورسیده. نوزاد: خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟ منوچهری. ، بی تجربه. نابالغ. ناآزموده. ناپخته: چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی. ، بی بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). فرومانده. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء). - نارسیده به کام، به کام نرسیده. ناکام. کام نادیده: یکی خرد فرزند شاپور نام بدی شاه را نارسیده به کام. فردوسی. به کامت بگیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده بکام. فردوسی. فرود سیاوخش بی کام و نام چو شد زین جهان نارسیده بکام. فردوسی. ، باکره. (برهان قاطع) (آنندراج) : همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. کنیزی چند با او نارسیده خیانتکاری شهوت ندیده. نظامی. ، یتیم. (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن) ، تمام نبسته: المظلوم، ماست نارسیده. (ربنجنی) ، ترش و شیرین ناشده. (ناظم الاطباء)
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)