رد شدن. مردود شدن. (یادداشتهای مؤلف) ، یکه خوردن. متحیر شدن. (یادداشتهای مؤلف). آگاه شدن و هوشیار گشتن در چیزی و دقت کردن در آن. (ناظم الاطباء) ، کردن کاری به زحمت، ترحم کردن. (ناظم الاطباء) ، ملاقات کردن. برخوردن. (آنندراج) (بهار عجم) ، غم کسی را خوردن و در فکر کسی شدن. (شعوری)
رد شدن. مردود شدن. (یادداشتهای مؤلف) ، یکه خوردن. متحیر شدن. (یادداشتهای مؤلف). آگاه شدن و هوشیار گشتن در چیزی و دقت کردن در آن. (ناظم الاطباء) ، کردن کاری به زحمت، ترحم کردن. (ناظم الاطباء) ، ملاقات کردن. برخوردن. (آنندراج) (بهار عجم) ، غم کسی را خوردن و در فکر کسی شدن. (شعوری)
نخورده. مقابل خورده. رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود: اگر بچۀ شیر ناخورده سیر بپیچد کسی در میان حریر. فردوسی. تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر. فردوسی. یکی کودکی دوختند از حریر ببالای آن شیرناخورده سیر. فردوسی. نهنگی بما برگذر کرده گیر همه گنج ناخورده را خورده گیر. فردوسی. لذت نعمت اندر آن است که نادیده ببینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خوردم از تو. نظامی. اگر سودی نخواهی زو زیان نیست بود ناخورده یخنی باک از آن نیست. نظامی. دل چون بشنید این سخن زو ناخورده شراب گشت مدهوش. عطار. گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمرخود ناخورده نیش. سعدی
نخورده. مقابل خورده. رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود: اگر بچۀ شیر ناخورده سیر بپیچد کسی در میان حریر. فردوسی. تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر. فردوسی. یکی کودکی دوختند از حریر ببالای آن شیرناخورده سیر. فردوسی. نهنگی بما برگذر کرده گیر همه گنج ناخورده را خورده گیر. فردوسی. لذت نعمت اندر آن است که نادیده ببینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خوردم از تو. نظامی. اگر سودی نخواهی زو زیان نیست بود ناخورده یخنی باک از آن نیست. نظامی. دل چون بشنید این سخن زو ناخورده شراب گشت مدهوش. عطار. گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمرخود ناخورده نیش. سعدی
نخوردن. امساک. بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن: ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن پهلوانیش باریک شد. فردوسی. ناخوردنت ار چه دلپذیر است زین یکدو نواله ناگزیر است. نظامی. که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی (گلستان)
نخوردن. امساک. بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن: ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن پهلوانیش باریک شد. فردوسی. ناخوردنت ار چه دلپذیر است زین یکدو نواله ناگزیر است. نظامی. که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی (گلستان)
حیرت، سرخوردگی. واماندگی، نومیدی. یأس، رد شدن، واپس زدگی. سرکوفتگی و آن اصطلاحی است از اصطلاحات مربوط به مکتب فروید روانشناس اتریشی و عبارت است از فراموش شدن امیال و غرایز که بر اثر ناهماهنگی با مقررات جامعه و ناسازگاری با عقل و امور اخلاقی به شعور باطن یا ناخودآگاه میروند و از صحنۀ روشن ذهن خارج میشوند. رجوع به واخوردن شود
حیرت، سرخوردگی. واماندگی، نومیدی. یأس، رد شدن، واپس زدگی. سرکوفتگی و آن اصطلاحی است از اصطلاحات مربوط به مکتب فروید روانشناس اتریشی و عبارت است از فراموش شدن امیال و غرایز که بر اثر ناهماهنگی با مقررات جامعه و ناسازگاری با عقل و امور اخلاقی به شعور باطن یا ناخودآگاه میروند و از صحنۀ روشن ذهن خارج میشوند. رجوع به واخوردن شود
کنایه از بسیارسال. (انجمن آرا). فرتوت و معمّر. (شرفنامۀ منیری). سالدیده. مسن. سالخورده: دهری، مرد سالخورده. هرمل، ناقۀ سالخورده. دویل، گیاه سالخورده. دهکم، پیر سالخورده. هجف، هجفجف، شترمرغ سالخورده. هدم، پیر سالخورده. فانی، پیر سالخورده. (منتهی الارب) : یارب چرا نبرد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبان را. منجیک. فژآگن نیم سالخورده نیم ابر جفت بیداد کرده نیم. بوشکور. بیک جای از این پیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده شنید. فردوسی. به ایران همه سالخورده روان نشستند با نامور بخردان. فردوسی. همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار. فرخی. چو نالی سبک بگذراند بتیری گران شاخ از سالخورده چناری. فرخی. بسال نو ایدون شد آن سالخورده که برخاست از هر سویی خواستارش. ناصرخسرو. هر که بمعشوق سالخورده دهد دل چون دل خاقانی ازمراد برآید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 609). تا تن سالخورده پیرترست آز از او آرزوپذیرتر است. نظامی. ز خارا بود دیری سال کرده کشیشانی بدو در سالخورده. نظامی. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت. حافظ. مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست من سالخورده پیر خرابات پرورم. حافظ. ، کهنه. قدیمی. دیرینه: می سالخورده بجام بلور بر آورده با بیژن گیوزور. فردوسی. آمد بهار و نوبت سرما شد وین سالخورده گیتی برنا شد. ناصرخسرو. گردون سالخورده بویی شنیده از تو در جستجوی آن بو چندین بسر دویده. عطار. منه دل برین سالخورده مکان که گنبد نیاید بر گردکان. سعدی (بوستان). غم کهن بمی سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت. حافظ
کنایه از بسیارسال. (انجمن آرا). فرتوت و معمّر. (شرفنامۀ منیری). سالدیده. مسن. سالخورده: دَهری، مرد سالخورده. هِرمِل، ناقۀ سالخورده. دَویل، گیاه سالخورده. دَهکَم، پیر سالخورده. هجف، هجفجف، شترمرغ سالخورده. هَدم، پیر سالخورده. فانی، پیر سالخورده. (منتهی الارب) : یارب چرا نبرد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبان را. منجیک. فژآگن نیم سالخورده نیم ابر جفت بیداد کرده نیم. بوشکور. بیک جای از این پیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده شنید. فردوسی. به ایران همه سالخورده روان نشستند با نامور بخردان. فردوسی. همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار. فرخی. چو نالی سبک بگذراند بتیری گران شاخ از سالخورده چناری. فرخی. بسال نو ایدون شد آن سالخورده که برخاست از هر سویی خواستارش. ناصرخسرو. هر که بمعشوق سالخورده دهد دل چون دل خاقانی ازمراد برآید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 609). تا تن سالخورده پیرترست آز از او آرزوپذیرتر است. نظامی. ز خارا بود دیری سال کرده کشیشانی بدو در سالخورده. نظامی. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت. حافظ. مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست من سالخورده پیر خرابات پرورم. حافظ. ، کهنه. قدیمی. دیرینه: می سالخورده بجام بلور بر آورده با بیژن گیوزور. فردوسی. آمد بهار و نوبت سرما شد وین سالخورده گیتی برنا شد. ناصرخسرو. گردون سالخورده بویی شنیده از تو در جستجوی آن بو چندین بسر دویده. عطار. منه دل برین سالخورده مکان که گنبد نیاید بر گردکان. سعدی (بوستان). غم کهن بمی سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت. حافظ
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
باز کرده گشوده: (هم بر ورق گذشته گیرش وا کرده و در نوشته گیرش) (نظامی)، سرپوش برداشته، گسترده (فرش و جز آن)، جدا کرده، فارغ کرده، چیده، بریده، دست خورده مقابل سر بسته
باز کرده گشوده: (هم بر ورق گذشته گیرش وا کرده و در نوشته گیرش) (نظامی)، سرپوش برداشته، گسترده (فرش و جز آن)، جدا کرده، فارغ کرده، چیده، بریده، دست خورده مقابل سر بسته
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده